✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 11/7/21

پارت پنجاه و نهم
مهراد پرسید:
_ خب همه رو فهمیدیم هنوزم چیزی هست که نگفته باشی؟
سر تکون دادم و گفتم:
_ فقط یکی اونم اینکه آبراهام فردا ماموریت داره
بارمان پرسید:
_ کجا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم نتونستم بفهمم، اما توماج سعی میکرد باهاش بره ولی...

~MOHADESE~ · 14/7/21

پارت شصتم
با صدای زنگ دوباره ی گوشیم زیر لـ*ـب گفتم:
_ اگه گذاشتن من بخوابم
با حرص از جا بلند شدم، که طبق معمول اسم آنیتا رو دیدم با حرص جواب دادم:
_ بنال
پوفی کشید و گفت:
_ بیا پایین ساعت دوازدهه
_ به درک بعدشم چرا مثل آدم نمیای در بزنی؟ حتما باید روی این...

~MOHADESE~ · 23/7/21

پارت شصت و یکم
با ورودم به اتاق، به سمت حمام رفتم و بعد دوش نیم ساعته ای که گرفتم از حمام بیرون اومدم. به سمت کمد رفتم و مشغول انتخاب لباس شدم، بعد از کمی گشتن هودی لش سفیدمو پوشیدم به همراه لگ چرم سیاه و نیم بوت های سفیدرنگ، موهامم دم اسبی بستم.بعد از این که از...

~MOHADESE~ · 25/7/21

پارت شصت و دوم
با رفتن زلیخا، آرالیا و آنیتا از پله ها پایین اومدند.
روبه آرالیا گفتم:
_ زلیخا گفت کاری برام پیش اومده نمیتونم بیام
با این حرفم نیش آنیتا باز شد،ولی آرالیا با تعجب گفت:
_ وا چه کاری؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم
پوفی کشید و گفت:
_...

~MOHADESE~ · 25/7/21

پارت شصت و سوم
آرالیا با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت:
_ وای مرسی عاشقتونم
لبخند کم رنگی بهش زدم و گفتم:
_ ولی بشرطی که واسه ی برد نریم، فقط بازی کنیم
باشه ای گفت و پیاده شد، تا برای مسابقه ثبت نام کنه. روبه آنیتا گفتم:
_ من مسابقه بدم؟
آنیتا نگاهم کرد و گفت...

~MOHADESE~ · 25/7/21

پارت شصت و چهارم
( از زبون آنیتا)
مات به محدثه ای که سرش غرق خون بود نگاه کردم، آرالیا جیغی کشید و از ماشین پیاده شد. با گریه محدثه رو تکون دادم و گفتم:
_ محدی؟ محدثه تورو خدا چشماتو باز کن وای محدثه
از ماشین پیاده شدم و جیغ زدم:
_ یکی...

~MOHADESE~ · 25/7/21

پارت شصت و پنجم
(از زبون محدثه)
با خوردن نور شدیدی توی چشام، با سختی چشامو باز کردم و به سقف خیره شدم.
مثل این فیلما نگفتم،(وای من کجام) آی کیوم افتاد که بیمارستانم. نور اتاق چشمامو میزد، دستی توی دستام حس کردم به دستام نگاه کردم که...

~MOHADESE~ · 29/7/21

پارت شصت و ششم
بعد از کمی مکث، رو به آنیتا گفتم:
_ کی مرخص میشم؟
نگاهم کرد و گفت:
_ نمیدونم میرم سوال کنم
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
آرالیا پوفی کشید و روی صندلی نشست، خیره نگاهش کردم که گفت:
_ مطمئنی خوبی؟
سری به نشونه ی مثبت...

~MOHADESE~ · 29/7/21

پارت شصت و هفتم
به ساعت ماشین نگاه کردم،که هفت رو نشون میداد ،سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بیرون رو نگاه کردم. توی طول مسیر هیشکی حرف نزد، منم انقدری خسته بودم که دل و دماغ حرف زدن نداشتم.
با خودم فکر کردم،امروز چقدر بد بود.
خداروشکر که دخترا چیزیشون نشد، اون...

~MOHADESE~ · 29/7/21

پارت شصت و هشتم
با ریزش قطرارت شدید بارون، چشم باز کردم و اطراف رو نگاه کردم که تاریک بود. آباژور کنارم رو روشن کردم و گوشی رو برداشتم.
به ساعت نگاه کردم، که یک شب بود پوفی کشیدم و به صدای بارون گوش دادم.
با صدای پیامک گوشی، بهش نگاه...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟:)

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین