خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم از آتش غم چنان می گدازد
که شکّر در آب روان می گدازد


چو سایه ز خورشید هستیّ بنده
ز مهرت زمان تا زمان می گدازد


دو رسته درت در یکی چشم سوزن
تنم را چنان ریسمان می گدازد


چو نام لـ*ـبت بر زبان بگذرانم
ز ذوقم شکر در دهان می گدازد


چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر
که جان خویشتن را در آن می گدازد


دلی نرم تر دارم از موم و دایم
ز تاب رخت شمع سان می گدازد


چه جای دل من؟ که از تاب مهرت
تن ماه در اسمان می گدازد


دلم بوته یی شد که بر آتش غم
چو زر این تن ناتوان می گدازد


ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت
مرا آشکار و نهان می گدازد


زهجر توام خون بیفسرد در دل
ولی مغز در استخوان می گدازد


مثالیست از چهرة من هر آن زر
که خورشید در چشم کان می گدازد


ز وز دل ماست و زتاب رویت
که باریک مویت چنان می گدازد


چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع
لـ*ـب من ز تاب زبان می گدازد


رهی راستی را بوصف تو اندر
نه نظم سخن کرد، جان می گدازد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر دلدار من روزی، نقاب از رخ بر اندازد
بسا عاشق مه درپایش، بدست خود سر اندازد


بجانم در زند آتش ، چو زلفش عنبر افشاند
دلم را آب گرداند، چو لعلش شکّر اندازد


هزاران گردن افرازان سر برکرده از هر سوی
که تا او از سر صیدی، کمندی اندر اندازد


بدان تا عاشقانرا باد در دل کم جهد باری
برو ز باد هر ساعت، گره بر عنبر اندازد


کند سرخوشی دلم زان می ز خونی کو همی ریزد
کنم نقل لـ*ـب و دندان، ز سنگی کو در اندازد


زمستان راست اندازی، ندارد چشم کس هرگز
مگر چشمش که چون شد سرخوش ناوک بهتر اندازد


چو اندازد بمن تیری کنم در سـ*ـینه پنهانش
بدان تا از پی آن تیر تیری دیگر اندازد


کسی کز سوز عشق او، چو آتش یافت دل گرمی
بوجد اندر سر افشاند، برقص اندر زر اندازد


کند در دیدۀ عبهر تجلّی مردم دیده
گر او از گوشۀ چشمی، نظر بر عبهر اندازد


اگر چه نیست دریای غمش را هیچ پایانی
مبادا آنکه او ما را ، ازین دریا براندازد
***

سوز عشقت جگر همی سوزد
تاب رویت نظر همی سوزد


تو چه دانی ؟که آتش رخ تو
نظر اندر بصر همی سوزد


هر چه از دیده بیش ریزم آب
دل مسکین بتر همی سوزد


آنچنان سوخته جگر شده ام
که دلم بر جگر همی سوزد


غم تو هر چه یابد از دل و جان
همه در یکدگر همی سوزد


همچو شمعی در آب دیده دلم
هر شبی تا سحر همی سوزد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد
زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد


بگسترند عروسان باغ دامن خویش
چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد


خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند
ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد


ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش
دلم چو بوی بباد هوا درآویزد


کسی که آفت هستیّ خویش بشناسد
بپای سرخوشی از گوی عقل بگریزد


هوای طبع تو سر پوش آتش شوقست
چو باد حرص تو بنشست شوق برخیزد
***

اومید آدمی بوصالت نمی رسد
اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد


می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:
خاموش، این حدیث محالت نمی رسد


خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو
در گرد بارگیر جمالت نمی رسد


گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا
الّا بدست بـ*ـو*س خیالت نمی رسد؟


لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر
پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟


از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان
گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟


هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست
دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب نیست کم ز هجر تو صد غم نمی رسد
اشکم بچار گوشۀ عالم نمی رسد


اندر تو کی رسم؟ که نسیم سحرگهی
در گرد آن کلالۀ پر خم نمی رسد


در چشم من برست قد سرو پیکرت
زان پلک چشمهام فراهم نمی رسد


از بس که خاک کوی تو دردیده ها کشند
جز گرد از او بدین دل پر غم نمی رسد


فریاد من نمی رسی و این دل غمین
از خشک ریش هجر بمرهم نمی رسد


شکرست اگر نمی رسدم مژدۀ وصال
باری بلا و محنت و غم کم نمی رسد


گویم کزین سپس ندهم دامنت ز دست
گفتن کنون چه سود که دستم نمی رسد؟


دشوار امید وصل توان داشت کز فراق
ماهی بر آمد و خبری هم نمی رسد
***

نام تو بر زبان من باشد
شکر اندر دهان من باشد


ای خوشا زندگی که من دارم
اگر آن لعل جان من باشد


ندهم بـ*ـو*سه جز که بر لـ*ـب خویش
گر دهان تو زان من باشد


عاشق زلف و فتنۀ رویت
هر که باشد بسان من باشد


آنکه گوش فلک کند سوراخ
حلقهای فغان من باشد


و آنکه تا جاودان بخواهد ماند
در جهان داستان من باشد


گفتم: آن دل که از منش داری
گر نباشد زیان من باشد


گفت: جایی نمی رود دل تو
ور رود در ضمان من باشد


در سر آستینت ار نبود
بر در آستان من باشد


خانگی دوش با دلم می گفت
غم که از دوستان من باشد


که مرا وصل گفت: باز مگرد
از فلان تا نشان من باشد


غزلکهای این چنین موزمون
بیشتر در قبان من باشد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر کرا زلف عنبرین باشد
طبع اوبا وفا بکین باشد


چون بود بر رخ تو طرّۀ تو
نقش چین بر حریر چین باشد


غمزۀ تو بچابکی ببرد
دل که در هفتمین زمین باشد


در سر زلف تو همی گردد
که دلم بردو خود همین باشد


نی بجان تو کش بدت آرم
ورچه با ماه همنشین باشد


رخت دل چون نهم بر هندو
لاجرم حال او چنین باشد


خو بزلف چرا سپردم دل؟
در جهان هندوی امین باشد؟


بی دل اندر جهان بسی گردد
هر کرا درد نازنین باشد


عاشقان رخ ترا باید
که زر و سر در استین باشد


ورنه هر ک از زر و سراندیشد
عاشقی از صف پسین باشد
***

گر بر دل من رحم کند یارچه باشد؟
ور یاد کند از من غمخوار چه باشد؟


با قامتش از سرو خرامنده چه اید؟
با عارض او سوسن و گلنار چه باشد؟


زلفش بگرفتم بستم گفت: که بگذار
با دزد در آویخته بگذار چه باشد؟


گفتم دل من دارد و می خواهم ازو باز
گفتا اگر او دارد، گو دار، چه باشد؟


می نالم و می بارم خونابه ز دیده
زین بیش بدست دل افکار چه باشد؟


زنهار همی خواستم از تیغ جفایش
دل گفت مگو بیهده، زنهار چه باشد؟


تن در غم او ده که ازین غم بننالد
آنکس که بداند که غم یار چه باشد


با زلف تو گفتم دل غمخوار مرا ده
گفتا دل که؟ غم چه بود؟ خوار چه باشد؟


چشم تو همی گفتمش: احسنت، چنین کن
اکنون که ببردی به از انکار چه باشد؟


جانا چو تو یک دم نکنی کم زجفاها
پس حاصل این گریۀ بسیار چه باشد


جان و دل من برد و هنوز اوّل کارست
خود باش تو تا آخر این کار چه باشد؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلبرم سوی سفر خواهد شد
کا رمن زیر و زبر خواهد شد


دل خون گشته ام اندر پی او
از ره دیده بدر خواهد شد


حال من خود ز غمش نیک بدست
وه کزین نیز بتر خواهد شد


عشق او کز همه کس پنهانست
در همه شهر سمر خواهد شد


ای بسا روز که بی روی ویم
آستین از مژه تر خواهد شد


وین باشب که در اندیشۀ او
دیده پر خون جگر خواهد شد


من ندانم که مرا بی رخ او
چون یکی روز بسر خواهد شد


جانم آمد بلب و یار هنوز
تا دو سه روز دگر خواهد شد
***

در عشق تو دل بجان همی کوشد
عاجز شد و همچنان همی کوشد


در سنبل تا بهار می پیچد
با نرگس دلستان همی کوشد


پیدا گوید که فارغم، وانگه
با درد تو در نهان همی کوشد


با آن همه ناتوانی چشمت
با خلق همه جهان همی کوشد


هر کس که وصال تو همی جوید
با گردش آسمان همی کوشد


تا وصل تو خود کرا بود روزی
حالی همه کس در آن همی کوشد


در عشق ز صبر شکرها دارم
انصاف که بر چه سان همی کوشد


با هجر تو گر چه بس نمی آید
مسکین چه کند؟ بجان همی کوشد


دل می خرد از لـ*ـبت بجان بـ*ـو*سی
گر ودست ارزیان همی کوشد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم هر شب از عشق چندان بنالد
که از آه او چرخ گردان بنالد


ندانم چه بیماریست این که جانم
ننالد ز درد و ز درمان بنالد


برقص اندر آید دل از سینۀ من
سحرگه که مرغی ز بستان بنالد


چو چنگ ارزنی یک سرانگشت در من
ز من هر رگی برد گرسانی بنالد


اگر بشنود کوه نالیدن من
ز درد دل من دو چندان بنالد


لبی کو بخاک درش تشنه باشد
عجب نیت کز آب حیوان بنالد


بتیمار هجران گرفتار گردد
هر آن دل که از نازجانان بنالد
***

مژده ایدل که یار باز آمد
ترک چابک سوار باز آمد


غمزۀ او نیم سرخوش برفت
با هزاران خمار باز آمد


بسته جانی هزار بر فتراک
این زمان از شکار باز آمد


هر شماری که کردم از حسنش
نه یکی، صد هزار باز آمد


یا رب آن ساعت خجسته چه بود
کز درم آن نگار باز آمد؟


بنمرد سپاس ایزد را
تا بدیدم که یار باز آمد


آخر آن آب چشم و آه سحر
عاقبت هم بکار باز آمد


هین برون آی ای غم از دل من
که مرا غمگسار باز آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سزد گر غنچه چون من دلخوش آمد
که گل سوی چمن شاد و کش آمد


بمطرب می دهد بلبل سه ضربه
که نقش عشرت از نرگس شش آمد


گل سوری ببستان بوتۀ زر
پر از کاووس زرّین ز آتش آمد


هوا قوس قزح در بازو افکند
که گلبن بر مثال ترکش آمد


ز سستّی چنار چیره دستت
که سرو کم بضاعت سرکش آمد



ز تور آفتاب و عکس لاله
سمند خاک گویی ابرش آمد


صبا آنک بجان می گردد از عشق
ز بس کش عارض سوسن خوش آمد


خرابی از سپاهان دور بادا
که زرّین رود بی دریا کش آمد
***

باد صبا بین که چها می کند
کس نکند آنچه صبا می کند


سرخوش بگلزار رود بامداد
عربده با شاخ و گیا میکند


طیرة طفلان چمن می دهد
بازیکی بس بنوا می کند


زلف ریاحین و گریبان شاخ
می کشد و باز رها می کند


می فکند در کله لاله خاک
پیرهن غنچه قبا می کنند


سیم همی ریزد و زر می کشد
باغ پر از برگ و نوا می کند


هیچ نمی دانم کین خاک پای
این همه بخشش ز کجا می کند


زانکه نقاب از رخ گل دور کرد
بلبلش از شاخ دعا می کند


سست شد از خنده گل خیره خند
بس که صبا شعبده ها می کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
درد دل از حد گذشت و یار نداند
دل همه غم گشت و غمگسار نداند


شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را
گیری صد بار در کنار نداند


جان دهمش پای مزد تا ببرد دل
آری همه کس درین شمار نداند


ماه رخا! با لـ*ـب تو جان رهی را
هست حدیثی که راز دار نداند


با همه کس خیره داد دست به پیوند
قدر خود آوخ که آن نگار نداند


خواهم کآنرا بگوش تو برسانم
لیک بشرطی که گوشوار نداند


چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟
کو همه جز سرخوشی و خمار نداند


جورز خوبان توان ببرد و لیکن
غمزۀ سرخوش تو حدّ کار نداند


خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد
چاره بجز صبرو انتظار نداند


آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها
نیک بدآنست که روزگار نداند
***

آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند


اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند


جان بسی کدم و در سـ*ـینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند


گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند


تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند


خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند


دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند


گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رخ خوبت به قمر می ماند
ذوق لعلت به شکر می ماند


عقل با این همه دانایی خویش
چون ترا بیند در می ماند


اندرین عهد همانا فتنه
بسر کوی تو بر می ماند


چشم من بالب تو هر دو جهان
خشک می بازد و تر می ماند


با رخ خوبت تو در خانۀ من
اوّل شب بسحر می ماند


گفتی ار نایم و زحمت ندهم
این بیک چیز دگر می ماند


من ندانسته ام این شیوه ز تو
بطلب کاری زر می ماند


مگر از نازکی عارض تو
بر رخ از بـ*ـو*سه اثر می ماند


هر گه آیی بر من ، روز دگر
در همه شهر خبر می ماند


بـ*ـو*سه خود چیست؟ که بر چهرۀ تو
نقش تیزیّ نظر می ماند


بر من اکنون ز شمار غم تو
تیم جانی و بسر می ماند


هیچ دانی که چو آن بستانی
بر من او را چه قدر می ماند؟
***

خبر گل بچمن می آرند
مژده جان وی تن می آرند


نقش بندان ربیعی آبی
با رخ کار چمن می آرند


نفس باد صبا پنداری
کاروانی ز ختن می آرند


آبها هر نفس از باد صبا
در رخ از ناز شکن می آرند



جام لاله ز دل سنگ برون
من ندانم بچه فن می آرند


غنچگان از سبب کم عمری
همه سر زیر کفن می آرند


نرگسان رغم مه و پروین را
شکلی از ماه و پرن می آرند


لاله جامیست که گویی دروی
دردی از اوّل دن می آرند


نو حریفان ربیعی بر دی
ز نخ از برگ سمن می آرند


گل و نرگس چو من از یاد کسی
آب در چشم و دهن می آرند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا