خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلبرم رسم خود چنین دارد
که دل دوستان غمین دارد


از پی یک حدیث دامن گیر
صد جواب اندر آستین دارد


حلقة زلف او ز بلعجبی
چرخ پیروزه در نگین دارد



زلف پرچین زنگی آسایش
حکم بر زنگبار و چین دارد


نز تواضع، ز سرکشی باشد
سر که پیش تو بر زمین دارد


نشود خود به کوی او نزدیک
هر که او عقل دوربین دارد


گرد کوی وی آنکسی گردد
که ملالش ز عقل و دین دارد


نخورد هیچ غم بهستی خویش
هر که دلدار نازنین دارد


تن مومین نپرورد چون شمع
هر که او جان آتشین دارد


برهاند ترا ز هستی خویش
عشق خود خاصیت همین دارد
***

دل من ز اندوه ننگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد


نیالوده از خون جانم زمانه
همه تر کش غم خدنگی ندارد


کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟


ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟


ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد


بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد


بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر که چون روی تو رویی دارد
سر بسر راحت دنیی دارد


هر که دارد دهن و زلف و خطت
کوثر و سدره و طوبی دارد


از جهان دوست ترا دارد دل
آری چون دارد باری دارد


زنده کن مرده دلم را بدمی
که دهانت دم عیسی دارد


دم زلف تو گرفتست دلم
ابلها کو دم افعی دارد


چشم تو خون دلم کرد حلال
و آنک از خطّ تو فتوی دارد


هر دم آویزد در من غم تو
خود نگوید که چه دعوی دارد


بهر بـ*ـو*سی که ز تو خواسته ام
بر منت خشم چرا می دارد؟


ندهی خود ندهی حکم تراست
خشم و دشنام چه معنی دارد؟
***

عشق تو گردست در زمانه برآرد
ز آدمیان قحط جاودان برآرد


رخصت آهی بده که تا دل تنگم
یک نفس آخر بدین بهانه برآرد


یارگی عشق تو چو تاختن آرد
عقل نیارد که سر زخانه برآرد


فتنه چو پروانه یافت از خطت ،اکنون
مغز سلامت بتازیانه برآرد


مردمک دیده هر دم از مژه جاروب
بر در تو گرد آستانه برآرد


بوک دل گم شده ز خاک درتو
جایگهی سر بدین ترانه برآرد


جان جهان در دهانة عدم افتد
آتش عشق تو گر زبانه بر آرد


نیز چو دندان تو خوشاب نباشد
گر صدف از دل هزار دانه برآرد


روی ترا بی نقاب آینه بیند
زلف تو آسوده سر بشانه برآرد


حیف نباشد من از غم تو بدین حال
زلف و رخت سر بدین دوگانه برآرد؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گل زرشک تو پیرهن بدرد
روی تو پرده بر سمن بدرد


چون زند غمزۀ تو دست به تیغ
زهرۀ مهر تیغ زن بدرد


ز آرزوی دو لعل جان بخشت
مرده بر خویشتن کفن بدرد


چون بخندد دهان شیرینت
پرده بر لؤلۀ عدن بدرد


گوهر از شرم تو دهان صدف
هم بدندان خویشتن بدرد


نافه گر بوی زلف تو شنود
شکم خویش در ختن بدرد


با رخت لاف به نیکویی
غنچه را باد از آن دهن بدرد


لـ*ـب تو،چون ز خنده بر بدوزی
جامه بر صد هزار تن بدرد


هر که خود را بر آستان تو دوخت
پیش تو پوتین من بدرد


مهرت از هر دلی که سر بر زد
چون من و صبح پیرهن بدرد


من ز مستوری تو می ترسم
که بسی ستر مرد و زن بدرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد
بگاه قدحی پر نوشیدنی باید کرد


نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم
صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد


نقاب شب زرخ روز چون فرو کردند
ز آب بر رخ آتش نقاب باید کرد


درنگ می نکند دور چرخ در بد و نیک
بدورهای پیاپی شتاب باید کرد


مفّرح دل غمگین اگر همی سازی
هم از نوشیدنی چو یاقوت ناب باید کرد


زمان خواب دراز از پس است حالی را
برای شادی دل ترک خواب باید کرد


چو روشنایی اندر خراب آبادست
نهاد خویشتن از می خراب باید کرد


به بلفضول اگر عقل با طرب بچخد
بسا تکینی با او خطاب باید کرد


چو آب زندگانی از باده می شود روشن
طراز عیش خود از کار آب باید کرد


ز گفت و گوی اگر در میانه نگزرید
هم اختیار سرود و رباب باید کرد


وگر سماعی ازین هر دو خوشترت باید
دعای صاحب عالی جناب باید کرد


سر صدور جهان فخردین که از در او
سعادت ابدی اکتساب باید کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوش با من نگار من آن کرد
که بصد سال عذر نتوان کرد


زلف بر بند خود بدستم داد
حلّ آن مشکلاتم آسان کرد


قصب از پیش ماه دور انداخت
آفتابی ز صبح تابان کرد


بشکر خنده چون دهان بگشاد
پسته را دل زرشک بریان کرد


لکشر حسن او ز بسیاری
هر کجا برگذشت ویران کرد


هر دلی را که نقش دید ز دور
بروی از غمزه تیر باران کرد


زلف پر بند را ز هم بگشاد
خاطر مشک از آن پریشان کرد


چشم جادوش ریش دلها را
نوش دار و زنیش پیکان کرد


یک جهان آرزوی گرسنه را
دهن او بهیچ مهمان کرد


عالمی جاودان کافر را
بحدیثی لـ*ـبش مسلمان کرد


از سر لطف و از خداوندی
هر چه این بنده گفت فرمان کرد


بر خلاف طبیعت خویان
هر چه می خواستم همه آن کرد


ساعتی بود و پس بعزم شدن
قامت سرو را خرامان کرد


سرورا از شکوفه ساخت غلاف
ماه را شهر بند کتّان کرد


زیر یک چادر آن همه فتنه
من ندانم چگونه پنهان کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مکن ای دوست اگر بتوان کرد
هر چه از شور وز شر بتوان کرد


نه دل من که بیک غمزۀ تو
عالمی زیر و زبر بتوان کرد


چون سر زلف تو از مشک سیاه
دلی از خون جگر بتوان کرد


نبود لعل وگرنی چو لـ*ـبت
لبی از تنگ شکر بتوان کرد


توز من روی نهان کرده و پس
گویی اندوه مخور، بتوان کرد؟


صبر تا چند کنم از رخ تو؟
صبر آخر چقدر بتوان کرد؟


جگرم خستی و خونم خوردی
دل ببردی، چه دگر بتوان کرد؟


نیم جانی که بماندست اکنون
به منش بخش اگر بتوان کرد


بهر آن بد گه کنی خرسندم
که از آن نیز بتر بتوان کرد


با رخ تو همه کاری چون زر
بتوان مرد و بزر بتوان کرد


رحمتی از تو توقّع دارم
به بیندیش مگر بتوان کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز رویت دسته گل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد


ز قدّ چفتۀ من در ره عشق
بر آب دیده ام پل می توان کرد


ز نوک غمزۀ تو بی محابا
سزا در دامن گل می توان کرد


ز اشک و چهره در عشقت همه سال
بسیم و زر تجمّل می توان کرد


نمی شاید سپردن دل بزلفت
نه نیز از وی تغافل می توان کرد


نه چون غنچه دهن در می توان بست
نه افغان همچو بلبل می توان کرد


بزلف کو برو آهسته بنشین
همه روز این تطاول می توان کرد


دلم بر دست و سر می پیچد از من
چه گویی این تحمّل می توان کرد


بدشنامی دلم را شاد می دار
که باری این تفضّل می توان کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
باد بر خاک ترک تازی کرد
با عروسان خفته بازی کرد


ابر از آب دیده وقت سحر
جامۀ شاخ را نمازی کرد


غنچه را بر سماع بلبل سرخوش
وقت خوش گشت و خرقه بازی کرد


من چو نرگس ندیده ام هرگز
خاک پایی که سرفرازی کرد


اندرین هفته باد ناسودست
بس که هر گونه کارسازی کرد


نرگسانرا کلاه زر بخشید
غنچه را برگ دلنوازی کرد


چون زبان بنفشه کوته یافت
سوسن آنجا زبان درازی کرد


گل که اوّل ز برگ و ساز تمام
بر سر شاخ ترک نازی کرد


وز غرور توانگریّ و جمال
بلبلان را جگر گدازی کرد


عاقبت خاک بر دهان افکند
زانکه دعوی بی نیازی کرد
***

سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد
صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد


بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف
سرشک او همه در دامن قبا گیرد


هر آنچه سوسن آزاد بر زبان راند
ز خوش زبانی او زود در صبا گیرد


چو افتد آتش خورشید در حراقة شب
چراغ لاله از و روشنی فرا گیرد


ز شرم روی بتم گل چنان برآید سرخ
که پای تا سر او آتش حیا گیرد


رشک ژاله زرخسار لاله رونق یافت
کهر هر اینه از جوهری بها گیرد


چنین که گل بجوانی و حسن مغرورست
حدیث بلبل عاشق درو کجا گیرد؟


ز تنگ چشمی غنچه اگر چه زر دارد
دهدن برابر گشاید و زو عطا گیرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد


هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد


کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد


آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد


روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان سرخوش ببازار آورد


می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد


گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد


طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد


عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد


بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد


عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد


عقل انکار برین شورش و سرخوشی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد


شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد


گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد


دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد


هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سحرگهان که دم صبح در چمن گیرد
چهار سوی چمن نافۀ ختن گیرد


نسیم افتان خیزان چو سرخوش عربده جوی
بباغ در جهد و جیب نسترن گیرد


خروش مرغان بر سرو بن چو دلشده یی
که یار خود را بر پای در سخن گیرد


بشکل لاله نگر خال عنبرین بر لـ*ـب
چو یار خود را بر پای در سخن گیرد


گل شکفته چو معشوق شوخ کز عاشق
زر قراضه در اطراف پیرهن گیرد


خیال سبزه و شبنم برو بدان ماند
کسی که قبضۀ شمشیر در سفن گیرد


درست گویی زنجیر زلف یار منست
چو روی آب ز باد هوا شکن گیرد


حدیث مشک خطا پیش او خطا باشد
چو باد فایده ز انفاس یاسمن گیرد


چو غنچه هر که در این وقت تنگ دل باشد
دلش گشاده شود چون ره چمن گیرد


درین چنین ره وقتی بحدّ پایۀ خویش
همه کسی پی دلدار خویشتن گیرد


ببوی یار بنزدیک گل شوم، او نیز
ز بی وفایی رنگ نگار من گیرد


دلم ز غصّۀ او قطره قطره خون گردد
ز راه دیده یکایک برون شدن گیرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا