خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۸۱






تا خیال قامتت بگذاشت ما را در ضمیر
با علو همت قد تو طوبی در قصیر




من نه تنها بسته زنجیر زلفین توام
بسته ای بر هر سر مویی چو من چندین اسیر




ما فقیرانیم بر درگاهت ای شاه کرم
از کمال لطف خود گه گه نظر کن بر فقیر




گرچه داری تو فراغت از دل پردرد ما
هست دل را مرهم تیر تو فردا ناگزیر




شاهدی تا کی زند این طبل پنهان در غمت
طشت من افتاد از بام و برآوردم نفیر



شمارهٔ ۸۲




مرا درد تو در جان حزین بس
ز درمانهای دل ما را همین بس




به رضوان را بگو جنت ببندد
سر کوی توام خلد برین بس




پری را گو که با ما ناز مفروش
جهان را ناز این یک نازنین بس




بده آهوی چین را سیر صحرا
ز چین زلف او بویی چنین بس




ز بهر روشنائی شب و روز
رخش خورشید و ماهش آن جبین بس




مرو ای شاهدی دیگر به گلشن
خطش ریحان و رویش یاسمین بس


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۸۳







ای دل ز خودی خود جدا باش
بگذر ز خودی و با خدا باش




بیگانه شو از هوا و هستی
با دلبر خویش آشنا باش




خونین جگرم ز درد هجران
واقف ز درون درد ما باش




ای صوفی اگر ز درد صافی
در کش می صاف و در صفا باش




ای شاهدی ار تو عقل داری
دیوانه شو و ز غم جدا باش




شمارهٔ ۸۴





بنما طلعت موجه خویش
تا بگیرند دلبران ره خویش




بهر تو غیر جان نثارم نیست
چون کنم من زدست کوته خویش




شب هجران من شود روشن
گر نمایی تو رو چون مه خویش




نیست ما را ز خرمن حسنت
حاصلی غیر روی چون که خویش




شاهدی را بناوک هجران (مژگان)
بنوازش ز لطف گه گه خویش


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۸۵




خواهم امروز عتابی بکنم با دل خویش
کز چه رو سعی کند در غم بی حاصل خویش




اگر آن سرو ببیند قد خود ر ا در آب
قدر ما را بشناسد چو شود مایل خویش




گفتم از زلف تو دل چون برهانم به شگفت
با که گویم بجز از یار من این مشکل خویش




عهد کردم که دگر بار دل غم نکشم
اگر این بار برم باز به سر منزل خویش




در میان سوی تیغش چه در آیی ای دل
گوشه ای گیر سر و جان من و قاتل خویش




شاهدی ای شه خوبان چو گدای در تست
لطف فرما و بدست آر دل سایل خویش



شمارهٔ ۸۶



مرغ دل راست عزم مسکن خویش
خاطرش می کشد به گلشن خویش




چند باشد درین قفس محبوس
نیست جایش بجز نشیمن خویش




جان من چون لـ*ـب تویاد آرم
پر کنم من ز لعل دامن خویش




گر نه فکر تو قصد جان من است
چیست مو جب به لـ*ـب گزیدن خویش




شمع روی تو نور دیده ماست
رد مکن دیده را ز دیدن خویش




لـ*ـب شیرین چو کام خسرو شد
ماند فرهاد و کوه کندن خویش




تیغ برکش بکش مرا و مپرس
گنه شاهدی به گردن خویش


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۸۷





مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لـ*ـذت خویش




چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست
کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش




نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد
خوش است نان ز بازو و بار منت خویش




مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت
خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش




نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد
بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش



شمارهٔ ۸۸




با نی شکر بگو که ننازد به قند خویش
گر بایدش لـ*ـب تو بر آید ز بند خویش




ما را به درد ما بگذار ای طبیب درد
خوش خاطریم ما ز دل دردمند خویش




زاهد تو راست سایه طوبی و باغ خلد
ما و کنار آبی و سرو بلند خویش




دل را خلاص نیست ز زنجیر زلف تو
آه ار کنی به گردن جان هم کمند خویش




شد خاک راه تو سر پر شوق شاهدی
گه گه بتاز بر سر خاکش سمند خویش


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۸۹




به فکر سر دهانت چو غنچه‌ام دل تنگ
گشاد کار بجویم از آن لـ*ـب گل رنگ




ز قیل و قال مدارس چو پرده ای نگشود
شنو حکایت سوز درون ز رشته چنگ




صفای کعبه مقصود چون توانم یافت
به راه درد به بار گران و مرکب لنگ




چگونه جان ببرد شاهدی از این گرداب
دلش چو ماهی و عشق تو در پیش چو نهنگ



شمارهٔ ۹۰





دل ز کار و بار عالم سر به سر برکنده ام
میکشم بار غمت از جان و دل تا زنده ا م




گر چه می گرددد صراحی دمبدم بر جان من
چون قدح خونم خورد آن لعل من در خنده ام




نی شکر اشکسته شد آنگه ز لعلت کام یافت
زین سبب اشکستگان را از دل و جان بنده ام




سرو را نسبت به قدش کرده‌ام از راستی
از قدش با همت کوتاه خود شرمنده ام




چشم خواب آلود از سر گفته‌ام نرگس ولیک
همچو او من هم ز خجلت سر به پیش افکنده ام




تا شعاع آفتاب طلعتش بر من بتافت
در [ میان ] از تاب خورشید رخش تابنده‌ام




شاهدی تا واصله وصل تو بر جان وصل کرد
خلعت شاهان ندارد قدر پیش بد*کاره ام


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۹۱



بی تو به گلشنم نکشد دل به باغ هم
با تو به درد خوش بردم دل به داغ هم




جایی که آفتاب رخت نور گسترد
آنجا چه جای شمع و چه جای چراغ هم




با قامت چو سرو تو و سبزه خطت
ما را چه حاجت است به باغ و به راغ هم




آورد بویی از خم زلفت نسیم صبح
شد خانه‌ام ز مشک معطر دماغ هم




ای شاهدی نه عاشق گل بلبل است و بس
بشنو حدیث عشق ز قمری و زاغ هم


شمارهٔ ۹۲



بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم
بی لـ*ـبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم




تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای
در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم




ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند
لطف باشد گر نیندازی به کام دشمنم




گوییا ما را ز آب تیغ تو روزی نبود
ور نه از لطف تو تقصیرت نشد در کشتنم




شاهدی را جان همی سوزد ز فرط اشتیاق
باورش گر نیست بنگر شعله در پیراهنم


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۹۳



خونم از سرخوشی طریق عقل را گم میکنم
میکشم خون صراحی روی در خم میکنم




با سگان کوی تو من بعد خواهم یار شد
عقل بی آرام پیش خود به مردم می کنم




بس که می پاشم به هر سو کوکب اشک از دو چشم
هر شبی روی زمین را پر ز انجم می کنم




گربود صد چشم و گریه بر گناهم کم بود
چیست این غفلت که هر دم من تبسم می کنم




شاهدی در عقد زلفش رشته جان را ببند
ورنه در هر تار او سر رشته را گم می کنم



شمارهٔ ۹۴



بر خاک رهت ما سر تسلیم نهادیم
در عشق قدم از ره تعلیم نهادیم




در اوج شرف راست چو شکل الف آمد
از قد تو شکلی که به تقویم نهادیم




در عشق تو ما از سر و جان جمله گذشتیم
سر در ره عشق تو نه از بیم نهادیم




زاهد به ره زهد کشد دل به خرابات
ما از دل خود زهد به یک نیم نهادیم




جز دفتر حسن تو نخوانیم بر استاد
تا رو به ره مکتب تعلیم نهادیم




با شاهدی استاد ازل گفت که خوش باش
ارزاق خلایق چو بتقسیم نهادیم


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۹۵



چو روز فرقت آن مه وداع دل کردم
نماند صبرم و جان هم ز پی گسل کردم




برای ساختن هانه بهر سکانش
تمام خاک رهش را به آب گل کردم




گسست رشته جانم چو از کشاکش عشق
به عقد زلف تو آن رشته مشتغل کردم




ز سرخ رویی اگر لاله دم زدی در باغ
به خون دیده ز روی تواش خجل کردم




هلاک شاهدی ای جان مکن به تیغ جفا
بکش به خنجر مژگان که من بحل کردم



شمارهٔ ۹۶



آن جان من و روان مردم
خون کرد روان ز جان مردم




چشم سیهش ز عین سرخوشی
شد فتنه خاندان مردم




ذکر لـ*ـب لعل شکرینش
شیرین شده بر زبان مردم




پیوسته خیال خال خطش
در دیده خون فشان مردم




ای شاهدی ار تو چشم داری
در دیده بجو نشان مردم

منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۹۷




چو چشم تو من فتنه جویی ندارم
چو زلف تو آشفته خویی ندارم




چنان کرد عشقت مرا پیش مردم
که جز اشک خود آب رویی ندارم




ز اشکم به هر سو روان گشته جویی
جز آن سرو قد جست و جویی ندارم




ز سودای زلف تو دیوانه گشتم
جز آن زلف پروای مویی ندارم




بکش شاهدی را به زخمی به تیغت
که من غیر از این آرزویی ندارم



شمارهٔ ۹۸





چون در صفت آن لـ*ـب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم




با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم




طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم




چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم




از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم




فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم




ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم

منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۹۹



از آن ساعت که روی آن بت پیمان شکن دیدم
نبیند هیچ کس از درد و داغش آنچه من دیدم




ز لعلش خاتم پرسم بگفتا جان بدل باید
بدادم جان و لعلش را به کام خویشتن دیدم




ز برگ یاسمن گفتم شود پیراهن او را
ولی از برگ گل نازک تر آن مه را بدن دیدم




نماندم صبر در هجران و آتش شعله زد در دل
در آن جز چاره کار خود اندر سوختن دیدم




زدرد عشق او گر شاهدی را چهره چون زر شد
بحمدالله که این زردی بر آن سیم تن دیدم




شمارهٔ ۱۰۰





چرا ز درد غم یار خود بغم باشیم
خوشا دمی که به درد و غمش به هم باشیم




به تاج و تـ*ـخت شهان سر فرو نمی آریم
اگر چه از سگ کویش به قدر کم باشیم




به مال و جاه جهان نیست احتشام ولیک
گدای کوی تو باشیم محتشم باشیم




نهاده ایم به راحت همیشه چشم امید
قدم به دیده ما نه که در قدم باشیم




چو شاهدی به در دوست می بریم نیاز
امید هست کزین باب محترم باشیم


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا