خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی ز لفظ تو بازار فضل را رونق
ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق




تویی که چشمة خورشید بارها گشتست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق




چو خامه ات قصب السّبق از عطارد برد
کنون عطارد گیرد ز خامة تو سبق




چو من ز فضل تو و شوق خود سخن رانم
ز هفت چرخ بگویم رسد صدای صدق




بگوی تا ندهد چرخ زحمتم زین بیش
چو می رسد سخن تو بطارم ازرق




گذشت دوری خدمت ز حدّ و نزدیکیست
که دست صبرم سر پوش بفکند ز طبق




ز بیم آنکه شبیخون کند غمت، هر شب
ز آب دیده کنم گرد خویشتن خندق




از آن قبل دل من در ولای تو صافیست
که خون دل را از دیده کرده ام راوق




ز تند بادادم سردم ار نترسیدی
فلک براندی بر اب چشم من زورق




چو آب زندگی من به جوی هجر برفت
کنون چه حاص ازین زندگی بی رونق




بگاه صبح گریان دریده ام چون صبح
بوقت شامم دامن ز خون دل چو شفق




هم از شکسته دلی باشد ار زنم گه گه
بر غم دشمن در پوست خنده چون فستق




ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب؟
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق




بدان سبب که سر کلک تو ز من ببرید
فرو شکست مرا روزگار همچو ورق




ز من وظیفة انعام و لطف باز مگیر
که خود ندارم صبر و دلی چنان الحق




مرا بسلسلة خطّ خود مقیّد دار
که از فراق تو دیوانه گشته ام مطلق




ز من خطاب بزرگ و تو منقطع گشتست
از آن سبب که به دیوانگان شدم ملحق




وصال باید و باید زمانه هیچ و لیک
عجاله یی بود آخر برای سد رمق


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای شده ذات تو مستجمع انواع کمال
نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال




هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم
هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال




در ره فهم معانی تو ارباب سخن
بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال




نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست
تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال




آبدارست ز رشح کرمت تیغ هنر
در عرق غرق ز شرم سخنت آب زلال




گر تو با صورت دیوار در آیی بسخن
جانور گردد از لطف حدیثت در حال




چرخ گفتا من و قدرت، خردش گفت خموش
که ز پیران نبود خوب سخنهای محال




شد دهان سخن از شکر گفت گوشا گوش
تا کنار طمع از جود تو شد مالامال




از پی جلوه گه مدح آراسته اند
خوب رویان سخن راخم زلف و خط و خال




تا که شد طبع کریم تو خریدار سخن
تیر گردون را بررست ز شادی پر و بال




ای ز الفاظ تو تنگ آمده بر شکّر جای
در ثنای تو سخن را چه فراخست مجال؟




با بزرگیّ تو هم جای سخن باشد نیز
گر فرستیم بجای سخنت عقد لآل




از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد
سخن بنده که باریک تر امد ز هلال




تو سخن خواسته یی از من و من خود همه عمر
خواستم تا سخن خویش رسانم بکمال




لیک معذور همی دار که از دهشت تو
شد زبان سخن اندر دهن ناطقه لال




باد پایان سخن را قلمم زان پی کرد
تا از ایشان به بساطت نرسد گرد هلال


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زندگانیّ مجلس عالی
باد چون مدّت زمانه طویل




مجد دین سیّد اجل که دهد
جود دست تو بحر را تخجیل




ای از آن خاندان که از شرفش
خاک رو بست شهپر جبریل




مطبخ امّتان جدّ ترا
چون حوایج کشیست میکائیل




لفظ عذب تو اهل معنی را
چشمۀ سلسبیل کرده سبیل




بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل




نور رای تو شمع گردونرا
صدره افکند سنگ بر قندیل




با علّو تو آسمان نازل
با سخای تو آفتاب بخیل




طرفی از خدمت تو بربستست
چرخ بر جبهه زان نهاد اکلیل




ای کرم را بنان تو تفسیر
وی هنر را بیان تو تأویل




بر ثنای توخوب میافتد
قول خادم اگر چه هست ثقیل




باد معلوم رای انور تو
که دعا گوی دولت اسمعیل




میرساند دعا و میگوید
حسب حالی مجرّد از تطویل




نیک دانی که خادم داعی
چون کند زندگی بوجه جمیل




نام نیکو و دست تنگی را
بر یسار و طعم نهد تفضیل




عزّة النّفس او رها نکند
که بود نزد کس بطمع ذلیل




نشود از برای یک من نان
زیر دست لیام چون زنبیل




لیک بر تو بحکم ارث او را
هست رسمی بحجّت و بدلیل




پدرم را، بقاء سیّد باد
رسمکی بود بر امیر جلیل




وین زمانش دبیر گردش چرخ
کرد با نام این رهی تحویل




رسم این بود منعما اکنون
این محقّر بموجب تفصیل




بوکیل کرم اشارت کن
تا که این جمله از کثیر و قلیل




برساند چنانکه ره نبرد
احتباسی بدان بهیچ سبیل




تا بدیگر منن مضاف شود
بعد تحصیل از ثواب جزیل




ماند یک قافیه که آن بر تست
هیچ دانی که چیست آن؟ تعجیل




همه اسباب کامرانی تو
باد مقرون بنفخ اسرافیل




حسبنا الله وحده و کفی
انّه خیر ناصر و کفیل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم




تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم




ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم




به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم




بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم




سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟




ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم




ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم




ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم

***



بدرگاه خواجه شدم دی سوار
بدان تا ز دیدار او برخوردم




ز بهر عمارت بدان پیشگاه
یکی تودة خاک آمد برم




دو سه توبره کاه در پیش او
که شایستی ار بودی آن بر سرم




به لفظی که دانند آنرا خران
همی گفت در زیر لـ*ـب استرم




چه بودی گر این خاک من بودمی
من آن بخت نیک از کجا آوردم




از این خاکم اندر دهان آمد آب
سزد گر دگر خاک را نسپرم




از این پس تو بر خاک ره می نشین
که آن بهتر از لاشۀ لاغرم




که هم آب و هم کاه دارد ببر
من از دور باد هوا می خورم




برو خواجه را از زبانم بگوی
که ای چشمۀ جود و کان کرم




مرا نیز از کاه پر کن شکم
که آخر نه از خاک ره کمترم




رسولم ز استر بنزدیک تو
ادا کردم و دردسر می برم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای صاحبی که از نفحات شمایلت
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام




در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام




هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام




خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام




از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام




بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام




دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام




از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام




در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام




بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟




جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟




ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدرا اگر چه تو ز من آزاد و فارغی
داری خبر که بنده ام و بنده زاده ام




افتاده بر گرفتن، از اقسام سروریست
برگیر پس مرا که بدین سان فتاده ام




یکباره در مبند درِ لطف و مردمی
کاخر دهان به مدح تو روزی گشاده ام




بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من
شبها که من عرایس مدح تو زاده ام




چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده ام
چون سایه آن زمان که سوارم پیاده ام




انکار حرمتم نکنند ارچه بیگناه
خونم همی خورند، مگر جام باده ام




شیر نر از زبونی بز بود پیش من
و اکنون اسیر حیلت روباه ماده ام




فرزین شاه بودم بر عرصة مراد
و امروز از تراجع دولت پیاده ام




از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود
بر عجز خویش نام قناعت نهاده ام




از تو جفا به نرخ عنایت همی خرم
وین اصل زیر کیست،نگویی که ساده ام




عزل و عمل چو از تو بود هر دو منصب است
لیکن بیا ببین که کجا ایستاده ام




شش ماه از برای رعیّت به روز و شب
بیگار کرده ام من و مرسوم داده ام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
من از تشریف مولانا چنان تنگ آمدم الحق
که در وی می گمان بردم که من ماهی در شستم




از آن دراعّۀ تنگم قبای صبر تنگ آمد
بلی چون تنگ روزیّم به رزق خویش پیوستم




چو شرط آمد که هر ظرفی بود از جنس مظروفش
ضرورت آستینم تنگ و کوته بود چون دستم




ز تنگی سـ*ـینه و حلقم چنان افشرده شد درهم
که در وی چون بسرفیدم زده جا درز بگسستم




همه اجزای او پر شد چو آکندم درو خود را
روان شد از شکم گوزم چو خود را اندران بستم




نه خلعت بد مضیقی بد که در وی کرد محبوسم
شکنجه ست این نه دراعّه که پهلو خرد بشکستم




چو بوقی تنگ بود و من شکم ور چون دهل بودم
دهل در بوق پنهان کرد مشکل می توانستم




نرفتم پیش از این در بند تشریف تو من هرگز
کنون باری ز سر تا پای اندر بند آن هستم




همی گفتم که تا آنرا نپوشم من بننشینم
کنون از تنگیش تا آن بپوشیدم بننشستم




لباسی پنج گز بالا که دوزی از دوگز جامه
فرا خایش تو خود دانی، بدادم شرح و وارستم




اگر چه صورت نزعست بر کندن چنین جامه
ز تن کردم برون آخر وزین زندان برون جستم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم




کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم




بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم




هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم




دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم




ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم




قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم




به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم




ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم




اگر هـ*ـوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم




خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم




اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟




بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم




چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم




ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر چه مدّتی شد تا ز سالوس
گذر بر کوی خمّاری نکردم




چو ناجنسان ز روی خام طبعی
می اندر جام می خواری نکردم




به چشم فاسقی از راه تهمت
نظر در روی دلداری نکردم




بجان با خوبرویان بهر بـ*ـو*سی
منِ کم مایه بازاری نکردم




سماع چنگ و روی یار همدم
برین باری من انکاری نکردم




گرانجانی که رسم زاهدانست
تو خود دانی که بسیاری نکردم




بباطن پارسا خود نیستم لیک
بظاهر فاسقی آری نکردم




چرا در خلوتم محرم نداری؟
چو کس را قصد آزاری نکردم




اگر کردم ز جام باده توبت
ز نقل و پست و نان باری نکردم

***



گر عزیزست سیم بر مردم
هست از وی عزیز تر مردم




چشم از آن بر سر آمد از همه تن
که ورا هست در نظر مردم




چشم نرگس اگر توانستی
بخریدی به سیم و زر مردم




گرگ یوسف نشد زاطلس و نیز
از عتابی نگشت خر مردم




همه نیها چو نیشکر بودی
گر بدی مرد بد گهر مردم




نیست یک تن که مردمیت کند
ورچه شهریست سر بسر مردم




چشم ترکان سیاه دل زانست
که کند جای تنگ بر مردم




مردمی در جهان نماند از آن
که بخوردند یکدگر مردم




خود چه عهدست عهد ما؟ که وفا
در سگان هست و نیست در مردم




شرف مردم از هنر باشد
نه به سیمست معتبر مردم




اگرت آرزوی عیش خوشست
خوش فرو گیر کار بر مردم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم




علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم




فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم




حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم




بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم




زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم




زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم




چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم




بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم




نشسته بر در و لـ*ـب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم




اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم




نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم




دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم




فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم




قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم




که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم




بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم




که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم




فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا