✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 29/7/21

پارت شصت و نهم
با تعجب یه هق هق گریه هام نگاه کرد.
دست خودم نبود،با دیدن دستش که بخاطر من اینجوری شده دلم ریش ریش شد. صداشو شنیدم که عصبی گفت:
_ گریه نکن
جیغ کشیدم:
_ خستم کردی بارمان، دیوونم کردی آخه لعنتی مگه تو نامزد نکردی؟ مگه نگفتی منو نمیخوای؟ پس چرا...

~MOHADESE~ · 29/7/21

پارت هفتاد
نگاهش هنوز هم سرد و بی حس بود.
نمیدونم چرا دلم میخواست عصبی شه، غیرتی شه و سرم داد بزنه، اما کاملا بی حس نگاهم میکرد. باند پیچی دستش تمام شده بود، بارون هم بند اومده بود.
بعد از کمی مکث صدام زد:
_ محدثه
دلم میخواست بگم جانم‌...

~MOHADESE~ · 15/8/21

پارت هفتاد و یکم
با صدای آرالیا که بالای سرم غرغر میکرد،چشمامو باز کردم:
_ بلند شو خوابالو، بلندشو که کلی کار داریم
با موهای ژولیده. و چشم های نیمه باز روی تـ*ـخت نشستم و گفتم:
_ چرا؟ چیشده؟
با ذوق در حالی که در...

~MOHADESE~ · 15/8/21

پارت هفتاد و دوم
با رسیدن به آشپزخونه، دخترای خودمونو مشغول دعوا و گیس کشی با خدمه های عمارت دیدم.با دیدن این صحنه سرجام خشک شدم. و مات نگاهشون کردم.
انیس در حالی که موهای یکی از خدمه ها توی دستش بود،جیغ کشید:
_ بلایی به سرت بیارم که آرزوی مرگ کنی. یه کاری...

~MOHADESE~ · 15/8/21

پارت هفتاد و سوم
با اومدن آنیتا و آرالیا بهشون نگاه کردم و رو به آرالیا گفتم:
_ آبراهام کجاست؟
بهم نگاه کرد و گفت:
_ نمیدونم حتما مشغول کاراشه، امروز صبح زود رفت؛ هنوزم نیومده.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به سمت bmw ی من رفتیم و سوار...

~MOHADESE~ · 15/8/21

پارت هفتاد و چهارم
بعد از خرید لباس مورد نظر من، دنبال یه لباس خوب واسه ی آنیتا گشتیم.
آنیتا هم مثل من، یه لباس یقه قایقی انتخاب کرد، که تا روی زانوهاش بودو فون دار بود. تفاوتش با لباس من رنگش بود. و آستین هاش.لباس آنیتا آستینش تقریبا...

~MOHADESE~ · 15/8/21

پارت هفتاد و پنجم
بعد از شام هرسه از جا بلند شدیم. و پول غذا رو حساب کردیم. بعد از پرداخت پول، رو به دخترا گفتم:
_ خب دیگه کجا بریم؟
آرالیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ ساعت نُه و نیمه، بهتره برگردیم عمارت
آنیتا هم حرفشو تایید کرد، که سری...

~MOHADESE~ · 15/8/21

پارت هفتاد و ششم
با همون اخمش گفت:
_ اینجوری که نمیشه
پوفی کشیدم و گفتم:
_ بیخیال آبراهام کشش نده
سرشو برگردوند و چیزی نگفت. به آسمون نگاه کردم،که بغض کرده بود و منتظر یه تلنگر بود تا بارش رو شروع کنه. از وقتی اومدیم اینجا،همش بارون میومد و این برام عجیب بود...

~MOHADESE~ · 16/8/21

پارت هفتاد و هفتم
نه خانواده پدریم، نه خانواده مادریمو هیچوقت ندیدم... شنیدم که ایران زندگی میکنند، اما دلیل اینکه اصلا اونارو نمیشناختیم، و باهاشون در ارتباط نبودیم رو نمیدونستم.. با تمام این مشکلات زندگیمونو ادامه دادیم، و تحمل کردیم...20 سالم بود، آرالیا هم 18...

~MOHADESE~ · 16/8/21

پارت هفتاد و هشتم
چیزی نگفتم، که گفت:
_ ازت ممنونم
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
_ چرا؟
_ چون که با دونستن همه ی اینا، و اتفاقات زیاد، بازم کنار من و آرالیا موندی.
با این حرفش، یه لحظه عذاب وجدان گرفتم. من برای نابودیشون اومده بودم ولی شده...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟:)

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین