خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان چطور پیش میره؟


  • مجموع رای دهندگان
    26

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: مرغوا
نام نویسنده: عسل شمس کاربر انجمن ۹۸
ژانر: جنایی_مافیایی، عاشقانه
نام ناظر: Mahla_Bagheri
سطح: اختصاصی
خلاصه: در دشت سرسبز از ته دل می‌خندید و می‌دوید. از این دنیا فارغ شده بود! ناگهان سرما تمام وجودش را گرفت. با تردید به پشت سرش خیره شد. سایه‌های ترسناک، خندان؛ چه باید می‌کرد با غم مهمان قلبش؟ خرد شد!
غم برایش پیله‌ای شد تا نیشتر احساساتش را بزند؛ شاید تنها نقابی بود! در محراب افکارش غرق شد؛ باید فکری می‌کرد! حال، قاعده‌ی بازی را تغییر خواهد داد!


✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 65 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: وقتی طوفان تمام می‌شود؛ یادت نمی‌آید چطور از دل آن گذشتی.

چطور از آن جان به در بردی. حتی مطمئن نیستی که آیا واقعا طوفان تمام شده است یا نه!
اما در این میان یک چیز قطعی است.
وقتی طوفان را پشت سر می‌گذاری؛ دیگر همان آدم قبل از وقوع طوفان نیستی.
همه قصه طوفان همین است...


✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 64 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
1#
با اعصابی خراب از جای‌ام بلند شدم.
حتی فکرش را هم نمی‌کردم که مارال دست به چنین کاری زده باشد. بارها طول اتاق را قدم رو زدم و هربار با کلافگی، چنگی به موهای قهوه‌ای رنگ کوتاه‌ام انداختم.
هرچه فکر می‌کردم که کجا میتواند رفته باشد، به بن بست می‌خوردم. زرنگ بود؛ ولی من از او زرنگ‌تر بودم. خون بزرگ خاندان همایونی، در رگ‌های‌ام جاری بود. خوی وحشی‌ام پابرجا بود.
می‌دانستم چه کارش کنم!
با صدای در به عقب بازگشتم.
شهریار با ژست مغرورانه همیشگی‌اش گفت:
-مارال رو نتونستیم پیدا کنیم. خودت گفته بودی مارال پیدا نشد شاهارا رو بیاریم. تو انبارِ
مثل همیشه کارش را خوب انجام داده بود؛ با این حال نگذاشتم تحسین مهمان چشمان‌ام شود. کت‌ اسپرت خاکستری را از روی صندلی برداشتم و بدون توجه به او به سمت انبار راه افتادم.
صدای قدم‌های محکم‌ام تمام راهرو تاریک، خالی و مسکوت را در برگرفته بود.
به انبار رسیدم و بدون دست زدن به دستگیره چرک آن، با پا بازش کردم. جسم منفور او با برخورد در به دیوار از جا پرید و با ترس به صورت یخی‌ام نگاه کرد.
انبار مثل همیشه سرد بود و کثیفی از سر و رویش می‌بارید. دیوارهای سیاه و تیره‌ای که چرک و کثیفی با دست و دلبازی روی آنها را پوشانده بودند و باعث شده بودند در تاریکی مشخص نباشند و شبیه یک دیوار تهی و پوچ به نظر برسند. سمت چپ روشنایی انبار را تامین می‌کرد. پنجره کوچک با نرده‌های فلزی که بر خفقان بودن فضا می‌افزود. نسیم سردی وزید و بوی نا را بر صورتم کوبید. غیرقابل تحمل بود ولی خوب بود. مکان مورد علاقه من برای شکنجه خائنین.
با پوزخند به طرفش قدم برداشتم. به اویی که در مرکز انبار به صندلی زهواردررفته زنگ زده، بسته شده بود، نگاهی تحقیرآمیز انداختم و بر صندلی فلزی روبه‌رویش نشستم.
ارنج‌های‌ام را روی زانوان‌ام گذاشتم و در همان حالت خمیده، به چشمان‌اش خیره شدم. ترس و وحشت در دو تیله سبز رنگ چشمان‌اش موج میزد. رگ‌های گردن‌اش متورم شده بودند و رنگ پوستش به قرمزی میزد. انگار در حال تلاش برای رهایی از طناب گره زده شده دور دستان‌اش بود.
با پوزخند همیشگی گفتم:
-خیلی وقت بود ندیده بودمت پسر خاله! بذار فک کنم ببینم کی بود؟ آها ۱۰ سال پیش وقتی ۱۵ سالم بود و آقابزرگ تو رو با حقارت تموم از عمارت شاهانه‌اش بیرون کرد . اون موقع با وجود عصبانیتی که داشتی، باورت نمی‌شد و برات عجیب بود. حتما پیش خودت می‌گفتی یه دختر می‌خواد جامو بگیره؟ الان می‌بینی که همون دختر روبه‌روی تو نشسته و داره با تاسف به حال و روزت نگاه می‌کنه. چیه؟ ترسیدی؟!
زبانی بر دهان ترک خورده‌اش کشید.
-بب.. با مم..من چیککار دداری؟ بب... رای چی... من... ننو آوردی این... جا؟
سری تکان دادم و از حالت خمیدگی درآمدم.
دست‌هایم را در هم گره زدم و پای‌ام را روی آن یکی انداختم:
-افرین. لجباز نیستی که کار من رو سخت کنی. چیزی ازت نمی‌خوام فقط می‌خوام بدونم مارال کجاست؟
مات شده نگاهم کرد:
-مم..مارال؟ من.. من خودم هم دوسسا..له که ازش خبر..خبر ند..دارم.
تک خنده‌ای کردم و از روی صندلی فلزی سیاه‌شده بلند شدم. پشت صندلی‌اش ایستادم و دستان‌ام را روی شانه‌های‌ لرزان و لاغرش گذاشتم.
دم گوشش آرام گفتم:
-نه دیگه نشد. بچه نیستم که خزعبلاتت رو باور کنم. یا مثل یه بچه حرف گوش کن میگی کجاست یا..
با وحشت وسط حرفم پرید؛ گفت:
-مم..می‌گم نمی‌دد..دونم چرا نمی‌..نمی‌خوای بفهمی؟
مثل احمق‌ها باعث به هم ریختگی اعصاب‌ام شده‌بود. با یک حرکت سریع گردن‌اش را با پای راست‌ام گیر انداختم. از بین دندان‌های چفت شده غریدم:
-ببین شاهارا سلحشور! فکر نکن می‌تونی من رو گول بزنی. می‌گی اون مادر خائنت کجاست یا پام رو فشار بدم تا خفه بشی؟!
سرش را با سختی تکان داد. عصبی شدم و پای‌ام را فشار دادم. اکبر دست و پاهای‌اش را بسته بود. با وحشت تنه‌اش را تکان میداد تا پای‌ام را از دور گردن‌اش بردارم.
شهریار تشر زد:
-افرا بسه؛ داری خفه‌اش می‌کنی.
با صورت درهم رفته گفتم:
-دخالت نکن. می‌خوام حرف بزنه.
دستان عضلانی‌اش را به کمرش زد:


✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 62 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
2#
-الان حتی نمی‌تونه گردنش رو تکون بده چه برسه به اینکه بخواد حرف بزنه.
گردن‌ شاهارا را رها کردم و به موهای‌ زیتونی‌اش، چنگ زدم.
با حرص گفتم:
-حرف می‌زنی یا نه؟
فقط یک نه آرام شنیدم و با لگد محکمی، او را همراه صندلی پخش زمین کردم.
فریادم در انبار سرد و نمناک اکو شد:
-نمی‌گی؟ باشه خودت باعث شدی اون روی من بالا بیاد.
بالای سرش رفتم و با تمام قدرت، لگد به بدن خم شده‌اش کوبیدم.
شهریار، اکبر را صدا زد.
به زور او را از زیر پاهای‌ام بیرون کشید. نفس زنان با خشم نگاه‌اش کردم. با سر و روی خونی و بی‌جان، سرش پایین افتاده بود. خون روی موهای زیتونی‌اش، توی ذوق می‌زد.
عصبی از انبار خارج شدم. دست‌های‌ام از عصبانیت مشت شده بودند. نباید می‌گذاشتم آقابزرگ از این رسوایی بویی ببرد.
***
در اتاق‌ام را با شتاب باز کردم و وارد شدم. عصبی بودم و هیچ کاری از دست‌ام بر نمی‌امد. با فریاد، ساره را صدا زدم. بعد از چند لحظه، نفس‌زنان با چهره ترسیده، روبه‌روی‌ام گوش به فرمان ایستاده‌بود.
چند تار موی مشکی روی صورت‌اش افتاده بود و با هربار نفس‌نفس به بالا می‌رفت و دوباره با چموشی به جای خود بازمی‌گشت. مردمک چشمان رنگ شب‌اش، در صورت‌ام، علت فریادم را کاوش می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم.
-خبری نشد؟ پیداش نکردین؟
خودش می‌دانست که سه‌روز مانند ببر وحشی به دنبال بوی چه کسی هستم که بدرمش. نفسی از سر آسودگی کشید و حالت خونسرد چهره‌اش بازگشت.
-نه خانوم ازش خبری نشده؛ ولی بازم دنبالش هستیم. حتی ردی ازش بزنیم بهتون خبر می‌دیم.
سری تکان دادم و به طرف میز مشکی گوشه اتاق‌ام رفتم.
هرچه فکر می‌کردم به بن بست می‌خوردم. مارال جایی را نداشت که خود را پنهان کند. در واقع هیچ جایی را به غیر از این عمارت نداشت.
با یادآوری شاهارا و لجبازی‌های‌اش از حرص دندان‌های‌ام را روی هم سابیدم. باید به او می‌فهماندم افرا همایونی کیست! هنوز به خوبی مادرش، مرا نشناخته.
گوشی‌ام به صدا درآمد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. نام آقابزرگ خودنمایی می‌کرد. پوفی کشیدم و با کلافگی موهای لجوج جلوی چشمان‌ام را کنار زدم. وسط این درگیری ذهنی فقط آقابزرگ کم بود.
تماس را وصل کردم:
-سلام اقابزرگ. صبحتون بخیر
بدون توجه به سلام‌ام، با قاطعیت گفت:
-دختر جون من سه روزه که منتظر موافقت توام و تو هربار با بی‌نزاکتی تموم پشت گوش میندازی.
اخم‌های‌ام در هم رفت.
این سه روز به دنبال مارال بودم که آقابزرگ را یک لنگه پا نگه داشته بودم.
تلاشم بر قانع کردنش بود.
-ببخشید چند روزی بود که درگیر بودم. من برای اون جلسه که گفته بودین؛ آماده‌ام.
انگار از این موافقت ناگهانی من تعجب کرده بود.
بعد مکث کوتاهی با همان صلابت دیرینه‌اش گفت:
-خوبه! پس برای چهار روز دیگه آمادگی کامل داشته باش. این جلسه برای من خیلی مهمه.
با رضایت گفتم:
-حتما! خداحافظ
آقابزرگ همانطور که بی‌سلام زنگ زده بود، همانطور هم بی‌خداحافظی تماس را به پایان رسانید. به کاغذ دیواری طوسی خیره شدم. لبخند شیطانی بر صورت‌ام ظاهر شد. وقت اجرای نقشه بود.
***
لعنتی... لعنتی!
از شدت عصبانیت، گلدان فیروزه‌ای سالن را شکسته بودم. نفس‌نفس می‌زدم و صدا‌ها‌ی درهم اطراف‌ام، روی اعصاب‌ام خط می‌کشید.
کمی عقب رفتم و روی مبل تک‌نفره نسکافه‌ای، نشستم. سر سنگین شده‌ام را در دست گرفتم. برای اولین بار حس یک بازنده را داشتم!
با صدای جیغ یکی از ده‌ها خدمتکار سالن، سرم را بالا آوردم را از حصار دستانم بیرون آوردم.
با صدای بلندی گفتم:
-ساکت شین! برین سر کارتون ببینم.
سپس از روی مبل برخاستم و شمرده‌شمرده به طرف رضا که کنار دیوار ایستاده‌بود، قدم برداشتم. می‌لرزید. جرات نمی‌کرد سرش را بالا بیاورد. ولی از همین فاصله هم موج ترس در چشمان قهوه‌ای رنگ‌اش را حس کنم. معلوم بود پاهای‌اش به زور، وزن سنگین‌اش را تحمل می‌کنند. به شدت در حال لرزش بودند. حال به خاطر وزن‌اش بود یا به‌خاطر ترس بیش از اندازه‌اش.
دستان‌ام را در هم گره کردم.
آرام و مرموز زمزمه کردم:
-می‌دونی مجازات این کارت چیه رضا؟
وحشت‌زده سرش را بالا آورد و ملتمس در چشمانم زل زد:
-خا..خانوم م..من کار..ره‌ای نیس..ستم. بهم رح... حم ک... کنین. حاض...ضرم ق... قسم بخور... رم
دستم را بالا آوردم و خشمگین غریدم:
-دهنت رو ببند. خودت خوب میدونی قراره چه بلایی سرت بیارم خائن.


✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 60 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
3#
با صدای قدم‌های محکم اشنا، سرم را برگرداندم.
شهریار با خونسردی ذاتی‌اش وارد سالن شد. شیشه خورده‌ها و جسم لرزان رضا را از نظر گذراند و به طرف‌ام آمد.
در چند قدمی‌ام ایستاد. به چشمان سردش نگاه کردم. بالاخره بعد از چند لحظه به حرف آمد:
-لازم نیست کسی رو مجازات کنی اون مردی که دو روز پیش در حال کشتن‌اش بودی، شاهارا قلابی بوده.
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 58 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
4#
با صدایش، از افکارم بیرون آمدم:
-خب! میخوای چیکار کنی؟ بری سراغش یا بکشونیش اینجا؟
به تابلو نقاشی شده از خودم و آقابزرگ خیره شدم.
با خونسردی گفتم:
-بدون هیچ خبردادنی می‌ریم خونه مسعود. اگه بود که هیچ ولی اگه نبود
تیز نگاهش کردم و ادامه دادم:
-تو به جاشون مجازات میشی چون مجبورم کردی به قضاوت.
همانطور که فکر کرده بودم، با چشمان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 57 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
5#
وارد حیاط سرسبز عمارت شدم. مانند همیشه عطر گل‌های سرخ و آلبالو در مشامم پیچید. نگاهی به درختان آلبالو که به زیبایی تمام در قسمت راست حیاط بزرگ عمارت جا خوش کرده بودند انداختم. مهتابی را می‌دیدم که با ذوق البالوهای رسیده و سرخ را می‌چیند. با لبخندی بزرگ و واقعی به طرف چپ حیاط می‌رود و دستی نوازش‌گرانه بر گل‌برگ‌های سرخ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 54 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
6#
در‌های قهوه‌ای را به جلو هل دادم و وارد شدم. سالنی بزرگ که در مرکزش یک حوض با نمای زنی رومی قرار دارد. زنی که با اقتدار آن جام را بالا برده و آب از آن سرازیر شده. زمینی بدون هیچ پوشش. مجسمه‌های عتیقه که در گوشه گوشه سالن به چشم می‌خورد. در پشت حوض پله‌های مرمری به سمت بالاست. و چیزی که آن را با تمام خانه‌ها جدا ساخته در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 54 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
7#
وارد حیاط عمارت آقابزرگ شدم. نه بویی آرامش‌بخش به مشامم می‌رسید و نه سرسبزی و نه مهتابی که خرامان خرامان به طرف گل‌های سرخ برود و شادمان گردد. تمامی حیاط توسط زردی و قهوه‌ای برگان پوشیده شده بود. صدای قار قار کلاغ موسیقی این فضا کدر بود.
درختان بلند و کشیده‌شده به سمت آسمان که خشکی و بی‌وجودی خود را نشان می‌دادند. نگاهم را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 54 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغوا
8#
یقه‌اش را آرام رها کردم. چشمان سبزش، خیره بود. معلوم نبود به کجا. چاقو سیاه رنگ، که حالا خون مارال، سرخ‌اش کرده بود را روی زمین سراسر برگ خشکیده پرت کردم.
دستان‌ام رنگ خون مارال را به خود گرفته بود.
خطاب به ساره گفتم:
- ساره دستمال همراهت داری؟
هول شده گفت:
-بله.. بله خانوم بفرمایید
دستمال پارچه‌ای سفید را در دست‌ام گذاشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان مرغوا | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، YaSnA_NHT๛، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 54 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا