خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای آنکه همای همّت تو
جز بر فلک آشیان ندارد




یک نکته ز راز خویش گردون
از خاطر تو نهان ندارد




بی رای تو مملکت چه باشد؟
چون کالبدی که جان ندارد




چون دست بر آورد سخایت
هیچش غم بحروکان ندارد




پیشانی هیچ گردنی نیست
کز خاک درت نشان ندارد




معلوم تو هست کین دعا گوی
سرمایه بجز زبان ندارد




وان نیز جز از برای مدحت
در کارگه دهان ندارد




ای آنکه رهی توقّع خیر
الّا ز تو در جهان ندارد




با زاری گشت بنده لیکن
جز بر در تو دکان ندارد




شد شعر فروش زانکه هر کس
کو شعر فروخت نان ندارد




شایستۀ چون تو مشتریّی
اطلس بجز آسمان ندارد




چون لایق بندگان درگاه
چیزیست که جر فلان ندارد




از روی کرم قبول فرمای
هر چند محلّ آن ندارد




ور حاجت وی روا کنی نیز
زان لطف جز این گمان ندارد




مقصود بهر چه حاصل آید
صاحب نظرش گران ندارد




آن کیست که خود زاهل معنی؟
تشریف تو رایگان ندارد




بر درگه تو من گدا نیز
گر سود کنم زیان ندارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای کریمی که نفحۀ خلقت
بوی باد شمال میدارد




فصل نوروز از شمایل تو
مایۀ اعتدال میدارد




امل از پهلوی عنایت تو
یک شکم جاه و مال میدارد




آرزو سربسر توقّع خویش
زین جناب جلال میدارد




دوری دولت از ستانۀ تو
دری اندر محال میدارد




آفتاب بقای بدخواهت
روی سوی زوال میدارد




هفت سیاره را بحضرت تو
هـ*ـوس اتصّال میدارد




پاس بام سراچۀ قدرت
هفتمین کو توال میدارد




هم بفتویّ مشتری مریخ
خون خصمت حلال میدارد




روز نوروز در حمل خورشید
دیدن تو بفال میدارد




زهره از خلقت اکتساب کند
هرچه زیب و جمال میدارد




تیر چرخ از نشاط خدمت تو
هـ*ـوس پر و بال میدارد




از فروغ ضمیر روشن تو
کسوت مه صقال میدارد




بردرت چرخ هرچه کرد و کند
روی در امتثال میدارد




همه نوروزها بعهد تو باد
تا وجود احتمال میدارد




یک سخن دارم و بخواهم گفت
گرچه زانت ملال میدارد




از جنابت که نیست خالی ازو
هرچه اسم کمال میدارد




بنده زاده علی اسمعیل
طمع رسم سال میدارد




وین دوبیتی زبان حالش گفت
زین سبب اختلال میدارد




«آن وعده نه در خور وفا بود مگر

یابنده نه لایق عطا بود مگر»





«پروانۀ آن جزوخطا بود مکر

یا چنین زاندازۀ ما بود مگر»





صیت جود تو بی زبانانرا
اینچنین برسؤال میدارد




کودکی را که وعدۀ دیبا
سالی اندر جوال میدارد




نیست از کار دور با کرامت
آنچه او در خیال میدارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیک درخط شده ام از قلمت
که مرا قصد بجان می دارد




عثرات من غمگین از بر
همه چون آب روان می دارد




همه در روی رهی می گوید
هر چه طبع تو نهان می دارد




با همه سر سبکی کوراهست
سر بر این خسته گران می دارد




یک زبانست بید گفتن من
ورچه دایم دو زبان می دارد




شبروی می کند اندر خط تو
راه بر خسته دلان می دارد




بامنش رای سیه کاریهاست
راستی را سر آن می دارد




گرچه از غایت صفرا باشد
که زبان تلخ چنان می دارد




در سرش چیزکی از سودا هست
کنده بر پای از آن می دارد




هست دیوانه تر از من صدره
که ز دست تو فغان می دارد




مدهش از پی سودا ترشی
که به سوداش زیان می دارد

***



صدر ملّت که دعا گویی تو
از سر صدق و صفا باید کرد




هرکجال قهر تو پیشانی کرد
خصم را روی قفا باید کرد




بهر بـ*ـو*سیدن خاک در تو
چرخ را پشت دوتا باید کرد




تا سر انگشت تو بارنده بود
خواهش از ابر چرا باید کرد؟




ابر را تا کف تو ناموزد
او چه داند که عطا باید کرد؟




برامید دم خلقت ما را
روی در روی صبا باید کرد




سرو را تربیت اهل هنر
نیک دانی که ترا باید کرد




گرچه بی کار نبی ، یک ساعت
نیز در کار خدا باید کرد




ورچه عالی نظری از سر لطف
نظری هم سوی ما باید کرد




ماجرا ئیست دعا گوی ترا
که بناچار ادا باید کرد




چون حیا مانع روزی آمد
لاجرم ترک حیا باید کرد




چه حیا ترک حیات اولیتر
زآنکه مرسوم رها باید کرد




داده یی وعدۀ تشریف رهی
لابد آن وعده وفا باید کرد




گر صوا بست همه ساله کنی
ورنه یکبار خطا باید کرد




وجه قرضی که مرا جمع شدست
نیک دانم زکجا باید کرد




همه سر سبزی انعام تو باد
کوشناسد که چها باید کرد




آن آینده ادا خود باشد
آن بگذشته قضا باید کرد




من بانعام تو حاجتمندم
حاجت بنده روا باید کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شنیدم که مخدوم اهل هنر
به سمع رضا شعر من گوش کرد




به ذوقی تمام آن نوشیدنی گران
که من داده بودم سبک نوش کرد




چو سرمست شد فکر تش زان نوشیدنی
که جان را به یک جرعه بیهوش کرد




بشد با عروسان افکار من
دو دست قبول اندر آ*غو*ش کرد




ولیکن چو کابینشان خواست کرد
به اقبال من خود فراموش کرد




ز بخشش همی راند کلکش سخن
ندانم مر او را که خاموش کرد

***



زهی ستوده خصالی که با کفایت تو
همی نیارد تیر فلک تغفّل کرد




تویی که هرکه زخاک جناب تو بگذشت
همه حکایت دلداری و تفضّل کرد




زرنگ خامه و نظم حدیث تو هر سال
عروس ملک بزّر و گهر تجمّل کرد




نسیم خلق تو با سـ*ـینه های غمگینان
همان کند که دم نو بهار با گل کرد




چو سنگ زیر تویی آسیای ملکت
ضرورتست ترا بارما تحمّل کرد




به آب لطف تو میگردد آسیای هنر
هزارباره خرد اندرین تأمّل کرد




بخدمت تو رهی را وسیلت خود ساخت
کسی که عمر خود اندر سر توکّل کرد




چنان مکن که خجل گردد اندرین که رهی
به پای مردی لطف تو این تقبّل کرد




ببین چگونه بود در مقام بخشایش
کسی که از همه عالم بمن توسّل کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اینت سردی که این زمستان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد




تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد




آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس بی پوشش کرد




باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد




لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد




خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد




پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد




جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد




عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد




لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد




رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد




پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد




آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد




ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد




گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای سخا پیشه یی کامید مرا
سوی بخت تو رهنمون آورد




پرتو همّت تو چون آتش
رخ بدین چرخ آبگون آورد




چون بدیدم که نشتر از ره فصد
از تن نازنینت خون آورد




عجب آمد مرا از ین حالت
هر زمان حیرتم فزون آورد




گفتم این دست بحر بود،چرا
همچو کان لعل از درون آورد؟




دست سرو، ارغوان شکوفه کند؟
یاسمین بار لاله چون آورد؟




شفق از افتاب طالع شد ؟
فلک این رسم نو کنون آورد؟




آخر الامر معنیی بس خوب
در دلم عقل رهنمون آورد




دست تو بر مثال دریاییست
که دو صد بحر را زبون آورد




همچو غوّاص سر بدو در برد
شاخ مرجان ازو برون آورد

***



صوفی نهاد عادت اسبم تو کّلست
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد




نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد




بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد




زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد




هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد




وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد




دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد




چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد




روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد




اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد




از عشق کاه بر رخ من بـ*ـو*س می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد




تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به من رسید مقالی که گر بکوه رسد
ز شوق و ذوق زجای نشست بر خیزد




معانیی ز ظروف حروف افزون تر
که گر از آن بچشد عقل هست برخیزد




اگر بصورت معنی نقاب دور کند
فغان ز طایفة بت پرست بر خیزد




دلی که یک سرانگشت ازین برو خوانی
برقص از سرجان یک بدست بریزد




به مغز هر که رسد شمّه یی ز الفاظش
به طبع خوش ز سر هر چه هست بر خیزد




مثال صاحب عادل که از میامن او
ز زلف مادر خان هم شکست برخیزد




چو نرگس انکه بود بخت و دولتش خفته
نسیم لطفش بر وی چو جست برخسزد




هزار سال غمی بر دل ار نشسته بود
چو در خیالش یکدم نشست برخیزد




هر آن فتاده که خود را دمی به میخ نیاز
به آستانۀ او باز بست برخیزد




تن ضعیف من از زیر بار منّت او
اگر تواند برخاست پست برخیزد




عقود در که ز دست جواد او برخاست
کدام دست دگر را ز دست برخیزد؟

***



دل مرا چو سپهر از غمی بپردازد
هم از نخست بسیج دگر غم آغازد




مگر سپهر بدانسته است این معنی
که هیچ گونه مرا عافیت نمی سازد




ز چرخ چون بگریزم؟ که هر دم در حلق
ز خیط ابیض و اسود کمندی اندازد




ز سوز سـ*ـینه اگر شرح بر زبان رانم
تنم ز تاب زبان همچو شمع بگدازد




دراز دامنی من عیان شود گر چرخ
لباس محنت بر قدّ عمرم اندازد




بسان آتش شمعست پست تر هر دم
بسر فرازی هر کس که بیشتر یازد




رباب وار شدم خرسوار در صف لهو
از آنکه چرخم بی گوشمال ننوازد




کسی که خوش سخن و راست رو بود ناچار
چو چنگ از پی هر زخم کردن افرازد




گمان ببی غمی آن مبر که در پشت
نگار خانۀ چهره بخنده بطرازد




چو حقّه هاست دل و غم چو مهره و گردون
یکی مشعبد چابک که حقّه می بازد




که جمله مهرۀ خود زیر حقّه یی دارد
که پیش چشم تو از مهره اش بپردازد




در آهنین در از آن چوب می خورد آتش
که همچو من بزبان آوری همی نازد




پریر گفت مرا خوشدلی، کجاست دل؟
چرا بجانب ما هیچ گونه نگرازد؟




جواب دادم و گفتم که دار معذورش
که از نزاحم غم با تومی نپردازد




دو سال رفت که چوگان چرخ چون گویم
بزخم حادثه از هر سویی همی تازد




هنوز روی خلاصی نمی شود روشن
مگر خدای تعالی لطیفه یی سازد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که گر لطف تو فرماندۀ ایّام شود
از جهان قاعدۀ جور و جفا برخیزد




چرخ را گویی بنشین و مرو بنشیند
کوه را گویی برخیز و بیا برخیزد




گر سر کلک تو رویی بخراشد بمثل
وجه ارزاق خلایق ز کجا برخیزد؟




موج دریا بنشیند ، زند رعد نفس
هرکجا دست جوادت بسخا برخیزد




گر اشارت رود از قدر تو زی مرکز خاک
از پی خدمت او چست زجا برخیزد




تویی آنکس که بتأیید ثنایت هر دم
همه انواع غم از خاطر ما برخیزد




تا که در عهدۀ ارزاق نشست گفت
هرکسی در طلب رزق چرا برخیزد؟




هرکه از شربت حرمان تو مخمور افتاد
از دم صور بصد رنج و عنا برخیزد




با کران سنگی حلم تو شگفتم ناید
گرسبکساری از طبع هوا برخیزد




چرخ در حقّ حسود تو شفاعت ناید
که بدافتاد، قضا گفت : که تا برخیزد




هرکجا تنگدلی یافت چو غنچه کرمت
بدل آرایی او همچو صبا برخیزد




ای کریمی که هرآنکس که بتو باز افتاد
زاستان تو بصد برگ و نوا برخیزد




پای طبعم چو شود آبله در راه هوات
عذر لنگ آرد و از راه ثنا برخیزد




لیک نتواند خاموش نشستن چه کند ؟
سحری از پی یوزش بدعا برخیزد




در سر آمد ز جفاهای فلک شخص هنر
دست گیرش ز کرم بو که بپا برخیزد




نکته یی با تو در اندازم از گستاخی
که کجا لطف تو بنشست حیا برخیزد




فقر را سوی عدم توشه همی باید دار
وین چنین کاری از دست شما برخیزد




بر سر راه کرم چشم اهل منتظرست
می چه فرمایی، بنشیند یا برخیزد؟




همه الطاف الهی مدد جان تو باد
تا که این عالم فانی بفنا برخیزد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مژده ای دل که کار دیگر شد
و انچه می خواستی میسّر شد




یار از راه جور برگردید
مشفق و مهربان و چاکر شد




کار اگر بسته بد گشایش یافت
عیش اگر زهر بود شکّر شد




دل که چون لفظ او مقیّد بود
هم بسعی خطش محرّر شد




نامه فرمود و دل خوشیها داد
چون که حال منش مقرّر شد




کلک بیمارش احتما بشکست
با من از آنچه بود بهتر شد




اشتهیّ دروغ کرد آغاز
با سر پرسش مزوّز شد




بر گرفتم ز درج درّش مهر
دامنم پر ز درّ و گوهر شد




مردم چه مشم ابن مقلمة وقت
بندۀ آن خط چو عبهر شد




بر بیاض خودش سوادی کرد
که از او چشم جان منوّر شد




دیده بر حرفهاش مالیدم
حالی از اب لطف او تر شد




خط مشکین او چو بر خواندم
مغز جانم ازو معطّر شد




شاخ طبعم گهر ببار آورد
چون کش الفاظ او مصوّر شد




هر چه دشنام و خشم بود از من
به دعا و ثنا برابر شد




کلک او کرده بود عربده زانک
زان معانیش باده در سر شد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بزرگی که بر علم تو ظاهر باشد
هر چه مدفون زوایای سرایر باشد




هر زمان کلک تو چون آب فرو می خواند
هر چه بر صفحة اسرار ضمایر باشد




گام بر تارک خورشید گزارد ز شرف
گر عطارد نفسی با تو مناظر باشد




در نفسهای تو هرگه که کنی نشر علوم
هست بویی که در انفاس مجاهر باشد




اقتضغی همه اسباب سعادات کند
هر تاره که بدان رای تو ناظر باشد




از پی فایده در حلقة درست برجیس
چون جواب تو بسی خواست که حاضر باشد




بنده را نیز خیالست که بی استحقاق
اندر آن حلقه هم از جمع اصاغر باشد




گرچه در خدمت صدر تو هنرمندانند
وین رهی باردل و زحمت خاطر باشد




لیک شرطست که برخوان ملوک از پی رسم
تره اول و حلوا آخر باشد




آهن ارچند ندارد خطری،بازرسرخ
در ترازو بگه وزن مجاور باشد




جنبش هفت فلک بر نهنج کام تو باد
تا که اجسام مرکّب ز عناصر باشد

***



بنزد خواجه رفتم بهر کاری
کزانم باز گفتن عار باشد




و لکن اقتضای روزگارست
که دانا را به نادان کار باشد




یکی مجهولکی پیش درش بود
چو سگ کوحاجب مردار باشد




مرا گفتا: توقّف کن زمانی
که وقت بار خود دیدار باشد




مرا آن بار خاطر گشت، گفتم
گدایی را خود این مقدار باشد؟




گدایان محتشم گردند امّا
حدیث بار بس بسیار باشد




خرد چون حیرت من دید گفتا
ندانستی که خر را بار باشد




پس آنگه بیتکی تلقین من کرد
که زیب یک جهان اشعار باشد




بسا سر کافسرش افسار باشد
بسا در کز در مسمار باشد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا