خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اندرین مرغزار کشت و درود
تیره و خیره چند خواهی بود؟




چند خواهی بناز در برداشت
دل اتش پرست دود اندود؟




روز و شب خون خود همی ریزی
تو به تیغ زبان زهر آلود




مال و ملک جهان ترا شده گیر
چون نباشی تو، مال و ملک چه سود؟




از تو خشنود نیست هیچ کسی
وانگهی هم تو از تو ناخشنود




دودمانی در آتش اندازد
گر ضعیفی ز دل برآرد دود




هر که آسایش دلی دادست
بهمه حال خویشتن آسود




عقل داند که بر زیان بودست
هر که از بهر مال جان فرسود




که بهر حال آنچه زوکم شد
بیش از آن بود کاندر آن افزود

***



مولی قوام دین که بر اقلیم حلّ و عقد
کلک گره گشای تو فرمان روا بود




تر گردد از حیای کفت ابر هر زمان
وین قطره ها کزو بچکد از حیا بود




با طبع تو مثل نتوان زد ز موج بحر
کان جمله شورش و نقب و این سخا بود




از جود دست تو که بشکرست هر کسی
دانی که چون منی به شکایت خطا بود




خاموشیم ز غایت بی برگیست از آنک
باشد خموش سازی کان بی نوا بود




در انتظار جودتو صبرم بجان رسید
و انصاف بیشتر زین طاقت کرا بود؟




زخم زبان و طالبقا را چه می کنم؟
خود این متاع صنعت بازار ما بود




چون این همه بباید گفتن که تا مرا
بخشی محقّری کرم آنگه کجا بود؟




چون خون من بریخته باشی در انتظار
پس هر چه زان سپس بدهی خون بها بود




دل پر امید و دست تهی از عطای تو
بعد از قصیده یی و دو قطعه روا بود؟




این داوری بنزد تو آورده ام بگوی
آن روز را که داور حاکم خدا بود




لایق بود که چون بروم من ازاین دیا
با من ز بخشش تو همین ماجرا بود؟




من خود از این طمع نتوانم برید لیک
این نام و ننگ و همّت و عرض شما بود




اینم بترکه مردم از این حال غافلند
و آنگه مثل زنند که، شاعر گدا بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدر کبیر عالم عادل ضیاء دین
ای آنکه کار تو همه جود و سخا بود




تا آب خامۀ تو خورد بـ*ـو*ستان ملک
لابد نبات او همه نصرت کیا بود




پیش نسیم خلق تو گر مشک دم زند
گر خود به طیبتی زند آن خود خطا بود




گر روشنی گرفت ز تو کار مملکت
روشن بود بلی چو مدبّر ضیا بود




آنجا که تو چو صبح کشی تیغ انتقام
جان آن برد که هم تک باد صبا بود




لطف و حیا ترا ز همه چیز بهترست
پیرایۀ بزرگی لطف و حیا بود




پوشیده نیست بر تو که کار معاملت
جزوی ز حضرت تو و کلّی ما بود




چون اعتماد من همه بر لطف شاملست
گر حاجتم روا بود، از تو روا بود




عمری در انتظار جگر خون همی کنم
تا حاصل آن بود که چو وقت ادا بود




گویند چاردانگ و دو دانگ این چه ماجراست؟
پیدا بود که طاقت اینها کرا بود




زنهار راه هیچ تقاضد به خود مده
خاصه چو آگهی تو که شاعر گدا بود




آنکس که در هنر چو عنانست پیش رو
چون پاردم رها مکنش کز قفا بود




با دیگران مرا چو به یک سلک در کشند
فضل من و تفضل تو پس کجا بود؟




عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
لطفی بکن بر آنکه به دستش دعا بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهاء الدّین که تا دور جهان بود
نپندارم که چون تو یک جوان بود




سخن کاندر دهانش صد زبانست
همیشه در ثنایت یک زبان بود




بدان خلق و لطافت کز تو دیدم
دعاگوی تو از جان می توان بود




فضولی دی سوالی کرد از من
که سر خیل فضولان جهان بود




که آن صندوقچه کز لطف صنعت
تماشا گاه اهل اصفهان بود




خرد زو می گزید انگشت حیرت
ز بس کش خرده کاری بیکران بود




ز نقش دلربایش جان مانی
خجل می گشت و الحق جای آن بود




نگاریده به سیم آن شعر چون زر
برو یا رب که تا چون دلستان بود




بنزد خواجه یی گفتند بردی
که دستش طیرۀ دریا و کان بود




چه فرموده اندر آن معرض چه دادت؟
بهایش بستدی یا رایگان بود؟




از آن سیمی که بروی خرج کردی
به آخر سود دیدی یا زیان بود؟




وفا شد هیچ و حاصل گشت آخر
توقّعها کز آنت در گمان بود؟




جواب او ندانستم چه گویم
که بندی استوارم بر دهان بود




بگفتم این قدر آخر که آری
چنان کم آرزو آمد چنان بود




مرا چیزی نفرمودند امّا
بهایی نیک دانم در میان بود




کرم فرمای و حل کن مشکل من
در این کار لطفت هم ضمان بود




چه من لایق نمی دانم که گویم
بنزد خواجه بردیم و همان بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خورشید ذرّه پرور، شاه هنر نواز
ای آن که در جهان چون تو صاحبقرآن نبود




خورشید کو بتیغ زدن بر سر آمدست
در جنب دست و بازوی تو همچنان نبود




چون آفتاب از تو توانگر شد، آنکه را
جز قرص ماه یکشبه در خانه نان نبود




و آنگاه که آفتاب و شاق در تو بود
اندر جهان هنوز اساس جهان نبود




و آنجا که تیر خطبۀ مدح تو می نوشت
بر لوح کاینات سخن را نشان نبود




بی آب خنجر تو ظفر رونقی نیافت
بی نوک خامۀ تو هنر را زبان نبود




گر چه به صفدری مثل از نیزه می زنند
حقّا که مرد آن قلم ناتوان نبود




سوسن صفت به مدح تو نگشاد کس زبان
کوزا چو گل ز جود تو پر زر دهان نبود




آنها که آزرا زبنانت میسّرست
از بحر و کانش صد یک آن در گمان نبود




ای درگه تو قبلۀ احرار روزگار
آن کیست خود که بندۀ این خاندان نبود؟




زانگه که از جمال تو برگشت چشم من
از مدح تو تهی دهنم یک زمان نبود




از بهر حضرت تو دل از من نثار خواست
درماند چون مرا مدد از سوزیان نبود




بسیار سعی کرد که چیزی بکف کند
پس عاقبت برون ز سخن در میان نبود




گستاخ کرد لطف تو با خویشتن مرا
ورنه بجان تو که مرا روی آن نبود




جان منست اگر چه گرانست شعر من
با آنکه جان به هیچ بهایی گران نبود




آورده ام بخدمت تو جان نازنین
بپذیر از آنکه دست رسم جز به جان نبود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزرگوارا آنی که پیش رأی تو خور
بزیر چادر سیماب گون نهفته شود




بگاه فکر بیان تو گر بر آشوبد
سرای پردة سرّ ازل کشفته شود




اگر گشاده شود دانگ سنگ سطوت تو
دریچه یی ز عدم در وجود سفته شود




زنوک کلک تو هر دم ز عالم معنی
هزار گوهر ناسفته بیش سفته شود




برای قدر تو هر روز کرد ظلمت شب
ز صحن چرخ بگیسوی مهر رفته شود




در اشتیاق تو بیدار دولتی دارد
کسی که یک شب چون بخت بنده خفته شود




بدان خدای که در باغ صنع او هر دم
گل وجود ز خار عدم شکفته شود




که شوق بنده بخدمت زیادتست از آن
که شرح آن بتصاویر خامه گفته شود

***





سرورا عرضها نمی باید
که به دست سخن بسوده شود




شعر آیینه ییست کاندر وی
صورت حالها نموده شود




هر کجا تخم مردمی کارند
خوشۀ شکر از آن دروده شود




زنگ این ننگ از صحیفه نام
نه همانا که خود ز دوده شود




هر که از شاعران طمع دارد
به کدامین زبان ستوده شود؟




بس که نا گفتنی شود گفته
هر کجا این سخن شنوده شود




هیچ عاقل به خویش نپسندد
هر چه از مال ما ربوده شود




هست نقصان عرض و وصمت جاه
مال کز سیم ما فزوده شود




زشت نبود که آن که کان دارد
به گدایی به خاک توده شود




چه گشاید ترا از آن صندوق
که به حرف هجا گشوده شود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بزرگی که خدمت تو کند
هرکه پیوند جان و تن خواهد




گر جلال تو کسوتی پوشد
مهر را گوی پیرهن خواهد




ور ضمیر تو شمعی افزود
ماه رخشنده را لگن خواهد




شاخ خلق ترا بجنباند
باد چون طیرۀ چمن خواهد




زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد




عذر انعامهات را اومید
بکدامین لـ*ـب و دهن خواهد




آنچنان راستی که عدل تراست
بدعا شاخ نارون خواهد




عاریت از قد بد اندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد




یزک خشمت اوفتد در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد




رقم خصمیت کشد بر وی
هرکرا چرخ ممتحن خواهد




از لقایت چمن بدریوزه
آب روی گل و سمن خواهد




بوی خلقت شنبد با صبا
از خدا مرگ نسترن خواهد




هر دمی خلق تو بطیرۀ مشک
خون نافه بریختن خواهد




قلمت روی سیاهی عالم
از پی لؤلؤ عدن خواهد




گر کند رأی نظم خاطر تو
از فلک خوشۀ پرن خواهد




نیک شرمنده ام که لطف تو چون
از من بی زبان سخن خواهد




چه طریقست تا بدست آرم
پای مردی که عذر من خواهد؟




عذر این سردی و گران جانی
مگر اروند خویشتن خواهد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
امام ملّت و مفتیّ مشرق و مغرب
بیان کند که شریعت چه حکم فرماید




در آنکه شخصی از بهر دعوی شرعی
خود و غریمی در مجلس قضا آید




بدست ظلم و تطاول یکی زنا اهلان
غریم او را از وی به قهر بر باید




چو این تظلّم بر شاه شرع عرض کند
ز روی ضبط شریعت برو نبخشاید




بخواند او را واو با کمال ناجنسی
عدول از نهج اعتراف ننماید




چو معترف شود و ملتزم که با آن شخص
بر آنچه حکم شریعت بود نیفزاید




دو ماه بگذرد، این مدعّی بیچاره
ز گفتگوی و تقاضا زبان بفرساید




فزون ازین نبود حاصل تقاضاهاش
که او بچرب زبانی سرش بینداید




نه راز سینۀ او کس بگوش راه دهد
نه کار بستۀ او هیچ خلق بگشاید




گه اضطراب کند، گه به عجز تن بنهد
گهی خموش بود، گاه ژاژ میخاید




خدایگان شریعت چو حال می داند
اگر ز نصرت مظلوم تن زند شاید؟

***



فصل دیماه بخوارزم اندر
جامع گرهست یکی صد باید




نمد و آتش و آبست کنون
عوض از خیش و زگنبد باید




آب چون بیضۀ بّلور شدست
خانه پر خرمن بّد باید




گر فرشتست دراین فصل او را
بضرورت سلب دد باید




پوستینی ببد و نیک مرا
گر بود نیک و گر بد باید




پوستینی ز تو دق خواهم کرد
گرچه دانم که تو را خود باید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید




کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید




اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید




فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید




خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید




سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید




کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید




اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید




مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید




اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید




بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید




ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید




ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید




زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید




چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید




اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیاز و آرزوی من به روی فخرالدّین
از آن گذشت که در حیّز بیان آید




بدان که جان مرانسبتیست با لطفت
ز شوق لطف تو هر دم دلم بجان آید




گهر نثار کند بر سر زبان چشمم
مرا چو نام شریف تو بر زبان آید




به جستجوی خبر جانم از دریچۀ گوش
زمان زمان به سر راه کاروان آید




همه تسلّی جانم بدان بود هر شب
که با خیال تو در ذکر سوزیان آید




سلام و خدمت خادم ازو قبول کند
چو باد خوش دمش از خاک اصفهان آید




بدان که از خدمات رهی گرانبارست
نسیم باد صبا چون که ناتوان آید




اگر شمایل لطفت بکوه بر شمرم
ز یاد خلق تواش آب بر دهان آید




ز شرم لفظ تو متواریست آب حیات
درون پردۀ ظلمت از آن نهان آید




بنزد لطف تو گر هیچ باشدش آبی
چو آب سوی جنابت بر دوان آید




دهد شمایل لطف تو خاطرم را یاد
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید




زمان وصل تو امیددارم و دانم
زمان جانم اگر ناید آن زمان آید

***



مرا سخن چو بیاد تو بر زبان آید
به طعم آب حیات و به ذوق جان آید




ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد
چو عقل را هـ*ـوس باغ و بـ*ـو*ستان آید




بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت
غرایب نکت آنجا بسر دوان آید




انامل و قلم تو سه پایه و علمیست
که بازگشت معانی بسوی آن آید




معالی تو به تحقیق چون معانی تو
گمان مبر که در اندازۀ گمان آید




زهی که از سر کلک تو اهل دانش را
کلید قفل در گنج شایگان آید




لواعج شعف من بدست بـ*ـو*س شریف
از آن گذشت که در حیزّ بیان آید




چو آفتاب نهم چشم بر دریچة نور
سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید




سر شک چشمم بینی گرفته دامن من
چو شمع هر گه مرا « نور » بر زبان آید




ز شوق حادق دان این که همچو صبح مرا
به هر نفس که زنم نور در دهان آید




من از خیال تو شرمنده ام که او هر شب
برای من ز بخارا به اصفهان آید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سحرگهان که دل از بند خود برون آید
به پای فکر برین بام بیستون آید




خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد
سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید




هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند
هر آنچه ثقل طبیعی بود نگون آید




حدوث را پس پشت افکند، قدم جوید
علّو همّتش از نهمتش فزون اید




شعاع مهر ازل بام و در فرو گیرد
وگر حجاب نباشد در اندرون آید




در خزانۀ الطاف غیب بگشایند
وزو به عالم جان تحفه گونه گون آید




نسیم باد سحرگاهی از چمن بجهد
به بوی او دل از اندیشه ها برون اید




به تـ*ـخت ملک بر آید خرد سلیمان وار
هوا که دیو ستنبه ست ازو زبون آید




چو عشق سلسلۀ شوق را بجنباند
شکیب دور شود، عقل در جنون آید




همی رود سر هستی نهاده بر کف دست
چو بددلان نخورد غم که کار چون آید




به پای بیخودی آنجا بدان مقام رسد
که گر بگویم از ان رنگ بوی خون آید

***



این واقعۀ هایل جانسوز ببینید
وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید




بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ
بر شیر شغالان شده پیروز ببینید




آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود
وین عجز و پریشانی امروز ببینید




از دود دل خلق درین ماتم خون بار
یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید




ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت
نقّالی این طفل نو آموز ببینید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا