خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۰۱



خواهم که با تو قصه خود در میان نهم
چون بینمت ز شوق گره بر زبان نهم




بر لوح جان نماند گمان و خیال و وهم
از بس که داغ درد تو بر لوح جان نهم




دارم هوای آنکه شوم خاک پای تو
من کز شرف قدم به سر فرقدان نهم




نقش دهان تنگ تو چون آیدم به دل
مهر نگین ختم سلیمان بدان نهم




گر پسته دم زند ز دهان تو باک نیست
مغزش کنم ز غیرت و اندر دهان نهم




جانا بگو که شاهدی از خادمان ماست
کآیم رخ نیاز بر آن خاندان نهم



شمارهٔ ۱۰۲






به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم




به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم




دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم




چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم




چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۰۳





مرا گر هجر دل بر آتش است و دیده دریا هم
کجا دل می کشد با باغ و با گل گشت و صحرا هم




سگانت را به روزعرض هر یک را نهی کامی
چه شد گر یاد آری در میان مردم از ما هم




مرا یک روز خالی نیست از دردت دلم یکدم
نمی خواهم که بی درد تو باشم روز فردا هم




به تشریف شهادت چون رسانی جان مشتاقان
بدین دولت مزین ساز از تیغ تو ما ر ا هم




بگو تا چون ننالد شاهدی تا صبح دم هر شب
که نبود مونسش غیر از غم و درد و بلا با هم



شمارهٔ ۱۰۴



تا دل به قید زلف دل آرام بسته ایم
بر دیده خواب و بر جگر آرام بسته ایم




سودای یار در سر و سر در کمند زلف
این عقده بین که ما به سرانجام بسته ایم




ما از مقام صدق سر کویش از صفا
با اشک غسل کرده و احرام بسته ایم




سودای وصل او که به دیگ دماغ ماست
در پختنش بسی طمع خام بسته ایم




کس در بلا به کام دل خویشتن نرفت
ما دل به درد و داغ به ناکام بسته ایم




ای شاهدی زدام دو زلفش مجو خلاص
تا انتهای عمر در این دام بسته ایم

منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۰۵



به پیش عارض او عرض آفتاب مکن
که آفتاب از او ذره ایست بی سر و بن




محبت من و دلدار سابق از ازل است
از آن زمان که قلم رفت بر صحیفه کن




به فکر آن دهن اندیشه کرده عقل بسی
نیافت در ره این نکته هیچ جای سخن




نوشیدنی کهنه بده ساقیا که هست لطیف
به نوبهار گل تازه و نوشیدنی کهن




چو شاهدی ز ره زهد و توبه باز آمد
به رغم مدعیان ساقیا قدح پرکن



شمارهٔ ۱۰۶



گویا بگذشتی ز چمن با رخ گلگون
کز گونه تو لاله خجل گشت و دگرگون




زنجیر بود چاره دیوانه ولیکن
ماییم که گشتیم به زنجیر تو مجنون




خطت سپه زنگ چو می برد سوی روم
بر جان من سوخته آورد شبیخون




گفتم که بپوشم مگر این سوز درون را
با آه چه گویم که زند شعله به بیرون




این زرد رخ شاهدی داغ دل ما بود
هم سرخ شد ای شاهدی از دیده پرخون


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۰۷



آمد نگار بر در دل دیده باز کن
بنشین به عیش و در ز رقیبان فراز کن




با یار نازنین چو بیابی مقام امن
چندانکه ناز بیش کند تو نیاز کن




مطرب بیا که یار ندیم است و گل ببار
آهنگ عاشقانه در این پرده ساز کن




از سیر آن دهن که نیاید سخن چه سود
ای دل که گفت با تو که افشای راز کن




جانا چو عفو می کنی از جرم ما بگیر
ور می کشی به جانب ما دیده باز کن




ای شاهدی مراد دل از هیچ کس مجوی
روی نیاز را به در بی نیاز کن



شمارهٔ ۱۰۸



ما را درون پرآتش و غافل نگار از آن
لعلش نوشیدنی کوثر و ما را خمار از آن




گفتم به طول عمر شود کارم از تو راست
جانم رسید برلب و بگذشت کار از آن




روزی به عمر نسبت قد تو کرده ام
عمر دراز رفت و من شرمسار از آن




پیکانها که در دلم از ناوک تو بود
بردم به زیر خاک بسی یادگار از آن




عشقت چو در درون دل و جان قرار یافت
زین رفت عقل و دانش و صبر و قرار از آن




دوران چرخ چون نبود بر مراد خود
ای شاهدی مکن گله روزگار از آن


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۰۹




عمر در صبر شد و وعدۀ دیدار همان
سوخت دل در غم و با داغ گرفتار همان




کار من نیست بجز عشق بتان ورزیدن
شدم اندر سر این کار و مرا کار همان




جز خیالت نبود مونس و غمخوار دلم
نیست غم چون بودم مونس غمخوار همان




گل به زیر قدم هر خس و خار شب و روز
بلبل دل شده در حسرت او زار همان




یار فارغ دل و آسوده آن پسته ناز
شاهدی واله و با دیده بیدار همان


شمارهٔ ۱۱۰



ای جان فدای جمله به شمشیر جنگ تو
کس در جهان ندید سواری به تنگ تو




تا زد کمان ابروی تو تیر غمزه را
این بس ولی که گشت نشان خدنگ تو




گر همچوعود سوزم و چون نی فغان کنم
نبود خلاص رشته جان را ز چنگ تو




فارغ شدی دماغ ز بوی گل و بوی گل وسمن
گر یار هر یکی نشدی آب و رنگ تو




چون شیشه ایست این دل پر خون شاهدی
او را کجاست تاب دل همچو سنگ تو



منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۱۱




تا کی کنیم آتش دل را نهان از او
وین دود آه دمبدم آرد نشان از او




درد تو کرده است راحت جان و دوای دل
خالی مباد در دل و جانم مکان از او




رمزی به خنده لعل لـ*ـبت زان دهان نمود
ما را به هیچ وجه نبود این گمان از او




تا خط سبزگی و گل عارضت دمید
بس فتنه ها رسید به دور زمان از او




تا بر رخ است شمع رخت در دلم چراغ
ما راست نور دیده و آرام جان از او




آه از کرشمه های دو چشمت که صد بلا
هر لحظه می رسد به دل ناتوان از او




چون شمع پیش یار بسوز و خموش باش
ای شاهدی مجوی دل مهربان از او



شمارهٔ ۱۱۲



دل و جگر به غم تو کباب شد هر دو
سرای دیده و دل هم خراب شد هر دو




شب فراق تو شد دیده‌ام چو دریایی
به رود و مردم چشمم حباب شد هر دو




علی الصباح به رویت چو دیده کردم باز
سواد دیده من آفتاب شد هر دو




ستون خیمه تن عشق گشت گیسویت
بگرد خیمه ز هر سو طناب شد هر دو




به قتل شاهدی آن غمزه بس تعلل کرد
مگر که نرگس مستت به خواب شد هر دو


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۱۳




جانا به لطف خویش به ما یک سخن بگو
با اهل راز یک خبری زان دهن بگو




زاهد ز عشق و محنت او نیست با خبر
این نکته را به عاشق زار چو من بگو




با زاغ و با زغن صفت گل نه لایق است
اوصاف گل به بلبل شیرین سخن بگو




با پیرهن چه حاجت وصف حیات و موت
اوصاف عمر و دولت جان را به تن بگو




تندی مکن به شاهدی ای مرشد نصوح
با او به حسن و لطف ز وجه حسن بگو


شمارهٔ ۱۱۴




خوشا شب تا سحر با او نشسته
فروزان شمع و رو در رو نشسته




صلاح و عقل را یک سو نهاده
ز غیر عشق او یک سو نشسته




نظر بر قامت چون سرو نازش
به حیرت بر کنار جو نشسته




ز سوز هجر او هر لحظه داغیست
مرا اندر بن هر مو نشسته




نخوانم سوی جنت دیگر ای شیخ
چو بینی بر سر آن کو نشسته




به جان شاهدی چشمت چه ها کرد
به زیر طاق آن ابرو نشسته


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۱۵



ماییم ز عشق سرخوش رفته
فارغ ز هر آنچه هست رفته




بر درگه شاه ملک خوبی
با ذلت و با شکست رفته




از جمله علایق و عوایق
یکبار بشسته دست رفته




با قامت تو صنوبر و سرو
هر یک زده لاف و پست رفته




در زلف تو بسته شاهدی دل
بنگر چه بگیر و بست رفته


شمارهٔ ۱۱۶



اگر از دهان تو زد لاف پسته
نرنجی که آید به خدمت شکسته




و گر دم زد از جعد زلفت بنفشه
بیارند پیش تواش دست بسته




به رقص ایم از شادمانی در آن دم
که بینم خدنگ تو در دل نشسته




هر آن تیر کآمد ز شست تو بر دل
درون دلم سرو نازیست رسته




به زیر قد همچو نخل است بس دل
ز شوق رطب زان لـ*ـب تو نشسته




چو زلف تو دارد سر قید دلها
نیابی دلی را از آن قید رسته




مکن شاهدی دعوی شعر دیگر
که نظمت چو بیتیست اشکسته بسته


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمارهٔ ۱۱۷



ای نسیم از دوست اعلامی بده
با دل افکار آرامی بده




در فراقت طاقت صبرم نماند
از ره الطاف پیغامی بده




از سگان کوی تو خوان بنده را
در میان مردمم نامی بده




عمر من جانی به ناکامی گذاشت
شاهدی را از لـ*ـبت کامی بده



شمارهٔ ۱۱۸



خطت طعنه بر مشک و عنبرزده
قدت سرو را سایه بر سر زده




دو چشمت به سرخوشی و غارت گری
به هر گوشه ملکی به هم بر زده




ز شوق دو لعل شکر بار تو
مگس را ببین دست بر سر زده




خجلت شده بدر بر مه هلال
به رویت چو لاف برابر زده




به شاهی معارض شده شاهدی
شده منفعل زو و بر در زده




ولیکن به اکسیر الفاظ پاک
سبق برده و سکه بر زر زده


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 

کوثر پورخضر

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/20
ارسال ها
823
امتیاز واکنش
18,042
امتیاز
303
سن
21
محل سکونت
‏حصار بازوان اژدر
زمان حضور
63 روز 0 دقیقه
نویسنده این موضوع

شمارهٔ ۱۱۹




تا مردمک دیده من حسن تو دیده
دیگر رقمی از اثر خواب ندیده




با نور رخت مجلس ما ساز منور
ای چشم و چراغ من و ای نور دو دیده




از باغ جمال تو خجل گشته ریاحین
تا خط تو بر گرد گل و لاله دمیده




آیا برسد بر اثر نعل سمندت
این خیل سرشکم که همه عمر دویده




اندر عجبم زاهد آن چشم که شیران
از سهم خدنگ مژه‌اش جمله رمیده




منکر مشو ای شیخ ز افغان دل چنگ
هست از رگ جان ناله آن پیر خمیده




ای شاهدی از نظم تو جانها به سماعند
زیرا که بود میوه خوش طعم رسیده



شمارهٔ ۱۲۰



بگو به یار که کاشانه که می پرسی
منم خراب تو ویرانه که می پرسی




حدیث زلف تو امشب حکایتی است دراز
تو خابناک ز افسانه که می پرسی




منم که خلوت دل کردم از غم آبادت
تو از غم که و غمخوانه که می پرسی




ز جام عشق تو خلق جهان همه مستند
تو از تواضع مستانه که می پرسی




گدای کوی تو شد شاهدی و شاهی یافت
بگو دگر در شاهانه که می پرسی


منبع: گنجور


غزلیات شاهدی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا