خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۱



چو عقد سنبل تو عقده بر جبین انداخت
چه عقده ها که از او در دل حزین انداخت




شد از محبت تو خاک سجده گاه ملک
چو سرو قامت تو سایه بر زمین انداخت




رخ تو گاه بگویند ماه و گه خورشید
مرا به مهر رخت شوق آن و این انداخت




ببرد دانش و هوش و خرد ز من زلفت
کنون کرشمه چشمت نظر برین انداخت




گرفت دل ز هوا و نشاند در جگرم
کمان ابروی تو هر چه از کمین انداخت




مکن ملامت احوال شاهدی ای شیخ
فراق یار و غم رویش اندرین انداخت


شمارهٔ ۲۲



کسی که عشق تو ورزید با فراغ نرفت
دلش چو لاله پر از خون و جز بداغ نرفت




چه نافه ها که در آن زلف عنبر افشان نیست
که خاک شد تن و بوی تو از دماغ نرفت




به نور روی تو بگذشت دل از آن خم زلف
چرا که کس به شب تار بی چراغ نرفت




از آن دمی که لـ*ـبت بـ*ـو*سه داد بر لـ*ـب جام
صفای لـ*ـذت آن از دل نفاغ نرفت




چو شاهدی گل رخسار و خط قد تو دید
ز خاک کوی تو دیگر بسوی باغ نرفت


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۳




بسم نبود که زلفت بقصد دین برخاست
سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست




ز بس که موی میان تو در خیال من است
چو نال شد تن از او ناله حزین برخاست




به اعتدال قد دلربای تو نرسید
اگر چه سرو به صد سال از زمین برخاست




چو گرد ماه ز مشکین کلاله لاله نمود
بنفشه ترش از برگ یاسمین برخاست




ز رشک قد تو رضوان بسوخت طوبی را
چو دید سرو قد تو از زمین برخاست




چو دید بر قد دلبر قبای شاهی را
ز جان شاهدی آواز آفرین برخاست



شمارهٔ ۲۴




قدم به پرسش من رنجه کن به رسم عیادت
که جان نثار قدومت کنم ز روی ارادت




نهاده‌ام سر تسلیم بر ارادت محبوب
که بنده را نبود رسم و راه غیر عبادت




دلا بکوش که خود را کنی نشانه تیرش
که این بود به حقیقت نشان گلیم سعادت




بسوزش دل و خون جگر گواه چه حاجت
سرشک سرخ و رخ زرد بس بود به شهادت




بخون وصل تو آمد چو شاهدی بگدایی
به بـ*ـو*سه ای بنوازش که این بس است زیادت


منبع: گنجور​


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۵




با لعل جان فزای تو آب زلال چیست
با آفتاب روی تو مه در کمال چیست




دل تنگ گشته‌ام ز دهانت که هست نیست
ور نیست باز گو که خیال محال چیست




در حسن بی مثال تو حیران شدند خلق
معلوم کس نشد که رخت را مثال چیست




دارم امید وصل ولیکن ز بخت خویش
در حیرتم که عاقبت این مآل چیست




چون نوبهار عمر ندارد بقا بسی
با گل بگو که این همه غنج و دلال چیست




شد شاهدی چو مو بخیال میان تو
معلوم هم نشد که خیال محال چیست



شمارهٔ ۲۶




قدت سرو گفتیم و رویی نداشت
چو زلف تو هم مشک بوئی نداشت




فرات ار چه سیل در سیل بود
چو چشمم بسی جست و جویی نداشت




دل ریش من هر شبی تا سحر
بجز ذکر تو گفت و گویی نداشت




محیط ار چه در خویشتن غرقه بود
چو مژگان من آب رویی نداشت




بحسرت چو شد شاهدی زیر خاک
جز آن خاک کو آرزویی نداشت


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۷




امروز ز نو دلبر ما خوی دگر داشت
ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت




گفتم که کنم نسبت آن زلف به عنبر
آورد صبا نکهت آن بوی دگر داشت




خلق نگران رخ او کشته ز هر سو
وان سرو به هر سو نگری روی دگر داشت




دل زان نکشیدم به سوی حوری و فردوس
کو میل به سوی دگر و کوی دگر داشت




گر شاهدی خسته شود سوی طبیبان
از دوست طمع شربت داروی دگر داشت



شمارهٔ ۲۸




دلم را جز غمت سودی نماندست
در او جز درد موجودی نماندست




ز آهم در دل دلبر اثر نیست
که دل اخگر شد و دودی نماندست




طبیبا ترک درمان کن کزین درد
بکلی روی بهبودی نماندست




ز امر بود و نابودم مترسان
که فکر بود و نابودی نماندست




ز اسباب تنعم شاهدی را
به جز روی زرندودی نماندست


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۲۹




دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت
کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت




هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد
گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت




زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش
کین متاع آنجا بسی بردند و بازاری نیافت




چون خط و قد و رخت دل در گلستان ارم
سبزه و سرو و گلی و طرف گلزاری نیافت




دل به تنگ آمد ز درمان طبیبان چون کنم
او مگر چون شاهدی در عشق تیماری نیافت



شمارهٔ ۳۰




تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت
آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت




هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا
کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت




مکشم از جگر خسته من پیکان را
کز سر ناز از آن غمزه بی باک انداخت




خانه مردم چشمم همگی ویران شد
بس که غم سیل در آن خانه غمناک انداخت




شاهدی عقل و خرد را همگی درهم کرد
آتش عشق تو چون شعله در ادراک انداخت


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۱




از عنبرت غبار چو بر یاسمین نشست
شرمنده گشت نافه و در ملک چین نشست




شد خاک راه جمله تنم زان طمع که دید
آمد خدنگ ناز تو و بر زمین نشست




هر ناوکی که بر دلم از غمزه‌ات نشست
از بهر بردن خرد و عقل و دین نشست




درکوی دوست این دل سرگشته صبح و شام
از بهر شام طره و صبح جبین نشست




گفتی که تیغ میکشم و میکشم تو را
بر درگه تو شاهدی از بهر این نشست



شمارهٔ ۳۲




چو بر دل لشکر دل از کمین ریخت
قرار و صبر و هوش از عقل و دین ریخت




چو دیدم غمزه‌اش فتان دین است
بگفتم خون خلقی بر زمین ریخت




چو بر گلبرگ تر زد حلقه سنبل
غبار مشک را بر یاسمین ریخت




ز لعلش آب حیوان زندگی یافت
چو از کوثر درون ماء معین ریخت




دمادم شاهدی بهر نثارش
ز هجر دیده بر در ثمین ریخت


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۳۳




دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست




کس نمیپرسد ز احوال درون درد من
هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست




زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی
چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست




آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای
آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست




جان همی کردم نثار اما همی ترسم که یار
گوید ای بیمایه رو این جان غم فرسود چیست




مدتی شد تا ز مژگان خون فشانم دمبدم
او نگفت ای شاهدی زین گریه‌ات مقصود چیست



شمارهٔ ۳۴



خوش بود که تیرش به دل ما گذری داشت
وان چشم هم از غمزه به سویش نظری داشت




آورد صبا وقت سحر مژده دیدار
گویا که دعای سحر ما اثری داشت




بگریست بر احوال درونم همه شب شمع
او هم مگر از سوز دل من خبری داشت




سر در قدم پیر خرابات نهادیم
زان رو که ره خلو تیان درد سری داشت




شد شاهدی اندر ره معشوق روانه
کاین راه بهر مرحله خوف و خطری داشت



منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۳۵






هر سر که بوی سنبل تو در دماغ داشت
از مشک و از شمامه عنبر فراغ داشت




در تن نماند یک سر مو بی نشان تو
هر جا که دیدمش ز خدنگ تو داغ داشت




هر چند بود لاله جگر خون ز درد عشق
لیکن به یاد لعل تو بر کف نفاغ داشت




دوشینه شمع روشنی خود به باد داد
کز روی یار مجلس رندان چراغ داشت




گر شاهدی به باغ نشد زین عجب مدار
کو با خیال حسن تو بس باغ و راغ داشت


شمارهٔ ۳۶



آنکو دل خود به خار ننهاد
گل گل شد و در کنار ننهاد




اشکی که به خاک ره نیامیخت
سر در قدم نگار ننهاد




عقلی که به زیر بار نفس است
از کار نماند بار ننهاد




از کار جهان چو دل بپرداخت
پا در ره کار بار ننهاد




قسام ازل چو کرد قسمت
اندر دل ما قرار ننهاد




تا شاهدی از غم تو برشد
دل بر غم روزگار ننهاد


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۳۷




جان ز تن رفت و دل اندر عقد گیسویت بماند
شد تنم هم خاک دروی تا ابد بویت بماند




خاک ره گشتم ولی شادم که بعد از سالها
گردی از خاک وجودم بر سر کویت بماند




در دل پر درد خود دیدم که در هرگوشه ای
بس نشان ها از خدنگ چشم جادویت بماند




سالها شستم به خوناب جگر لیکن نرفت
آن غباری را که بر روی دل از خویت بماند




نقش عالم را یکایک شستم از لوح خرد
همچنان در وی خیال قد دلجویت بماند




گر شدی دور از من اما شاهدی را در نظر
سجده گاهی از خیال طاق ابرویت بماند




شمارهٔ ۳۸



زلف و رخ تو چون شب مهتاب نماید
خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید




بر روی تو دلها همه شد زار و نگون سار
چون پرتوی قندیل که در آب نماید




گفتم که شبی چشم تو در خواب ببینم
کو بخت که در خواب چنین خواب نماید




دیگر به مساجد نبرد سجده جبینم
ابروی تو گر گوشۀ محراب نماید




گو شاهدی از جمله گدایان در ماست
تا بر همه کس فخر ازاین باب نماید


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,043
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۳۹




خوب رویان چو صید عام کنند
ناوک از غمزه تو دام کنند




آن دو چشمان سرخوش خواب آلود
خواب بر چشم ما حرام کنند




عاشقان میپزند سودایش
دل بسوزند و فکر خام کنند




گر بگویند روی او را ماه
زین سخن ماه را تمام کنند




شاهدی گر طمع به لعل تو کرد
عاشقان زین طمع مدام کنند



شمارهٔ ۴۰





دانی که جان به فکر لـ*ـبت در چه حال بود
گه غرق آب کوثر و گه در زلال بود




خال سیه ز روی ملاحت بر آن جبین
گویی به بام کعبه معنی بلال بود




با آنکه عقل موی شکافد خرد ندید
در حل مشکلات دهان تو لال بود




در نسبت جمال تو حیران شدند خلق
زیرا که حسن طلعت تو بی مثال بود




با ذره دهان توام حیرتی گذشت
کانجا نه عقل و فهم و خرد ر ا مجال بود




اندر خیال موی میان تو شاهدی
مجنون صفت همیشه خیا لش محال بود



منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا