رمان تاوان تبسم | Saba.s.f کاربر انجمن رمان ۹۸

M O B I N A · 16/8/21

بیست دقیقه از چای‌خوردن پارسا می‌گذشت که بابا سر صحبت رو با پارسا باز کرد.
- پارسا جان!
- جونم کبری جون؟
وای خدا! فکر کنم اثر کرده، جِر!...

M O B I N A · 16/8/21

من هم شماره‌ی سامی رو گرفتم. بعد از چندتا بوق جواب داد.
- الو سامی.
پارسا جواب داد.
- من پارسام....

M O B I N A · 16/8/21

- من یکی رو خیلی دوست دارم؛ ولی اون اصلاً خبر نداره. البته خودم هم تازه متوجه این حسم شدم؛ اما غرورم اجازه نمی‌ده حتی بهش چیزی بگم.
- ا واقعاً؟ کی هست اون آدم خوشبخت؟
یه پوزخند زد و هیچی نگفت....

M O B I N A · 16/8/21

وقتی رسیدیم، داشتیم توی بازار دنبال اونها می‌گشتیم، بازار خلوت بود. یهو فکرم رو بلند گفتم:
- وایی چقدر دلم هـ*ـوس یه نوشیدنی گرم کرده.
- تو همین جا وایستا تا من برم یه چیزی بگیرم و بیام....

M O B I N A · 17/8/21

***
صبا
با سوزشی توی دستم چشم‌هام رو باز کردم، نگاهی به دستم کردم. چرا بهم سرم وصله؟ از جام بلند شدم. یهو همه‌چی یادم اومد. چشمم به سحر خورد. گریه‌م گرفت، سریع خودش رو بهم نزدیک کرد و بـ*ـغلم...

M O B I N A · 17/8/21

خودم هم روبه‌روش نشستم.
- بابت دیروز خیلی ممنونم اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سرم بیارن.
- خواهش می‌کنم عزی...
که صدای سحر نذاشت ادامه‌ش رو بگه....

M O B I N A · 17/8/21

نزدیک دریا یه چندتا تـ*ـخت بود که وقتی پات رو پایین می‌ذاشتی آب سرد دریا پات رو نوازش می‌کرد. لبه‌ی تـ*ـخت نشستم و پاهام رو توی موج دریا گذاشتم. رادمهر و مطی هنوز ایستاده بودن.
رادمهر: هرچی می‌خواین سفارش بدین، برای ما هم خوبش‌ رو سفارش...

M O B I N A · 17/8/21

بعد از چند دقیقه پارسا با دست‌های پر اومد.
- اگه خسته نمی‌شی کمی کمک کن.
رفتم کمکش غذاها رو گرفتم و رفتیم سمت بچه‌ها. مطی و رادمهر هم اومده بودن. من هم چون دوتا جای خالی بود، نشستم پیش مطی و پارسا هم اون‌ورم بود، احساس...

M O B I N A · 17/8/21

بعد از چند دقیقه سحر و سامی، رادمهر و ماهان و پارمیس اومدن. رادمهر با نگرانی گفت:
- کو؟ کجاست؟ چی شده؟
دکتر اومد بیرون.
- همراه خانوم تهرانی؟...

M O B I N A · 17/8/21

صبح بیدار شدم، مطی و یگانه هنوز کنارم خواب بودن. نگاهی به ساعت کردم، ساعت ۸ بود. عجیبه چرا جدیداً من این‌قدر سحرخیز شدم خدا؟ سرووضعم‌ رو درست کردم و از اتاق خارج شدم. پسرها همه بیدار بودن و هرکدومشون یه جور روی کاناپه‌ها لَم داده بودن. رفتم توی آشپزخونه. وا...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین