✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 18/6/21

پارت سی و نهم
بعد از تشویق های حوصله سر بر، کسایی که سر پا بودند سرجاهاشون نشستند و همه به آبراهام زل زدنند. آبراهام میکروفون رو برداشت و بعد از کمی مکث، با صدای رسا به عربی گفت:
_ خیلی خیلی خوش اومدین حرفی نیست همونطور که میدونید اهل مقدمه چینی نیستم و اصلا خوشم...

~MOHADESE~ · 19/6/21

پارت چهلم
توماج که کنار آبراهام ایستاده بود، با نگاهی مشکوک پرسید:
_ چطور شد که تصمیم گرفتید توی مزایده شرکت کنید؟!
خواستم چیزی بگم، که صدای آنیتا اومد رو به توماج گفت:
_ قصد خرید یه ماشین کمیاب رو برای من داشتیم که یکی از دوستانمون...

~MOHADESE~ · 19/6/21

پارت چهل و یکم
سوار ماشین شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم. ماشین توماج هم که یه بنزc200 مشکی رنگ بود، پشت سر ما حرکت میکرد.
خداروشکر انقدر خوش شانس بودیم که آبراهام خودش پیشنهاد داد به عمارتش بریم، وگرنه من که عمرا از غرورم بزنم آدمای اطرافم همه غریبه هستن از طرفی...

~MOHADESE~ · 19/6/21

پارت چهل و دوم
از پله ها بالا رفتیم که چشمم به کلی اتاق خورد، همونطور که حدس زده بودم این طبقه هم به طبقه ی بعدی پله میخورد‌.
ماهدخت به سمت دوتا از اتاق ها که کنارهم بودن رفت و روبه من گفت:
_ شما بفرمایید توی این اتاق
بعدش به اتاقی با در طلایی رنگ اشاره کرد،...

~MOHADESE~ · 20/6/21

پارت چهل و سوم
با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت، به پایین پله که رسیدیم نگاهم به آبراهام خورد که داشت با ماهدخت حرف میزد. مارو ندید و نگاهش به ماهدخت بود:
_ حواست بهشون باشه دست از پا خطا نکنن مهمونیای بزرگی قراره برگزار کنیم باید کاملا ماهر و کار بلد باشن
منو و...

~MOHADESE~ · 22/6/21

پارت چهل و چهارم
با ابروهای بالا رفته گفتم:
_ پس دنبال عشق واقعی هستین؟
نگاهم کرد و گفت:
_ معلومه همه این روزا دنبال عشق واقعی هستن
دور لبمو با دستمال پاک کردم و با لبخند گفتم:
_ پس باید خیلی بگردین
نیشخندی زد و گفت:
_ خودتون تا حالا عاشق شدید؟
دلم میخواست...

~MOHADESE~ · 22/6/21

پارت چهل و پنجم
سوالی پرسید:
_ چطوری آهنگ بزارم؟
نگاهش کردم و گفتم:
_ ولکن آهنگ، میخوای کل دبی رو بزاری رو سرت؟
خندید و درحالی که جلو نگاه میکرد جیغی کشید.
زدم زیر خنده و گفتم:
_ آدمو سگ بگیره جَو نگیره
_ زر نزن انتظاری داری همچین ماشینی زیر پام باشه توی...

~MOHADESE~ · 22/6/21

پارت چهل و ششم
_ خب اینطور که معلومه مادرش فوت شده
_ اره دیگه
_ جای پدرش هم فقط تو میتونی گیر بیاری
با تعجب گفتم:
_ چرا من؟
_ چمیدونم با ابراهام صمیمی تر شو و بپرس دیگه
لبمو به دندون گرفتم و بعد از کمی مکث گفتم:
_ باشه سعی میکنم یکم باهاش صمیمی تر شم ولی خب باید...

~MOHADESE~ · 24/6/21

پارت چهل و هفتم
با شنیدن صدای درهای ممتند، بالشتو روی سرم گذاشتم و اهمیت ندادم. داشتم دوباره توی رویای خودم غرق میشدم،که باز صدای در اومد عصبی بالشتو از روی سرم برداشتم و جیغ زدم:
_ مگه حالیت نمیشه تمرگیدم؟!
با شنیدن صدای آبراهام عین یخ وا رفتم:
_ ام...ببخشید فکر...

~MOHADESE~ · 24/6/21

پارت چهل و هشتم
پسرا از جا بلند شدند و دنبال آبراهام رفتند.
آنیتا رو به من گفت:
_ گفت تولد خواهرشه یعنی میش...
وسط حرفش پریدم و با چشم غره گفتم:
_ هیس اینجا جاش نیست
ساکت شد و چیزی نگفت،از جا بلند شدم و گفتم:
_ میرم آشپزخونه
سر تکون داد و گفت:
_ باشه
به سمت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟:)

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین