خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر




پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر




کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر




فسادر را نبود دست بر قواعد انـ*ـدام بدن
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر




شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر




گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر




همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر




کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر




ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر




تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر




مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر




ز خاک بـ*ـو*سی گویی که تیر آما جست
ز بس که بـ*ـو*سه دهد خاک درگهت را تیر




از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر




اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر




از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر




چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر




زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر




عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر




سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر




چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر




که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر




اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر




میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر




به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر




به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر




محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسـ*ـترش ز حریر




ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر




میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر




ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر




بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر




توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر




اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر




بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر




حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر




نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر




وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر




بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوش با طبع خویشتن گفتم
که چه داری؟ بیار شعری تر




گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر




گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر




تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر




با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر




رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر




گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر




به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟




نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر




نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور




نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر




ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور




خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر




تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور




ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای رتبت تو ورای مقدار
وی همّت تو ستاره آثار




مدح تو فزون ز کنه فکرت
قدر تو برون ز حدّ گفتار




دست تو نگون چو بخت دشمن
بخت تو چو چشم خصم بیدار




فرّاش قدر ز بهر قدرت
نه خیمۀ چرخ کرده طیّار




قدر تو چو آتش آسمان سای
قهر تو چو خاک آدمی خوار




در دست هنر ز خلق تو گل
در پای ستم ز کلک تو خار




چشم سر من تویی بتحقیق
ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟




با لطف توام عتابکی هست
موزون، نه به حدّ رنج و آزار




صد دینارم خطی نوشتی
پیرارو، نبود از تو بسیار




من خام طمع خیال بستم
کان را کرمت کند به ادرار




یک سال به هر دری دویدم
نگرفت کسش بهیچ بر کار




بازش به قلم دوباره کردی
زان هم نگشود نیم دینار




باز آوردم به خدمت اینک
امسال چنان که پار و پیرار




گر دادنیست زر بفرمای
ور نیست دوپاره کن بیکبار




بر هیچکسم مکن حوالت
هم خود به خودیّ خویش بگزار




اینجا سخنی دگر بماندست
وان بر کرم تو نیست دشوار




هر چند که برمنست تقصیر
مرسوم سه ساله یاد می دار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
منم ان چرب دست شیرین کار
کاب طبع مراست آتش بار




صورتم آشیانۀ معنی
فکرتم کنج خانه اسرار




حرکاتم چو گام عمر سبک
سخنانم چو باده نوشگوار




همچو گل عالمی بخنداند
بلبل طبع من گه گفتار




بستانم بهزل مال ملوک
بر ضعیفان کنم به حکم ایثار




زان که مقدار خویشتن دانم
باشدم پیش هر کسی مقدار




شادی آنکسی به جان جویم
که ز دل جوید او مرا آزار




نکنم تکیه بر زمانه از آنک
واقفم بر زمانة غدّار




بستانم به لطف و خوش بدهم
زانکه هستم بخوش دمی چو بهار




چون خزان بر سرم زرافشانست
زان که هستم لطیف و خوش دیدار




جان مانیّ و صورت آزر
بر سر دست من گرفته قرار

***



ای ترا کرده لطف حق مخصوص
به بزرگیّ و مال و جاه و یسار




از دعاگو نصیحتی بشنو
تا ترا بندگی کنند احرار




تا توانی ز بهر دشمن و دوست
کار کی هر چگونه بر می آر




هر که او بر تو داشت قصّه خویش
ضایع و مهملش فرو مگذار




وانکه او عجز خویش بر تو فروخت
قدرت خویش از او دریغ مدار




مکن از خویش خلق را نومید
که پس آنگه بیوفتی ز شمار




خرج مال ارچه کم کند مالت
زان کمی بیش گرددت مقدار




خرج مالت ز جاه کم نکند
بل از آن بیشتر شود بسیار




همه کس داند این که قدرت وجود
بهتر از بخل و عاجزی صد بار




به غنیمت شمار این منصب
که تو باشی عزیز و ایشان خوار




هر کرا حاجتی بود در دل
همه شب نام تو کند تکرار




پاره یی از خدایی است که خلق
بر ت دارند وقت حاجت کار




جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
که تو باشی ز خویش برخوردار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای دل سیه لطیف دیدار
وی سیم تن خجسته آثار




از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار




از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار




ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار




گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار




باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار




دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار




مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار

***



خسروا نکته یی ز من بشنو
تا تو باشی ز ملک برخوردار




مملکت راست چون ترازوییست
دایم از عدل خود معیّر دار




یک سرش آهنست و یکسر زر
هر دو بر جای خود مقرّر دار




لطف و عنف است زرّ و آهن را
هر دو با یکدیگر برابر دار




ز آهن آن سلاح لشکر کن
وز زرش برگ و ساز لشکر دار




تا نگردد ز ظلم زیر و زبر
آهنش در برابر زردار




دوستان را بزر توانگر کن
دشمنان را به تیغ سر بردار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی سپهر پناهی که فضل و دانش را
نماند جز در تو در جهان پناه دگر




ز خاک کفش تو آنکس که تاج سر سازد
زمان زمان ز شرف بر نهد کلاه دگر




ز زنگبار عدم تا کنون برون نامد
بنیک بختی چون مسندت سیاه دگر




تواضعی کن و در کار من نظر فرمای
که از تو منصف تر نیست پادشاه دگر




بنیک محضری از مشتری فزون آیم
چو حسن ظنّ تو ار باشدم گواه دگر




بخیره بدمشو از قول حاسدان با من
که نیست به زمنت هیچ نیکخواه دگر




اگر عنایت تو با من این چنین باشد
برفته باشم ازین شهر تا دو ماه دگر




لباس حرمت و جاهم چنان خلق گشتست
که تطریت نتوان کرد هیچ راه دگر




چنان شدست پراکنده این دل خونین
که هر دو قطره ازو می رود براه دگر




ز بیم دشمن هر گه که رای ناله کنم
بسینه در شکنم آه را به آه دگر




جوی ز خرمن هستی من بکف ناید
اگر بکاهی از لطف نیم کاه دگر




اگر چه حالی از من فراغتی داری
روا بود که بکار آیمت بگاه دگر




نه هر که مهر گیاهی بباغ بنشاند
ز بیخ برکند آنجا همه گیاه دگر




ز تو توقّع آن داشتم که بفزاید
مرا ز جود نو هر روز مال و جاه دگر




تو آفتابی و من آب ، برکش از خاکم
چو سایه در مفکن هر دمم بچاه دگر




برای کوری چرخ کبود را مگذار
کزین ستانه روم من بجا یگاه دگر




مگر عقوبت یک رنگیست مالش من
وگرنه نیست مرا بیش از ین گنـ*ـاه دگر




یقین شناسی که در حقّ من هر آنچه کنی
همه فسانه شود تا بدیرگاه دگر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور




و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور




شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور




دلم ز سـ*ـینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور




تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور




به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور




نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور




چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور

***



ای کاینات در نظر همّتت حقیر
دیوار آسمان ز معالیّ تو قصیر




نزهتگه خرد ز خیالت ، دماغها
بستانسرای خلد ز اندیشه ات، ضمیر




هم عقل را هدایت لفظ تو رهنمای
هم خلق را لطافت خلق تو دستگیر




ای خلق را وجود تو بایسته تر ز جان
وی در جهان بقای تو چون عقل ناگزیر




در جان من ز شوق جناب تو آتشیست
کز نسبت تفش خنکست آتش سعیر




گر آب هفت دریا ریزند بر سرش
الّا به آب دجله نگردد سکون پذیر




وین خاصیت خدای بدان داد دجله را
کوهست در جوار جناب تو جای گیر




چندان ز روزگار مرا مهلت آرزوست
کز خاک آستان تو چشمم شود قریر




انفاس پر نفایس تو منقطع مباد
ای همچو آفتاب در ایّام بی نظیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای نکرده بعهد خویش از بخل
شکم یک گرسنه از نان سیر




زین تغابن که نان همی خاید
بینمت سال و مه ز دندان سیر




هر گرسنه که از تو نان طلبد
میرد از نان گرسنه وز جان سیر




افگنی خون چو پسته در دل آنک
دهن او کنی زبریان سیر




در کشد سفره ات از و دامن
روی نانت ندیده مهمان سیر




بس که خوان طعام گستردی
کار زوها شدند از آن خوان سیر




به سفر میروی برو که شدند
از وجودت همه سپاهان سیر




اجل و چاه و گرگ در راهند
رو ببین روی خویش و یاران سیر




کسی ز پهلوی تو نخورد مگر
بخورد شیر در بیابان سیر




رو به آب سیاه تا بخورند
قحبه یی چند نان و حمدان شیر
***



صدر مطلق کمال دین که چو تو
در جهان نیست داهی و گربز




چند داری مرا براه امید
مانده در انتظار مستوفز




هر حسابی که کردم از کرمت
سر بسر حشو بود بی بارز




این که با من گرفته یی در پیش
نیست در مذهب کرم جایز




محض تقصیر می کنی با من
ورنه باور کجا کنم هرگز؟




در همه کلّی یی چو تو قادر
مانده در جزوی چنین عاجز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش




کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش




دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش




چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش




پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش




به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش




به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش




عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش




نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش




بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش




هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش




مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش




به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش




گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش




گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش




چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بزرگی که ریش قهر ترا
نتوان داشت التیام طمع




نظرش بر عبادت و خط تست
هر که دارد شکر ز شام طمع




هر گه از دور بینیم گویی
طمع آورده یی، کدام طمع؟




بخدا کز توام پس از سه سلام
نبود پاسخ سلام طمع




راضیم کز تو سر بسر بر هم
گر چه دارم به خاص و عام طمع




پیش ازین داشتم به دولت تو
نعمت و جاه و احترام طمع




این زمان با وثایق شرعی
می ندارم ادای وام طمع




چون عنان سخن دراز کنم
بر سرم می کند لگام طمع




آنچنانم مکن ز نومیدی
که ببّرم ز تو تمام طمع




بار ممدوح چون کشد مادح
خواجه چون دارد از غلام طمع؟




از نگونساری جهان باشد
که صراحی کند به جام طمع




اندرین عهد کر تسلّط بخل
گشت بر طامعان حرام طمع




با چنین خواجگان سوخته...
وای بر شاعران خام طمع

***



در جستن رضای تو عمری بقدر وسع
بردم بکار هر چه توانستم از حیل




مقدور آدمی دل و تن باشد و زبان
کردم برای خدمت تو هر سه مبتدل




تن خدمت تو کرد و زبان مدحت تو گفت
دل در خلوص معتقدی داشت بی خلل




چون بعد از این همه ز تو اینست حاصلم
معلوم شد مرا که جز اینست بر عمل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا