✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 26/6/21

پارت چهل و نهم
با ورودم به اتاق درو بستم و به سمت کمد رفتم تا آماده بشم. آرایشم خوب بود و نیازی به تجدید دوباره نداشت، در کمد رو باز کردم قبل از انتخاب لباس به آسمون نگاه کردم که هنوزم بارونی و سرد بود به لباسا نگاه کردم و از بینشون یه سارافون پشمی کرم رنگ که...

~MOHADESE~ · 26/6/21

پارت پنجاهم
به ساعت نگاه کردم، که سه و نیم بود گمونم یک ساعت دیگه باید به عمارت برگردیم پوفی کشیدم و مشغول دیدن اکواریوم همراه آبراهام شدم.
(از زبون انیس)

یه تای ابرومو بردم بالا و با تعجب بیشتری به قاب نگاه کردم،هرجور فکر میکردم با عقل...

~MOHADESE~ · 28/6/21

پارت پنجاه و یکم
(از زبون محدثه)

بعد از این که توی آکواریوم همراه آبراهام گشت زدیم، تصمیم به برگشت گرفتیم چون ساعت چهار و نیم بود. سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم.
سرمو به صندلی تکیه داده بودم و بیرونو نگاه میکردم،که صدای آبراهام اومد:
_ آکواریوم...

~MOHADESE~ · 28/6/21

پارت پنجاه و دوم
بی توجه به عصبانیتش و حرفش، گفتم:
_ فکر میکنم بهتره منو و خواهرم بریم به هتل در اسرع وقت هم یه ویلا بخریم
آنیتا با تعجب نگاهم کرد، حق هم داشت داشتم ماموریت رو خراب میکردم ولی خب مجبور بودم،اگه خودمونو بزور اینجا جا میکردیم زلیخا و همه ی افراد شک...

~MOHADESE~ · 9/7/21

پارت پنجاه و سوم
بعد از کمی مکث، آبراهام رو به من گفت:
_ میشه باهم حرف بزنیم؟
پکر نگاش کردم و با تردید سر تکون دادم. آرالیا رو به آنیتا با لبخند گفت:
_ بیا ما بریم توی سالن
آنیتا نگاهی به من کرد. و پشت سر آرالیا به سمت سالن رفت. به ابراهام نگاه کردم که به سمت...

~MOHADESE~ · 9/7/21

پارت پنجاه و چهارم
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم. روبه روی آبراهام ایستادم و درحالی که به چشمای رنگ عسلش زل میزدم گفتم:
_ باشه. من و آنیتا تمام سعیمون رو میکنیم که به آرالیا کمک کنیم ولی...
حرفمو ادامه ندادم و ساکت شدم. منتظر نگاهم کرد و گفت:
_ ولی چی؟
_...

~MOHADESE~ · 9/7/21

پارت پنجاه و پنجم
با ورودمون به اتاق روی تـ*ـخت نشستم. آنیتا هم روبه روم نشست؛ به تاج تـ*ـخت تکیه دادم که پرسید:
_ خب چیشد؟ آبراهام چی گفت که راضی شدی؟
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم. تمام مدت با چشای گرد شده نگاهم میکرد. بعد از تموم شدن حرفم با تعجب و چشای...

~MOHADESE~ · 11/7/21

پارت پنجاه و ششم
بعد از شام همگی از جا بلند شدیم به بهونه ی خوردن آب به آشپزخونه رفتم، که تعداد زیادی خدمه با لباس های یک رنگ رو دیدم.
تو بینشون دنبال دخترا گشتم، که چشمم به انیس افتاد. به سمتش رفتم و به عربی گفتم:
_ میشه یه لیوان آب به من بدید لطفا
با دیدن من...

~MOHADESE~ · 11/7/21

پارت پنجاه و هفتم
اصلا همه ی اینا به درک، سیستم ها کجا ی این عمارت کوفتی هستند؟ پوف کشداری کشیدم و روی تـ*ـخت افتادم. ذهنم خیلی درگیر بود،باید امشب حتما با اکیپ صحبت کنم. از تـ*ـخت بلند شدم و لباس های بیرونمو عوض کردم و یه شومیز قرمز و دامن...

~MOHADESE~ · 11/7/21

پارت پنجاه و هشتم
همگی منتظر نگاهم کردن که گفتم:
_ اول اینکه ما نمیتونیم از پس این دوربین ها بر بیایم چون بشدت زیاد هستند و باید سیستمی که تمام دوربین ها بهش وصله رو هک کنیم، و به لپ تاپ من منتقل کنیم تا هروقت هرکجا که بخوایم بریم راحت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟:)

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین