خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۱




از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند




خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند




ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند




سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند




چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند




خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند




شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند



شمارهٔ ۴۲




ز زلف تو جان چون شود فارغ آیند
که هر رشته‌ای بر رشته‌ای هست پیوند




به تیری ز مژگان نواز این دلم را
از آن چشم سحار این جور تا چند




شکر گر مکرر کند نام خود را
شکر خنده بنما از آن لـ*ـب به کل قند




گشاد دل از زلف دل بند توست
سپاریم ما هم دل خود به دلبند




مبادا دل از درد داغ تو خالی
کزین درد و داغ‌ست پیوسته خرسند




جنون ورز شاهدی گر عاشقی تو
که دیوانگی نیست کار خردمند


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۳



دل بی غم تو چرا نشیند
جز دل غم تو کجا نشیند




گردی که ز نعل مرکبت خاست
در دیده چو توتیا نشیند




از بهر غبار خاک کویت
دل بر گذری هوا نشیند




سروم چو کنار نوشیدنی دید
بر گوشه چشم ما نشیند




چون درد تو شد دوای دلها
بی درد دلم کجا نشیند




بالای تو چون بلای جان است
بنشین که دمی بلا نشیند




چو سرو تو شاهدی نداری
با عشق بگو ز پا نشیند


شمارهٔ ۴۴




دیده از دیدن تو بس نکند
با لـ*ـبت دل به جان هـ*ـوس نکند




گر چه عیسی دمی ولی طالع
یک دمم با تو هم نفس نکند




آنچه با ما رقیب کرد ز جور
غیر سگ با غریب کس نکند




دل بی باک ما در آن خم زلف
تیز تر رفت و رو به پس نکند




آنچه با شاهدی بکرد فراق
سوز آتش به خار و خس نکند

منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۴۵




با آنکه درین سـ*ـینه ز زخم تو بسی بود
با تیر دگر جان و دلم را هوسی بود




جان و دل و دین جمله به تاراج ببردی
آن رفت که با جان و دلم دست رسی بود




تنها نه من اندر خم زلف تو اسیرم
تا بود در آن دام از این چند بسی بود




جز ناله خیال تو ندید از اثر من
پنداشت ز او از در این خانه کسی بود




در تیر فنا گم شدگان را به خیالت
یا تشنه لبی گوش به بانگ جرسی بود




گرد لـ*ـب لعل تو دل شاهدی از شوق
چون خال بر آن تنگ شکر یک مگسی بود



شمارهٔ ۴۶



چو جان خیال لـ*ـبش در درون بگرداند
درون پرده دلم را به خون بگرداند




اگر چه عقل به تدبیر میکشد دل را
فسون چشم تواش با فنون بگرداند




خرد که موی شکافد به فن و دانش و هوش
قضای سابق و تقدیر چون بگرداند




طبیب درد سر خود همی دهد هیهات
که با دوار دماغ این جنون بگرداند




چو شاهدی به رخت عشق از فسانه نباخت
چگونه رخ ز غمت با فسون بگرداند



منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۷





هر لحظه بر دلم ز تو گر صد بلا رسد
از هر بلا به درد دلم صد دوا رسد




هر صبح مژده میرسدم با صبا ز یار
خوش وقت آن سحر که خودش با صبا رسد




لرزد همیشه بر تن او پیرهن ز باد
ترسد که بر تنش المی از هوا رسد




گفتی ز تیر غمزه ترا هم رسد نصیب
در حیرتم که کی رسد و بر کجا رسد




گر شاهدی به تیغ جفا کشته شد چه شد
بر تربتش که زجر کنی خون به جا رسد



شمارهٔ ۴۸



هر چه آن سرو ناز می گوید
شرح عمر دراز می گوید




پیش نازش دل شکسته ما
روز و شب از نیاز می گوید




چون حدیث از دهان او گذرد
دل سخن را به راز می گوید




حال خود را به شمع پروانه
بس بسوز و گداز می گوید




دل به تنگ است از رقیب که او
سخن رفته باز می گوید




شاهدی را دلش چو می سوزد
سوز با اهل ساز می گوید



منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۴۹




تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد
جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد




با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود
لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد




می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار
کو می صافی که این سودا ز سر بیرون برد




پرخطر راهست راه عشق و ما بی زاد و آب
سیل اشک ما مگر هم زین خطر بیرون برد




سرخ رو گردد به نزد عاشقانت شاهدی
خون دل را دمبدم از دیده گر بیرون برد



شمارهٔ ۵۰



مژه‌اش صف زد و با خنجر و بس تیز آمد
گوییا در صف عشاق بخون ریز آمد




آمد آن سرو و به گرد گل رویش خط سبز
یاسمین بین که چه خوش غالیه آمیز آمد




فتنه دور قمر آن خط مشکین بس نیست
غمزه‌ات نیز ز هر گوشه به انگیز آمد




خیز ای بلبل وقت سحری ناله به زار
که صبا زان گل خوش بوی سحر خیز آمد




سوی شیراز بشد حافظ و شامی به هرات
شاهدی در طلب شمس به تبریز آمد



منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۵۱




جز تحفه جان عاشق درویش ندارد
جانا بستان زو که از این بیش ندارد




بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق
عاشق به جز از یار کس و خویش ندارد




رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن
هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد




در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم
وان نوش که دیدست که او نیش ندارد




هر تیر که آن ترک سوی شاهدی انداخت
او را سپری غیر جگر پیش ندارد



شمارهٔ ۵۲







در مجالس گر سخن زان لعل میگون می رود
کز چه می خندد صراحی از دلش خون می رود




زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را
کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می رود




در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه
گرچه آید با کمال عقل مجنون می رود




دل کز آن زلف مسلسل می کشد سوی لـ*ـبت
گوییا افعی گزیدش بهر معجون می رود




شاهدی چون بند آن چشمان سرخوش از بیخودی
میدواند کو به سوی خانه‌اش چون می رود


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۵۳




تا دل نظری به حال خود کرد
جز درد و غم نگار خود کرد




گر خاک سری فدای تو شد
بگذر ز گناهش ار چه بد کرد




گر لعل تو را گزید جانم
بد کرد ولی به جان خود کرد




آن هم ز جنون عاشقی بود
کین دل شده دعوی خرد کرد




افسانه شیخ شاهدی را
در عشق فزودنش مدد کرد



شمارهٔ ۵۴






بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد
چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد




به سمع هر که رسد نکته ای ز حسن رخت
سرور و ذوق و صفا بر دلش ندیده رسد




بلا و محنت و دردی که می رسد به درون
ز جان و دل مشمارش که هم زدیده رسد




بسوخت رشته جانم ز سوز رشته چنگ
ببین چه سوز از آن برکسی خمیده رسد




به لطف کوش و کرم ورز زان که ذکر جمیل
به جد و حسن و جمال از ره حمیده رسد




رسید لـ*ـذت شعر تو شاهدی به مذاق
که لـ*ـذت دهن از میوه رسیده رسد


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۵۵





چو دلبران به دل ما سه چیز می جویند
به تیغ و ناوک و خنجر ستیز می جویند




خطت چو مور گشته به هر بر مر خال
که دانه بر اثر مشک بیز می جویند




بگو شباب به خون ریز رنگ مشتاقان
هلاک خویش بدان تیغ تیز می جویند




خوشا نسیم سحرگه که عاشقان به صبوح
پیام دوست از آن صبح خیز می جویند




کسان که آرزوی قد دلکشش دارند
چو شاهدی همه تا رستخیز می جویند



شمارهٔ ۵۶




چون دلبران ز زلف سیه تاب می دهند
دل را نشان ز صورت قلاب می دهند




پیکان به آتش دل من سرخ می کنند
چون سرخ شد به خون جگر آب می دهند




گویند روی خویش نماییم بتان به خواب
ما را بدین بهانه چه خوش خواب می دهند




آن خالهای سوخته از تابش رخت
بر آتش دو گونه مرا تاب می دهند




گه زلف افکنند به رخ گه بر افکنند
ما را فریب در شب مهتاب می دهند




گفتند شاهدی ز گدایان این در است
این سلطنت ببین که در این باب می دهند


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۵۷




رخش آتشم در درون می برد
دو زلفش ز عقلم برون می برد




ندانم چه شد عقل و اندیشه را
که عشقم به سوی جنون می برد




دلم را که پر بود از عقل و هوش
دو چشم تواش با فسون می برد




به پابوس تو سرو را آب جوی
به زنجیرها سرنگون می برد




اگر شاهدی برد جان از لـ*ـبت
ز زنجیر زلف تو چون می برد



شمارهٔ ۵۸






یک ذره بدان دهن که گوید
وز کتم عدم سخن که گوید




با حسن و رخ و شمیم زلفش
از یوسف و پیرهن که گوید




با قد و رخ بیاض و چشمش
از سرو و گل و سمن که گوید




جایی که رقیب کینه جوید
از دیو و ز اهرمن که گوید




در مجلس عاشقان سرمست
من کیستم و ز من که گوید




اندر چمنی که بگذری تو
از سرو در آن چمن که گوید




چون جان به هوای لعل او رفت
ای شاهدی از بدن که گوید


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
807
امتیاز واکنش
18,051
امتیاز
303
سن
22
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 7 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۵۹




کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود
چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود




ای سرو قد سیم تن وی گل رخ نازک بدن
از دوستان بشنو سخن خواری مکن با یار خود




لعل لـ*ـبت با جان قرین زیر لـ*ـبت در ثمین
با حسن لطف این چنین ضایع مکن بازار خود




با چهره بهتر از مهی قدت به از سرو سهی
بـ*ـو*سی به جانی می دهی بس خود بکن بازار خود




شد شاهدی چون در فنون در قید زلف تو زبون
بگذار کز سوز درون گرید به حال زار خود



شمارهٔ ۶۰



دلم پیکان او را در جگر دید
ز غمزه کار خود زیر و زبر دید




به تیر غمزه‌اش دل چشم میداشت
بحمد الله که آخر در نظر دید




ز چشمش نرگس ار زد لاف سرخوشی
مگر آن سرخوش را او بی خبر دید




از آن عاقل نیامد در ره عشق
که این ره را سراسر پر خطر دید




چو با عقل و خرد کاری نشد راست
به راه عشق دل کاری دگر دید




مکن عیب ار شود دیوانه عاشق
جنون را در ره عشق او هنر دید




ز دنیا شاهدی یکسر گذر کرد
چو اسبابش سراسر بر گذر دید


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا