خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اهل تو بازار گوهر بشکند
زلف تو نامـ*ـوس عنبر بشکند


درّ دندان تو خون صف برکشد
شکّر اندر قلب لشکر بشکند


رنگ خون پیدا شود بر چهره ات
چون صبا زلف ترا سربشکند


هر که در بندد دری در کوی صبر
حلقة زلف تو آن در بکشد


پیش قدّ و خطّ تو نقّاش چین
هر زمان پرگار و مسطر بشکند


ز آرزوی آن دوتا مشکین رسن
ماه نو خود را چو چنبر بشکند


ترسم این سرها که دارد زلف تو
توبت من بار دیگر بشکند


هر که او در انتظار وصل تست
روزگارش دل بغم در بشکند


روزی از ناگه دل دیوانه ام
در جهد وان مهر شکّر بشکند


راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه در بر بشکند


از دهانت کام دل حاصل کند
و ارزوی جان غم خور بشکند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دل ز غم عشق تو کی جان برد؟
تا که جفای تو برین سان بود


دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد


لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟


تا هـ*ـوس آن لـ*ـب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد


جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد


خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد


هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد


دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد


آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد


زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز لعلت عکس در جام می افتاد
نشاط عالمش اندر پی افتاد


جهانی می پرستی پیشه کردند
چو از رویت فروغی بر می افتاد


جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساری در خوی افتاد


سراپایم چو نی در بند عشقست
غمت در من چو آتش در نی افتاد


دل سرگشته ام زان پس که خون شد
بدست عشق تو دانی کی افتاد


ز راه دیده بیرون رفت و عشقت
نشان خون بدید و بر پی افتاد


دلم با عارض ساده دل تست
که طرّاری چو زلف بروی افتاد

دلم بردی نگه دارش که هرگز
شکاری این چنینت در نیفتاد
***

دل بدان دلنواز خواهم داد
جان بشمع طراز خواهم داد


پس ازین من بدست عشق و هـ*ـوس
مالش حرص و از خواهم داد


چشم و دل را چو شمع و اتش و آب
مایه و برگ و ساز خواهم داد


مده ای عقل زحمتم بسیار
که جواب تو باز خواهم داد


چند گویی که دل بدو دادی؟
دادم آری و باز خواهم داد


بر سرم عشق ترکناز آورد
تن درین ترکتاز خواهم داد


زین دو در بند دیدگان شب و روز
اشکها را جواز خواهم داد


ار دل از من بناز میخواهد
من بدو از نیاز خواهم داد


نازنین است یار من پیشش
جان شیرین بناز خواهم داد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد
به بی قراری با خویشتن قرار نهاد


ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت
پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد


بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر
کنون که پای طلب در میان کا نهاد


هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق
گنـ*ـاه آن همه بر بخت و روزگار نهاد


ز تنگنای دلم چون بجست قطرۀ اشک
ز راه دیده روان سر بکوی یار نهاد


هر آن سیه گریی کان دوزلف با من کرد
برفت و یک یک بر دست آن نگار نهاد


ز بیم تنگی اندر حصار ینه دلم
ذخیرۀ غم و اندوه بی شمار نهاد


مرا بخون دل خود چو تشنه دید فلک
بدست گریه ام این کام در کنار نهاد


هم از نوا در ایّام دان که نرگس تو
مرا بسان گل از نوک غنزه خار نهاد


کسی که نام فراق تو بر زبان آورد
چنان بود که زبان در دهان مار نهاد


وصال را چه کنم زین سپس؟ که مایۀ عمر
فراق او همه در راه انتظار نهاد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رخت تاثیر آهی بر نتابد
غمت هر دستگاهی بر نتابد


چنان نازک رخی داری که از دور
بصد حیلت نگاهی برنتابد


رخت را برگ رویم نیست شاید
زلالی برگ کاهی بر نتابد


دلم خود مختصر جاییست بس تنگ
چنین انبه سپاهی بر نتابد


همی ترسم که ملک خوبی او
فغان داد خواهی بر نتابد


نمی ترسد رخت از نالة من
مکن کایینه اهی بر نتابد


رخت چون زین نهد بر اسب خوبی
عنان از هیچ شاهی بر نتابد


دل عاشق عتابی برنگیرد
سر نرگس کلاهی بر نتابد


مده جای خط اندر پهلوی زلف
رخی بیش از سیاهی بر نتابد
***

نفس باد صبا می جنبد
غیرت مشک خطا می جنبد


سر و گویی سر حالت دراد
می زند دست وز جا می جنبد


لالۀسوخته دل پنداری
که هم از عالم ما می جنبد


شاخ از رقص نمی آساید
کز سر برگ و نوا می جنبد


شوری اندر چمن افکند صبا
خود ندانم ز کجا می جنبد


آب را سلسله می جنباند
باد دیوانه چو فا می جنبد


مهد طفلان چمن پنداری
بر انگشت هوا می جنبد


شاخ دندان شکوفه که هنوز
دی برآورد چرا می جنبد


دهنی دارد پر آتش و آب
گویی از خوف ورجا می جنبد


برگ در پیش همی تازد تیز
قطره نرمک ز هوا می جنبد


شاخ را هر نفسی باد صبا
می زند بر سر تا می جنبد


زند خوان همچو مغان بر سر شاخ
چون کند زمزمه ها می جنبد


باد نوروز چنان می جنبد
که بصد حیله فرا می جنبد


عالم مرده صفت بار دگر
ز اثر صنع خدا می جنبد


رگ باران حرکت می گیرد
نفس باد صبا می جنبد


همچو پیریست شکوفه بر شاخ
که بیاری عصا می جنبد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کسی که دل به سر زلف یار در بندد
بروی عقل در اختیار در بندد


چو خلوتی طلبد دیده باخیال رخش
به آب دیده همه رهگذار در بندد


برو چگونه نهم نام دلگشای که او
اگر دلی بگشاید هزار در بندد


بتان چین همه از سر کله بیندازند
زرشک چین قبا کان نگار در بندد


هر ان کجا که کسی را دلی شکسته بود
بدان دو تا رسن مشکبار در بندد


گمان برد که چو قدّ نگار من باشد
بدانک سرو همه تن نگار در بندد


بجان فروشدمان عشوه و چو جان بستد
دهان ز گفت و شنید استوار در بندد


زیان جانی آسان بود ولی ترسم
ز بد معاملتیهاش کار در بندد


مکن نگارا، یکبارگی چنین در وصل
تو در مبند که خود روزگار در بندد


ز عشق قدّ چو سرو تو چشم من سیلی
ز خون دیده بهر جویبار در بندد


ز عکس لعل تو خورشید طرفها سازد
بران گهر که همه کوهسار در بندد


اگر صبا بگل چهرۀ تو برگذرد
چه رسته ها که از آن لاله زار در بندد


وگر حکایت روی تو بشنود بلبل
چه نعره ها که به باغ و بهار در بندد


وگر ببینید قدّ ترا چمن پیرای
چو چوبها که بسرو چنار در بندد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رنگ رویت بر ارغوان خندد
لعل تو بر می جوان خندد


خنده خونین زند انار زرشک
هر کجا آن دو نار دان خندد


با لـ*ـبت گر برند نام شکر
عقل چون پسته در دهان خندد


چون پدید آید از لـ*ـبت دندان
شکل پروین بر آسمان خندد


پیش روی تو گر بخندد گل
بر بتر جای گلستان خندد


عاشقی را که سر بری چون شمع
در رخت از میان جان خندد


چشم گریانم از دل سوزان
بر تن خویش شمع سان خندد


در سخن شکّر تو بر طوطی
پسته وار از سر زبان خندد


روی تو دیده وانگهی خورشید
صبح ازین روی بر جهان خندد
***

یار با ما وفا نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد


نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد


خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد


حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد


عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد


با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد


تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد


جانم امد بلب ز غصّه و او
بـ*ـو*سی از خود جدا نخواهد کرد


تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد


در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد


هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد


خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد


چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
یار با ما وفا نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد


نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد


خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد


حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد


عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد


با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد


تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد


جانم امد بلب ز غصّه و او
بـ*ـو*سی از خود جدا نخواهد کرد


تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد


در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد


هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد


خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد


چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زلف تو کان همه سرها دارد
گوییا هیچ سرما دارد


گرد روی تو چرا حلقه کند
گر نه با ما سر سودا دارد؟


سرکشی چون نکند هندویی
کان همه نعمت و کالا دارد؟


من نگویم که چه دارد زلفت
هر چه دارد همه زیبا دارد


خرمنی مشک فراهم کردست
دامنی عنبر سارا دارد


از لـ*ـب و عارض و خطّ و دهنت
شکر و عنبر و دیبا دارد


بالش نقره و درج یاقوت
رشتۀ لؤلؤ لالا دارد


بسر تو که ندارد سلطان
آنچه زلف تو بتنها دارد


قد من گشت دو تاتا گویند
کان دو تا زلف تو همتا دارد


نافة مشک اگرش خود بودست
جگر سوخته از ما دارد
***

رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد


لـ*ـب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد


رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد


که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟


دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد


چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد


چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟


چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تاب جمال تو آفتاب ندارد
با خم زلفت بنفشه تاب ندارد


کرد دلم شب خوش خیالت از یراک
دیده درین عهد چشم خواب ندارد


غمزۀ خود را بآب چشم جلاده
تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟


گفتمش : از من لـ*ـب تو بـ*ـو*سه که پذرفت
یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد


گفت: اگر صبر می کنی بکن، ارنی
رو که مرا این همه شتاب ندارد


آنک ترا دور کرد از برم ای یار
شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟


بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک
ذرّه یی از حسنت آفتاب ندارد


سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت
این سخنم روی در نقاب ندارد


هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای
با تو دلم طاقت عتاب ندارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا