خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در نگر در صدر دیوان و ببین
خواجگان نو که صف پیوسته اند




سر بسر بازاریان مختلف
جمع گشته جمله در یک رسته اند




دست خلقی تا قلم بگشاده اند
چون در دکّان خود در بسته اند




نیک سر تیزند در راه ستم
گر چه در راه کرم آهسته اند




در خور بالش نیند امّا هنوز
از پی هم بسـ*ـتری شایسته اند




موی را نازرده اند الحق جز آنک
از زنخدان خودش بگسسته اند




نی خطا گفتم جوانانی همه
شتاهد و شایسته و بایسته اند




راست پنداری عروسان نوند
بس که چست و شاهد و بر رسته اند




چهره هاشان در قبای سرخ و سبز
همچو گل باغنچه در یک دسته اند




رونق صدر ایالت باقیست
تا نگویی رونقش بشکسته اند




خواجگان کردن اربر خواستند
خواجگان گردران بنشسته اند




مرهمی ده ای خدا کز ظلمشان
اهل شهر و روستا دلخسته اند

***



صاحبا عمریست تا از عدل تو
عالمی در انتهاز فرصه اند




تا نظر در کار آنها افگنی
کز تظلّم رافع این قصّه اند




لعبها بینند در شطرنج ملک
آنکه ساکن بر کنار عرصه اند




می کنند از غصّه افغان بر درت
در دل آن قومی که صاحب حصّه اند




وین عجب نبود که خود صاحبدلان
هر کجا هستند اسیر غصّه اند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمضانست همین دهن دربند
در دوزخ به خویشتن در بند




بهر دفع زبانی دوزخ
این زبان دروغ زن در بند




روزکی چند با خدا پرداز
در دکّان اهر من در بند




جز به ذکر و دعا دهن مگشای
ورنه بد*کاره مدارتن در بند




نبود آدمی، ستور بود
که کند رایضش دهن در بند




روزه دار آن بود که شرع کند
حسّ و وهم و خیالش اندر بند




رسنی محکمست قرآنت
خویشتن رابدان رسن در بند




بوی مشکت گر آرزوست نخست
به هوا راه دم زدن در بند




چون رسد کاروان غیبت و فحش
در دروازۀ سخن در بند




پس بخار دهان بجای بخور
بگریبان پیرهن در بند




این بجا آر، ور چنین نبود
از نصیحت زبان من در بند

***



ای دل ای دل سخن سخن بیهده را کار مبند
خویشتن را بپوش در غم و تیمار مبند




گر خیالست ترا کین که تو داری نیکست
بد خیالیست که بستی تو دگر بار مبند




کمربندگی ار زان که نخواهی در بست
دست میل مگشا باری و زنّار مبند




فکرت خود همه در مکر و حیل صرف مکن
از پی دیو سلیمان را در کار مبند




گر نخواهی که دلت تنگ بود چون غنچه
پس ازینش به طمع در زر بسیار مبند




بند، کان بر دهن حرص و امل باید بست
به ستم بر دهن کیسة دینار مبند




چون نداری تو سر آنکه بسامان گردی
خرقۀ مخرقه بیرون کن و دستار مبند




طاقت بار کشیدن چو نداری باری
مردمی کن ز گنه بار بخروار مبند




در قیامت سربار همه کس بگشایند
هر چه باید که نبینند در آن بار مبند




چون خود از دایره آید همه سر گردانی
پس تو دل در فلک دایره کردار مبند




بهر ابلیس دلی را که ملک سجده برد
به هوسبازی در محنت بیگار مبند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای آنکه خاک پای ترا روشنان چرخ
دایم بمیل شعشعه چون توتیا برند




آنجا که جفت ساز سرخامه ات بود
لحنی بود تمام که نام نوا برند




افهام را بساحل ادراک راه نیست
دربحر شعرت ارچه بسی آشنا برند




ارباب دل چو غنچه بنزدیک نظم تو
پیراهن آورند وز حالت قبا برند




روحانیون چو بینند ابکار فکر تو
ته ته زنند در وی و نام خدا برند




آنجا که خوان همّتت آراست روزگار
این هفت طاس گردون کاسه کجا برند؟




دریا که قطره ییست ز دریای طبع تو
نزدیک فیض طبع تو نامش چرا برند؟




آن کلک را که دست تو سردستیش گرفت
آگه نیی که خلق همی زو چها برند




دانی چه می برند ازو؟ من بگویمت
هردم هزار گوهر افزون بها برند




تو قوّت سخن ده و گر ماه و آفتاب
بروی برند غیرت، بگذار تا برند




سوداست شعر نزد تو آوردن آنچنانک
قانون سوی مسیح زماخولیا برند




هندوی نیم سوخته خاطرت بود
هر نظم کان زخاطر اصحابنا برند




دانم که کس ندید جز از جزو شعر من
کز اصفهان بهمدان جزو خطا برند




روزی که از برای غذای روان و عقل
از خوان خاطر تو زهرگون ابا برند




ز انواع سردی و ترشی هرچه بایدش
فرمای تاز مطبخ سودای ما برند




نزدیک مثل تو سخن آور چو من خموش
چون آورم سخن ؟ که خود این از شما برند




تیزست خاطر تو و ترسم چو بیندش
حالی ز روی خشم بگوید که وا برند




دانم بسی زنخ زند و گویداینت ریش
چون جزو شعر من و بر طبعت فرا برند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی سپهر محلّی که گرچه تیزروند
به سایۀ تک عزم تو ماه و خور نرسند




عقول اگرچه زافلاک نردبان سازند
زبام خانۀ قدر تو بر زبر نرسند




زنکته های تو افهام بابسی کوشش
بکنه معنی یک لفظ مختصر نرسند




چو تیر چیره زبانان اگرچه برتازند
بآستان ثنایت هنوز بر نرسند




ستاده هفت قلک بر فراز یکدیگر
زشخص معنی تو بیش تا کمر نرسند




زتابش و نم خورشید و ابر عالم را
چه سودگر کف و کلک تو بر اثر نرسند؟




کدام منزل اومید کاندرو هر دم
زکاروان سخایت نفر نفر نرسند




درین زمانه کز انبوهی سپاه بلا
بهیچ خانه نباشد که صد حشر نرسند




زهیچ گوشه برون شو نسازد اندیشه
که رهزنان بلاهاش برگذر نرسند




بهیچ کنج درون عافیت وطن نکند
که جوق جوقش فتنه همی بسر نرسند




گمان مبر که ز غوغاییان حادثه ها
دمی بود که مرا صد ببام و در نرسند




زر مصادره اصحابنا چگونه دهند
تا بشامگه ایشان بچاشت درنرسند




طمع چه کیسه برآن مفلسان تو اندوخت
که از هزار تکلّف به ما حضر نرسند




خزینه هاشان پر گوهر سخن باشد
ولیک جز بتمنّی بسیم و زر نرسند




بلا و محنت و غم را سبب درین ایّام
اگر هزار بود هیچ در هنر نرسند




فتاده گیر نگون رایت سلامت من
مدد زلطف تو گر هیچ زودتر نرسند




زبنده خانه همه رخت عافیت ببرند
زاهتمام توام حامیان اگر نرسند




کراشناسی فریادرس در این ایّام ؟
گر اهل معنی فریاد یکدگر نرسند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که خورشید بی رضای تو سر
از گریبان صبح بر نکند




جز بعون بنان تو دریا
دامن ابر پر گهر نکند




کوه دستی که زیر سنگ ز تست
با وقار تو در کمر نکند




خادم ارچه ز اعتماد کرم
که گهی لفظ پاکتر نکند




دست راد ترا ز گستاخی
بحر خواند وزان حذر نکند




پیش لطفت ادب نگهدارد
سخن طوطی و شکر نکند




گر تو او را غلام خود خوانی
با همه خواجه سر بسر نکند




نظر همّت تو بس عالیست
زان بکارش درون نظر نکند




نیک دانی که خادم داعی
خدمت تو ز بهر زر نکند




لیک معذور نیست نزد خرد
که ز حال خودت خبر نکند




گرچه از غایت غوایت جهل
کرد کاری که هیچ خبر نکند




سفری کرد ناگهان و کسی
ارتکاب چنین خطر نکند




روزگارش همی کند تادیب
تا چنین کارها دگر نکند




تا در این شهر آمدست رهی
جز ثنایت همی ز بر نکند




رفت ماهی و هیچکس سوی او
التفاتی بخیر و شر نکند




وجه ترتیب قوت خود هر شب
جز ز خونابۀ جگر نکند




خانه یی دارد آنچنان که درو
هیچ دیوانه یی مقر نکند




زین سیه چاه گونۀ دلگیر
کافتاب از برش گذر نکند




خاکش از مدبری بدان رتبت
کش صبا نیز پی سپر نکند




من نشسته به انتظار که وای
اگرم خواجه بهره ور نکند




گاه گویم فراموشم کردست
گاه گویم که نی ، مگر نکند




گاه خود را همی دهم عشوه
کو عطاهای مختصر نکند




حرص می گویدم کند لابد
عقل می گویدم وگر نکند




روز و شب خاطرم در این سوداست
که دمی از خودش بدر نکند




تو خود از کارمن چنان فارغ
کین سخن در تو هیچ اثر نکند




غم اهل هنر تو خورکاینجا
کس همی یاد از هنر نکند




بحر جود ترا چه عذر بود؟
که لبی خشک گشته تر نکند




لایق او بساز ترتیبی
کو قناعت به ماحضر نکند




یا بفرمای توشۀ راهش
آنچنان کش از آن گذر نکند




یاش سوگند ده که تا پس از این
بر بدیهه چنین سفر نکند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای آنکه از مدارج مدح تو قاصرست
هر رتبتی که ناطقه تصویر می کند




کلکت نقاب در رخ خورشید می کشد
خط تو پای عقل بزنجیر می کند




هر کس که دید دولت بیدار را بخواب
آنرا خرد لقای تو تعبیر می کند




در هر غرض که هست همه کارهای تو
چرخ کمان صفت همه چون تیر می کند




اقبال اگر متابع رای رفیع توست
آری مرید پیروی پیر می کند




صبحم عجبترست که گوید که صادقم
وانگاه بر ضمیر تو تزویر می کند




اندیشه، هر حدیث که از بحر گویمش
آنرا سخای دست تو تفسیر می کند




تدبیر خدمت تو بسی کردم و قضا
تدبیر را مسخّرتقدیر می کند




امکان خدمت تو و حرمان من چنین
اینهم ز طالعست که تاثیر می کند




خود روزگار هر چه نراد دل منست
چندان که می تواند تاخیر می کند




گردون بحضرت تو مرا ره نمیدهد
یعنی که از برای تو توفیر می کند




تا لاجرم رهی ز سر عجز و اضطرار
تقصیر از خجالت تقصیر می کند

***



از علامتها که در آخر زمان
آن دلالت بر قیامت می کند




هست روشن این که برفرمانها
این خر مقبل علامت می کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دور گردون با همه کس بد فعالی می کند
خاصه با ما قصدهای لایبالی می کند




نیست از ما منقطع اسباب ناکامی از آنک
جو رها چون دورها هم بر توالی می کند




دست او بالاست، بر وی هیچکس را دست نیست
لاجرم هر چ آن مراد اوست حالی می کند




با کس او را مهربانی نیست، هر چ او ناکسیست
گر تو از دستش بنالی ور ننالی می کند




هر دم از بهر نثار سمّ اسب هر خری
از سرشک چشم من عقد لالی می کند




گه دواج پرنیان بر سفت سگ می اکند
گه نشست یوز را اطلس نهالی می کند




بوریای کهنه از پهلوی ما دارد دریغ
بهر پشما گند خر ترتیب قالی می کند




قصد جان می دارد اکنون، روزگار لطف بود
آن که می گفتم زیان جاه و مالی می کند




مردمی رفت از جهان آنکس که جوید مردمی
...الی می کند




دور دور سفلگانست و خسیسان جلد باش
وای مسکینی که او قصد معالی می کند




تا سگان را طوق زرّینست و کسوت ششتری
هر کجا شیریست در عالم شکالی می کند




زشت تر کاری در این ایّام نیکو کاریست
نیک بختا، آنکه رای بد سگالی می کند




جاهلی را دست می بـ*ـو*سند اندر دست حکم
فاضلی در پای مـ*ـاچان پای مالی می کند




هر کجا اشراف نادان در تنعّم یافتی
زیرکی آنجا فغان از بی منالی می کند




هر که او چون سنگ زیرین سـ*ـینه مالد بر زمین
گنبد گردون خطابش، صدر عالی می کند




یوسفی را می دهد هفده درم گردون بها
گرگ بین کو دعوی صاحب جمالی می کند




کاروان ناجوانمردان فراوان می رسند
از جوانمردان جهان زان عرصه خالی می کند




تا زبان بند هنر شد حرز بازوی ملوک
حق بدست ناطقه ست ارمیل لالی می کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایا شگرف نوالی که در زمین و زمان
نشان مثل تو اوهام دوربین ندهند




دمی نباشد کاجرام چرخ چون دل من
به خدمت قدمت بـ*ـو*سه بر زمین ندهند




ستارگان که بر افلاک اسمشان علمست
ز دست دامن تو همچو آستین ندهند




اگر چه تاری ازین خلعتم که فرمودی
ز روی قدر به صد اطلس ثمین ندهند




چومن گزین سخنها به خدمت آوردم
مرا زبهر چه تشریف به گزین ندهند؟




چو لفظ من شکرست و معانیم گوهر
قصب کجا شد و خارا چو اسب و زین ندهند




فرود لایق من باشد ار بهر بیتم
و رای خلعت صد بـ*ـو*سه بر جبین ندهند




ز زاده های ضمیرم یکی به قیمت عدل
به گوشواره و خلخال حور عین ندهند




اگر چه کاسدی شعر شد چنان که همی
بهای شربتی از اب پارگین ندهند




بدان امید که یابند خلعتی رسمی
سخنوران به هـ*ـوس جان نازنین ندهند




بدین کسادی ابریشم و گرانی شعر
لباس من ز چه معنی بریشمین ندهند؟




تو پادشاه گرامی و اهل فضل و کرم
به شاعران فرومایه نیز این ندهند




ز دیگران که ندانند بس عجب نبود
اگر عطاها در خورد آفرین ندهند




هنر نوازان کز فضل مایه ور باشند
به شعرهای چنان خلعت چنین ندهند




چو آنچنان شد فرمای تا برات زرم
اگر دهند بجز زرّ راستین ندهند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا چه حاصل ازین خواجگان بی حاصل
که هیچ کار مرا انتظام می ندهند




نه از دیانت و تقوی نوشیدنی می نخورند
که یکدگر را از بخل جام می ندهند




ندانم از کرم آخر چه در وجود آمد
که هیچگونه به دستش زمام می ندهند




جواب قصّة ارباب حاجت از امساک
بجز بواسطة ده پیام می ندهند




شگفت نیست که ندهند تیز در قولنج
که عطسه نیز به وقت زکام می ندهند




چو حنظلست درونشان به شخم آکنده
و لیک هیچ دسومت به کام می ندهند




بهای شعر، اگر نیست جز که سحر حلال
ز مال خویش پشیزی حرام می ندهند




ز ننگ اگر نبرم نامشان سزد کین قوم
ز بخل هر چه توان برد نام می ندهند




دروغ گفتم و انصای راست باید گفت
که هیچ می ندهندم، چرام می ندهند؟




چه چشم دارم ازین منعمان که شاعر را
به صد شفیع جواب سلام می ندهند




کجا روم؟ چه کنم من؟ ز باد شاید زیست؟
که قوت روز بروزم تمام می ندهند




ز کوة می ندهند و کرم نمی ورزند
کتاب می نخرند و اوام می ندهند




پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانة خود را اطعام می ندهند




دلا بحکم ضرورت بساز با اینها
چو هیچ جای نشان کرام می ندهند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوش مخدوم من که تا جاوید
باد از جاه و بخت خود خشنود




با من آن کرد از بزرگیها
که نه دید آنچنان کسی نه شنود




دست انعام او بصیقل لطف
زنگ انده زخاطرم بزدود




بسته از من مدیح خویش و بخواند
وز ستودنش جان من آسود




سخن ارچه نبد زدست بلند
لیک از آن دست پایه اش بفزود




بحر شعرم چو بحر دستس دید
آتشی گشت ورو برآمد دود




نقد شعرم سیاه روی آمد
برمحکّ اناملش چو بسود




زانکه اشعار بود دست خوشش
چون بدستش رسید شعرم زود




خوش شد از دست او به ذوق ارچه
از بشاعت زبان همی فرسود




بس که در وی سیاه کاری بود
گشت حالی بدست او مأخود




زان بتیغ زبان بیاوردش
که سراپای بود عیب آلود




این که شد بیت را میان به دو نیم
اثر خنجر زبانش بود




شرف دستبوش او دریافت
شعر هندو نهاد دود اندود




تر شد اندر جوار بحر کفش
چون بدست مبارکش بیسود




چون سخن زیر دست اوست چرا
زبردست جای او فرمود




بر زبان مبارکش چو برفت
صد هزاران گهر ازو بربود




در بهین دست بهر آرایش
آن عروسان زشت را بنمود




حضرت او و آنگهی من و نطق
این چنین لاف عاقلی پیمود؟




چون زبان را بمهر لا احصی
دید، بر من عنایتش بخشود




تا که از هر زبان نیالاید
خویشتن عرض خویشتن بستود




می شنیدم ز چرخ بانگ صدقت
چون زبان را بمدح خود بگشود




ای دریغا! چو نیست قوّت عذر
شرح این لطف بیشمار چه سود؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا