✺اختصاصی رمان قربانیان‌ آتش | ~MOHADESE~ کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 9/6/21

پارت بیست و نهم
بعد از استراحت و خوردن تنقلاتی که کوکب برامون اورده بود. از جا بلند شدیم و لباس های راحتیمون رو پوشیدیم. البته لباس های کاملا پوشیده و با حجاب از اتاق خارج شدیم و به سمت پایین رفتیم. انیس و آیناز و ریحانه رو دیدیم که...

~MOHADESE~ · 9/6/21

پارت سی ام
بعد از این حرفش از توی یه جعبه ی دیگه سیمکارت هایی رو در اورد و گفت:
_ همه، همین الان سیمکارتتون رو با این سیمکارت ها عوض میکنید. سیمکارت های قبلی توی همین جعبه میمونن.
به دخترا نگاه کردم که اوناهم همزمان به هم دیگه نگاه کردن. اولین نفر خودم سیمکارتمو...

~MOHADESE~ · 9/6/21

پارت سی و یکم
با صدای در آهنگو خاموش کردم و سریع اشک هامو پاک کردم و گفتم:
_ بفرمایید
در باز شد و آصف وارد شد با دیدن من روی صندلی گفت:
_ ساعته 3 شده پسرا تا الان باید حرکت کرده باشن. من یه کاری دارم که باید انجام بدم. بعد از اون هم میرم...

~MOHADESE~ · 11/6/21

پارت سی و دوم
اخم غلیظی بین پیشونیش نشست و از جا بلند شد‌. اما من نمیتونستم چشم از گردنبند بردارم و هنوز نگاهم بهش بود.
با بلند شدن بارمان،صدای آصف اومد که گفت:
_ جایی میری بارمان؟
صدای جدی بارمان اومد، که رو به...

~MOHADESE~ · 11/6/21

پارت سی و سوم
سنگینی نگاهشو حس کردم، نتونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم سمتش و مستقیم توی چشای رنگ دریاش زل زدم.
نگاهش همون نگاه بود،همون نگاهی که وقتی میخواست اذیتم کنه پدیدار میشد.
توی...

~MOHADESE~ · 15/6/21

پارت سی و چهارم
(از زبون مهراد)
با حرص وارد اتاق مشترکم با رضا و بارمان شدم،و درو محکم به هم کوبیدم. به سمت آینه رفتم و به دماغم نگاه کردم، که پر از خون بود.دختره ی دست و پا چلفتی اگه سرم میخورد به زمین ضربه مغزی میشدم، اون پول خون منو...

~MOHADESE~ · 15/6/21

پارت سی و پنجم
همزمان با ما انیس، ریحانه و آیناز هم از اتاق بیرون اومدند.
آیناز روبه ما پرسید:
_ مهراد خوبه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم
آنیتا رو به انیس گفت:
_ هنوز ماموریت شروع نشده،زدی چلاقش کردی
انیس پشت چشمی نازک کرد و...

~MOHADESE~ · 17/6/21

پارت سی و ششم
بعد از شام از جا بلند شدیم و همگی به سمت اتاق رفتیم.
داشتم از پله ها بالا می رفتم،
که صدای آصف اومد:
_ برای فردا آماده باشین دخترا،راه سختی رو در پیش دارید
وسط پله ایستادم و مثل دخترا به سمتش برگشتم.
انیس رو به آصف سر تکون داد و گفت:
_ گروه ما...

~MOHADESE~ · 17/6/21

پارت سی و هفتم
وقتی که من در حال ارایش بودم، دخترا هم داشتن آماده میشدند. بعد از آرایش چهره، از صندلی روبه روی آینه بلند شدم و به دخترا نگاه کردم. که با چشای گرد شده بهم نگاه میکردند، لبخندی زدم و گفتم:
_ میدونم خوشگل شدم اینحوری نگاه نکنید
نگین خندید و گفت:
_...

~MOHADESE~ · 18/6/21

پارت سی و هشتم
بعد از گذاشتن وسایل توی اتاق، روبه آنیتا گفتم:
_ زود باش باید زود برسیم
سری تکون داد و پشت سرم از اتاق اومد بیرون.
بعد از خروج از هتل،سوار ماشین شدیم و طبق ردیاب خودرو به سمت مزایده حرکت کردیم.
روبه آنیتا گفتم:
_ حواست...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟:)

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین