*به نام حق*
عکس شماره 2
*گلولهی کاغذی*
ژانر: اجتماعی، تراژدی
مرد، نفسزنان، در را بست و سریعاً سراغ پنجرهی کوچک روبه بیرون رفت.
خدا را شاکر بود که این آلونک اجارهای تنها همان یک پنجرهی شیشه شکسته را داشت.
پردهی نازکی که سفیدیاش داشت به زردی میرفت را محکم کشید. دیگر تنها لامپ کممصرف وسط سقف، روشنایی هال کوچک را تامین میکرد. چشمان قهوهای کمسویش به دنبال یگانه مرواریدش گشت اما خبری ازش نبود. تازه به یاد آورد ساعت دو بامداد بود.
عزیزکش حتما در عالم رویا سپری میکرد.
پاهای لاغر و کمجانش را جلو کشید و خود را به پشتی کنار دیوار رساند. آنقدر پیراهن مشکیاش نازک و کم کیفیت بود که زبری سطح پر نقش و نگار پشتی قدیمی، پشتش را میآزرد. جورابها را آرام از پا کند و کناری انداخت. پاها را دراز کرد و نفس عمیقی کشید که نیمهی راه به سرفههای مکرر ختم شد. دستانش در موهای خرمایی کم پشتش فرو رفتند و نگاهش به دیوار سفید مقابلش خیره ماند. خاطرات کهنهی سالها پیش مقابل چشمانش جان گرفتند.
روزهایی که در کنار همسر زیبارویش، غرق در ثروت و شهرت میگذراند. تکدانه پسرش به او بد کرد. طوفان سهمگینی که زندگیاش را زیر و رو کرد از همان "ارشا"ی یک لاقبا نشأت گرفت.
آه خستهای از سـ*ـینهاش برخاست که باز هم به سرفه انداختش. نگاهش به دنبال جعبهی سیگار اطراف گشت؛ اما نه کنار بالشتهای ملحفه گلگلی بود و نه روی میز تلفن. چیز دیگری در هال سادهشان نبود که بخواهد زیر و رویش کند. از جا برخاست و به آشپزخانه قدم گذاشت. با یک نگاه اجمالی، خستگی، هنوز نرفته، به شانههای خمیدهاش بازگشت.
در این شهر شام میخواست پاکتی زپرتی را بیابد؟ شانس میآورد خودش را گم نمیکرد.
کاسه و بشقابهای ملامین، تمیز و شستهشده، داخل لگنی کنار یخچال سبز قدیمی گذاشته شدهبودند.قابلمهها و ماهیتابهها برخی به دیوار میخ شده و بعضی روی زمین چیده شدهبودند. گاز کوچک گوشهی آشپزخانه را از نظر گذراند که چشمش به دو کابینت افتاد.
حتما داخل یکی از همین دو باید میبود.
جلو رفت و در یکی را گشود.
چند بشقاب و پیالهی چینی به چشم میخورد.
- آقا کنعان؟
ناگهان چرخید و با نفسی بریده به همسر سبزهی چشمآبیاش نگریست. از اینکه جای طلبکار و مامور، فرشتهاش را میدید نفسی آسوده کشید. ترسان با صدای بمش زمزمه کرد:
- زهره ترک شدم "مریم بانو" !
مریم، شرمسار سرش را پایین انداخت و ترهای از موهای مشکی فرش بین انگشتان کشیدهاش تابیده شدند. آرام و متین پاسخ داد:
- ببخشید آقا کنعان! دنبال چی میگشتین؟
با انگشتان کشیدهاش کمی بینی عقابیاش را خاراند و ملایم پاسخ داد:
- سیگار میخواستم بانو.
دستان ظریف مریم مشت شدند و سرش پایینتر رفت.
نمیخواست شوهرش بغضی که گوشهی گلویش لانه کرد را ببیند.
کنعان که ذهن مشوشش اجازهی توجه به حرکات او را نمیداد سراغ کابینت دوم رفت. در را باز کرد که جعبه را کنار لیوانهای شیشهای دید. برش داشت و چرخید که با جای خالی مریم مواجه شد. از آشپزخانهی نیموجبی بیرون آمد که دید "بانو"یش کنار بالشتها نشسته و به گلهای ریز قالی تکه پاره خیره شده است.
مریم تربتیاش در غربت مشهد، چند تار مو سفید کردهبود. گویا این محلهی پایین شهر به پوست لطیف صورتش نساخته و کمی چروکش کردهبود. خود، اصالتش از همین دیار بود و سختی زندگی برایش به مراتب کمتر از عزیزدانهاش.
جلو رفت و آرام کنارش نشست که او سریع به خود آمد و لبخندی به روی شوهرش زد.
- میگم آقا کنعان، امروز تونستین کاری پیدا کنین؟
عرق سرد، ستون فقراتاش را پوشاند.
چه جوابی داشت بدهد؟ بگوید امروز هم مثل روزهای قبل به جیببری پرداختهاست؟ دوست نداشت به نازنیناش دروغ بگوید اما میدانست اگر بفهمد در کنار جرائمی که در گذشته به او نسبت دادند، دستاش هم کج شده است، "بانو"یش هم نزد دردانهاش میرفت.
پس باز هم به دروغ این روزهایش متوصل گشت:
- والا خانم کار اگه باشه، به درد منی که استخونهام جون ندارن نمیخوره. امروز هم رفتم یکم گدایی و شیشه پاک کنی. قربون خدا برم، چندرغاز کف دستمو گرفت.
مریم، دردمند لبخند زد و جیکش در نیامد.
نمیخواست غرور مردش بیش از این فرو ریزد. میدانست او اگر خیلی سن داشته باشد، 40 سال است. اما فشار سالها زندان رفتن و فقر بعد از آن، کمرش را خم کرده بود.
کنعان، درحالی که نخ سیگاری از جعبه بیرون میکشید، سخنانی که سر دلش سنگینی میکردند را به زبان آورد:
- ببخشید امشب هم دیر اومدم! رفته بودم از اینور و اونور پول جور کنم که چندتا طلبکار سر راهم سبز شدن. یکیش همین صاحبخونهی کَنه. اومده میگه سه ماه اجاره ندادی، میخوام ازت شکایت کنم. آخه مردتیکهی... لاالهالاالله!
فندک سبزش را از جیب شلوار پارچهای گشاد کرِماش در آورد و سیگار را گوشهی دهان فرستاد.
دلیل اصلی دیر آمدنش این چرندیات نبودند اما دروغ هم به هم نبافته بود. امروز باز هم سرشکسته، از این و آن طلب زمان بیشتر کرده بود تا شاید پولی ته جیبش جمع شود. خواست جیب بزند که هنوز دو قِران کاسب نشده، پلیس ردش را گرفت و او تا همین دقایقی پیش از این سوراخ به آن سوراخ پناه برده بود.
- آقا کنعان جان؟
درحالی که انگشتاش دکمه را میفشرد پاسخ داد:
- جانم مریم خانم؟
- میشه به جای سیگار کشیدن، بزنین توی گوش من؟
سیگار را روشن نکرده، مات ماند.
مریماش چه میگفت؟ توی گوش او بزند؟ توی گوش عزیزکاش؟!
نگاهش رنگ خشونت گرفت.
خط قرمز، خودش از خط قرمز عبور میکند؟
بلند پاسخ داد:
- نشنوم این اراجیفو!
مریم خود را عقب کشید.
شوهر عصبیاش را میشناخت اما دست خودش نبود. هر بار که دود سیگار از دهان کنعان بیرون میجست گویا قلب او را تکه تکه میکردند، میسوزاندند.
- مریم نمیدونم مشکل تو با این کوفتی چیه! الان مُد شده همهی سن پایینها سیگار میکشن. جوون پسنده. نمیخوای شوهرت به روز باشه؟
لحن کنعان کمی آرام گرفته بود اما قلب او نه! هنوز در تکاپو بود تا جلوی آتش کردن آن لعنتی را بگیرد. اگر آن کاغذ لوله شده پا به زندگیشان نمیگذاشت، مردش این قدر پیر و شکسته نمیشد. خودش 2 سال از او کوچکتر بود اما هنوز رد جوانی از صورت ملیحاش پاک نگشته بود.
- مریم بانو؟
خشم کنعان کاملا فروکش کرده بود. بیتوجه به محبت طنیده در صدای مردش، رو از او گرفت و بغضدار شکایت کرد:
- اگه از ارشا کمک بگیری همه چی...
- خفه شو! اسم اون آشغال رو به زبون نیار!
فریاد ناگهانیاش مریم را از جا پراند. دامن چین دارش را کمی عقب کشید و ایستاده، به او که عصبیتر از قبل شعلهی فندک را به نوک سیگار چسبانده است چشم دوخت.
میدانست شوهرش ارشا را از دل و جان دور انداخته بود؛ ولی چطور این قدر مغرور بود که حاضر میشد در کنار خودش، او هم این زندگی اسفناک را متحمل شود؟
اشکی که مدام جلوی دیدگان را تار و واضح میکرد از گوشهی چشم زدود. کنعان که فندک را در جیب نهاد، او دوباره شکایتهایش را از سر گرفت:
- آخه اون طفلی چه گناهی کرده که پروندهی شما رفت زیر دستش؟
کنعان، سیگار را با دو انگشت از دهان بیرون کشید و دوباره فریادش برخاست:
- کاکلزری جنابعالی میتونست قبول نکنه. میتونست سرگردی رو فراموش کنه و همون سروان ساده بمونه. اما نخواست خانم! نخواست! خودش نخواست طرف خانوادش رو بگیره! پسرهی ابله!
دود غلیظ سیگار داشت خانه را پر میکرد و عطر تندش گلوی مریم را میسوزاند.
اما او برایش مهم نبود.
پک محکمی به سیگار زد و درحالی که دود را بیرون میفرستاد، غرید:
- یادته توی روم وایستاد و گفت مال مردمو خوردم؟ به خدا همهش تهمت ناروا بود. من هرچی خوردم حقم بوده.
دروغ میگفت. مریم این را میدانست اما به زبان نمیآورد تا فضا را متشنجتر نکند. او پول مردم را با تبلیغات دروغین، میگرفت و سر آن بیچارهها را بیکلاه میگذاشت. سالها آب خنک خورد و حال، آس و پاس، لنگ روی لنگ انداخته بود و سیگار میکشید. کسی که سیگار را تیر خلاص هر انسان میدانست اکنون از آن دل نمیکند. پسرش راست میگفت که او از وقتی با دوستان ناباب همراه شد، گرگ گشت. درنده و نادان! حرامخوار!
اشکهای سرکش از پس مژههای مشکی بلندش پیاپی سر خوردند. با چانهای لرزان داد زد:
- دیگه خسته شدم از این کارهات. از ضعیفیت خسته شدم کنعان!
دستان خشک و ترک دارش را روبهروی صورت خشن مردش گرفت و هوار زد:
- میبینی؟ دستهام مثل سنگ پا قزوین شدن. بس که توی این خونه و اون خونه ظرف شستم. بس که کلفَتی کردم. کمرم داره میشکنه بس که جارو زدم. اون وقت تو اینجا نشستی برای خودت سیگار دود میکنی. واقعا که...
کنعان، افسار گسیخته، برخاست و چندین سیلی پی در پی در صورت کشیده و لاغر همسرش خواباند.
حالش خراب بود و مریمِ کلافه نمیفهمید.
مریم، با دستان صورت را پوشاند و دوان دوان به تنها اتاق خانه پناه برد.
او هم پشیمان سر جایاش بازگشت و دوباره پک عمیقی به سیگار زد. میدانست حلال مشکلات، این زهرماری نبود؛ اما طاقتش از اینهمه بیرحمی طاق شده بود. پلکهای خستهاش را بست و سیگار را کنج دهان رها کرد. تنها صدای هق هق سوزناک "مریم بانو" بود که سکوت تلخ خانه را میشکست.
***
باز هم دستهایش به دعا برخاستند و زبانش به ستایش گشوده شد:
- الهی یک زن خوب و صالح مثل خودت نصیبت شه شاهزادهی من! الهی خیر ببینی که توی این گرفتاری باز هم ولمون نکردی به امون خدا. قربونت برم عزیزدلم! بذار دستتو ببوسم.
"شاهزاده"، سر مادر را که درحال خم شدن بود، در دستان پر مهر خود گرفت و نرم به خود فشردش.
مادرش را از جان بیشتر دوست داشت؛ اما از وقتی پدرش این بلاها را سر خود و مادر آورد، شدت علاقهاش به او کاهش چشمگیری یافت.
آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
- من فدای شما بشم که انقدر صبورید. کاش بیخیال غرغرهای بابا میشدین و این خونه رو ول میکردین! باور کنین من از اینکه خودم توی یک خونهی خوب و راحت تنها زندگی میکنم، اون وقت شما اینجایید، عذاب میکشم.
مریم سرش را از میان دستان پر ابهت پسرش عقب کشید و لبخند مهربانی به روی سفیدش زد.
چشمان قهوهای فرزند 23ساله اش او را یاد کنعان میانداخت. چهرهی این دو مرد خیلی به هم شبیه بود جز ابروهای کشیدهای که پسرش از او به ارث برده بود.
دست نوازش به سرش کشید و آرام گفت:
- به این چیزها فکر نکن ارشای مامان! ما اگه به این وضع افتادیم داریم تاوان حروم خوری...
گرهی سخت ابروهای ارشا او را وادار به سکوت کرد.
دوست نداشت مریم مقدساش، خود را وارد خلافکاری های پدرش کند.
با ملایمت اعتراض کرد:
- مامان؟ شما و حرومخوری؟ بابا اشتباه کرده پس باید جورش رو بکشه. اما شما نه! یعنی این درسته که شما به خاطر تنها بچهات از کارت بزنی و یواشکی دعوتش کنی تا یک دیداری تازه کنی؟
مادر خوش خیال که به گمانش دلخوری ارشا از دعوت نابهجای اوست، درحالی که دست بر گونهی خود میکوبید از در پوزشطلبی وارد شد:
- وای به خدا شرمندتم پسرم! اگه مجبور نبودم و بابات یک کار و بار درست و حسابی داشت، قشنگتر دعوتت میکردم. میدونم ارج و غربت پایمال شده قند عسلم ولی چاره ای ندارم.
لبخند دندون نمایی به سادگی مادرش زد و آرام گفت:
- مامان؟ ما باهم از این حرفها داریم؟
متقابلا لبخندی دریافت کرد. مریم از مقابلش برخاست و راه آشپزخانه را پیش گرفت. وارد که شد بلند او را خطاب قرار داد:
- شربت خاکشیر درست کنم برات مادر؟ یا اگه دوست داری چای بیارم برات؟
ارشا، دکمهی یقهی پیراهن سبز نظامیاش را گشود و بلند پاسخ داد:
- هرچی دوست داری برام بیار مامان گلم.
- قربونت بشم!
- خدا نکنه عزیزدلم!
صدای تق و توقی که میآمد نشان میداد مادرش دست به کار شده است. کلاه سبز تیرهاش را برداشت و درحالی که خود را باد میزد با نگاهش اطراف را کاوید.
ساعت دوازده ظهر، وسط تابستان، در آن هوای جهنمی، یک پنکهی قراضه هم یافت نمیشد تا ساکنین را از آن حرارت کشنده نجات دهد. پدر مفسدش حسابی از ارش به یک فرش تکه پاره رسیده بود.
مریم که با سینی شربت مقابلش نشست، کمی خود را جمع و جور کرد و لبخند روی لـ*ـب نشاند. پیراهنش از شدت عرقی که کرده به بدن چسبیده بود. زبری پشتی داشت اذیتش میکرد اما دیدن صورت پرمحبت مادرش، همه چیز را از یادش برده بود.
مریم مشت آرامی به جناغش کوبید و دهان به تحسین گشود:
- الهی فدای اون ستارههای روی دوشت بشم! انشاءالله سرهنگیت رو ببینم عزیزکم!
- انشاءالله که میبینین مامان گلم. راستی براتون یک کرِم دست گرفتم. عالیه!
ارشا، پلاستیک سفید کنارش را سر داد سمت او و ادامه داد:
- شبی یک بار استفاده کنید. بعد از یک ماه دستهاتون مثل روز اول میشه.
مریم لبخند زد و باز هم با قربان صدقه رفتن از او تشکر کرد. لیوان شیشهای شربت را برداشت و کمی با قاشق بلند داخلش، محتویات را هم زد. بوی گلابی که در بینیاش پیچیده، تشنه ترش کرده بود. قاشق را برداشت و داخل سینی گذاشت. لیوان سرد را به دهان چسباند و چند جرعه نوشید. سرما و شیرینیاش جانی دوباره به بدنش تزریق کرد. نگاهی به صورت خندان مادرش انداخت. کم کم از صورت مهرباناش به بلوز گلدار نخی و دامن رنگارنگاش رسید.
دوست نداشت شادیاش را خراب کند؛ اما باز هم شغلاش مانع احساساتاش میشد. تازگی اخبار خوبی از پدرش نشنیده بود.
- چیزی شده ارشا؟
تند، خود را جمع و جور کرد و دستپاچه پاسخ داد:
- چطور؟
مریم، لبخند زد و نگاه از او گرفت تا بیش از این معذباش نکند.
دردانهاش را خوب میشناخت. هرگاه اینطور خیره نگاهش میکرد یعنی در سرش سخنی میچرخید که توان چرخیدن روی زبان را نداشت.
ارشا باز هم جرعهای شربت نوشید که او رک و راست گفت:
- اگه به فکر منی که حرفت ناراحتم میکنه، نگران نباش مادر! من پوست کلفتتر از اینهام. اگه چیزی شده بگو عزیزم.
ارشا لیوان را داخل سینی گذاشت و سرش را تا جایی که میشد پایین انداخت.
میدانست مادرش تیزتر از این حرفهاست.
بیمیل و من من کنان شروع کرد:
- راستش بابا دوباره داره اشتباه میکنه. یعنی... ام... هر پولی که تا الان براتون آورده، از راه... از راه...
- دزدی کرده؟
بغض گلوگیر خوابیده در صدای مادر، نفسش را تنگ کرد. دستش داخل موهای خرماییاش فرو رفت و هیچ نگفت.
تحمل شکستن مادرش را نداشت.
- آره ارشا؟
زمزمهاش گویا از عمق چاه به گوش مادر رسید:
- آره.
مریم سعی کرد اشک نریزد اما نتوانست. اشکهای سرکش از میان حصار مژگاناش شره کردند روی گونههایش.
این مرد، زندگی و جوانیاش را سوزاند!
در محکم باز شد که سر هر دو آن سمت چرخید. دیدن کنعان در چارچوب فلزی چیزی نبود که انتظارش را داشتند. هردو سریع از جا برخاستند و کمی عقب رفتند. کنعان از دیدن ارشا جا خورده و دهانش باز مانده بود.
بختک زندگی اش گویا هنوز ولش نکرده بود.
کلافگیاش که ناشی از فرارش از پلیس بود، با دیدن ارشا دو چندان شد. جلو آمد و عصبی فریاد کشید:
- اینجا چه غلطی میکنی نمکنشناس؟
ارشا سر را پایین انداخت و آرام گفت:
- سلام بابا.
پوزخندی صورتش را به هم ریخته تر کرد. پر تمسخر گفت:
- بابا؟ مگه من بچهای دارم؟
رو کرد به همسر و حرصش را با غرش سر او خالی کرد:
- مگه بهت نگفتم این پسرهی نفهم جایی توی خونهی ما نداره؟ مگه نگفتم تو دیگه پسری به اسم ارشا نداری؟ هان؟
مریم شجاعت به خرج داد و سرش را بالا گرفت.
هرچه سوخته و ساخته بس بود!
خیره به چشمهای قهوهای او پاسخ داد:
- منم بهت گفته بودم دیگه نمیخوام خلاف کنی. تو قول داده بودی کنعان. بهم نارو زدی! رفتی دزدی! باز هم مال مردمو خوردی و پول ناحق آوردی توی زندگیمون.
کنعان، طاقت از کف داده داد زد:
_ خفه شو!
و هوار کشید:
- همهش به خاطر اینه که شکممون گرسنه نمونه زن. پول حلال میخوای از این خونه برو! گورتو گم کن برو جای همون ارشای درست کارت که خوب و بد رو تشخیص میده.
پوزخندی که در صورت مریم نشست برای همه ناآشنا بود.
این روی بیپروای او را نمیشناختند.
جلو آمد و رخ به رخاش ایستاد.
با نگاهی مملو از نفرت، آرام گفت:
- ارشای من پاکه. چون از جنس حقیقته. اما تو چی؟ تو چی پسر نوح؟ همین که با بدان بنشستی، بد شدی؟ انقدر بی دین و ایمون بودی آقا کنعان؟
دست سنگین کنعان باز هم بیرحمانه بر گونهی مریم کوبانده شد.
خوشبختانه این دفعه ارشا بود تا از سیلیهای بعدی جلوگیری کند.
پدرش را عقب هول داد. مادر را میان حصار دستهایش محفوظ نگاه داشت و داد زد:
- بسه دیگه! مامان بیا بریم! دیگه جات اینجا نیست.
مریم گریه کنان داد زد:
- آره پسرم جام اینجا نیست. خدا لعنتت کنه کنعان! الهی با همون دود سیگار خفه شی که انقدر هیولا شدی!
و هردو بیآنکه نگاه به کنعان بیندازند از آن خانه ی ملعون بیرون زدند.
حال، کنعان مانده بود و درد تنهایی و بیکسیاش. بازهم دستش در جیباش فرو رفت تا با آن کاغذهای لوله شده، مرحمی بر درد بیدرماناش بگذارد.
***
ارشا کنار مادرش نشست و دستش دور شانهی او که از شدت هق هق میلرزید، حلقه شد.
تنها بیست و چهار ساعت از آن دعوای نحس گذشته بود؛ اما تمامی رسانهها پر شده بود از اخبار پدر مرحومش، کنعان. مردی که با کارهای جاهلانهاش سرانجامی مفلوک برای خود ساخت.
- باورم نمیشه ارشا! کنعان با سیگار مرد؟ چطوری؟ چطوری آخه؟!
و باز هم شیون و زاریاش برخاست و دل ارشا را خون کرد.
شش ساعت پیش جسدش را زیر زیرگذری یافتند. پدرش آنقدر سیگار کشیده که نفسش را قطع کرده بود. نفرین مادر، بدجور یقهی او را گرفت.
آرام با خود زمزمه کرد:
- اگه میخواست از دست پلیس فرار کنه، فوقش یک تیر به پاش میخورد. اما با کارهای احمقانهای که کرد، خودش یک گلولهی کاغذی حوالهی قلبش کرد.
مادرش دست به سرش کوبید و ناله کرد:
- دیدی کنعانخان؟ هی گفتم اون زهرماری رو نکش! ای خدا! آخر هم به کشتن دادت!
قطره اشکی آرام از گوشهی چشمش غلتید و روی گونهاش روان شد.
دود سیگار و آه مردم آخر دامن پدرش را گرفت و زمینش زد.
*پایان*
نکته مهم: این داستان هیچگونه جنبهی واقعی ندارد و تمامی شخصیتها و کلیهی داستان ساختگی میباشد. هرگونه تشابه، به صورت تصادفی رخ داده است. باتشکر از درک و توجه شما!