خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست


مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست


کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست


همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست


لـ*ـب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست


شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست


بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست
***

ماه رویا ز غمت یک دم نیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست


زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست


غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست


دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست


به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست


ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست


همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست


راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست


با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست


بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگار دل سیاهم لاله رنگیست
چو غنچه بسته طبعی، چشم تنگیست


چو بیماریست چشم نا توانش
که بر دوشش ز غمزه نیم لنگیست


نگارا بس کن آخر زین جفاها
که هر کس را که بینی نام و ننگیست


مرا دایم بوصل تو شتابیست
وگر چه در تو زین معنی درنگیست


تو بس سنگین دلی ، آری ، توانی
اگر صبری کنی ، کاندر تو سنگیست


دو ابروی تو بر شکل کمانیست
که هر غمزه درو تیر خدنگیست


چرا تیر و کمان بر من کنی راست؟
مگر زین بیشتر بامات جنگیست؟


زبانت چون روان گردد بعذرت
تو گویی لنگی اندر دوش لنگیست


سرش سبزست و لـ*ـب خندان و رخ سرخ
چو گل هر کس کش از روی تو رنگیست


تنم گفتم که نالانست، گفتا:
چه بودستش؟ بنامیزد! چو چنگیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیمار فراق تو بحالیست
در دور تو عافیت محالیست


در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست


بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست


رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست


در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست


بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟


از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست


مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست


می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
***

ترا یک ذره خود پروای ما نیست
بنیک و بد دلت را رای ما نیست


چه بد کردم که بر خاک در تو
سگانرا هست جای و جای ما نیست


فراوان عاشقان درای ولیکن
بدلسوزی یکی همتای ما نیست


چه سازم چارة وصلت چه دانم
که این معنی بدست و پای ما نیست؟


مرا در غم شکیبایی مفرمای
که این کار دل شیدای ما نیست


نو معذوری که شبهای درازت
خبر از چشم شب پیمای ما نیست


مرا از درد دل دل نیست بر یاد
ترا از عیش خوش پروای ما نیست


مرا شد در سر سودای تو دل
دلت را خود سر سودای ما نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از تو جز درد دل و خون جگر حاصل نیست
چه کنم جان؟ چو جزین هیچ دگر حاصل نیست


بر نبندد ز میان تو کمر طرفی، از آنک
در میان خود بجز از طرف کمر حاصل نیست


ذوق باشد دهنم را که کد یاد لـ*ـبت
ورچه ذوق شکر از نام شکر حاصل نیست


گفتی اندر مه و خورشید نگاهی می کن
گر ز رخسار منت حظّ نظر حاصل نیست


گر چه این هر دو دوجسمیست بغایت روشن
آن غرض کز تو بود از مه و خور حاصل نیست


دل ز زلف تو طلب کردم و بر خود پیچید
گو:مکن شرم، بگو نیست اگر حاصل نیست


بجز از درد سر ار با تو بسی خواهم گفت
هیچ مقصود من ای جان پدر حاصل نیست


گفتمت بـ*ـو*سی از آن لعل وز من جانی نقد
این توقّف ز چه رویست؟ مگر حاصل نیست؟


بر گرفتم طمع از تو که مرا هیچ طمع
بی زر از تو نشود حاصل وزر حاصل نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو روی خوب تو خورشید آسمان هم نیست
بقّد و قامت تو سر و بـ*ـو*ستان هم نیست


ببوی آنکه برنگ رخ تو گردد گل
بسی تکلّفها کرد و آنچنان هم نیست


بجان ز لعل تو بـ*ـو*سی خریدم و دانم
که گر نباشد سودی درین زیان هم نیست


دو دست من ز میانت چه طرف بر بندد
ترا چوبا کمر آن نیز در میان هم نیست


امید بـ*ـو*س و کنار از تو شد بریده از آنک
بدیدنی ز تو قانع شدیم و آن هم نیست


کم از دهان تو باشد مرا ز لذّت وصل
که نیم چندان روزی از آن دهدن هم نیست


بداده ام دل و جان تا همی خورم غم تو
که در هوای تو غم نیز رایگان هم نیست


بنیکویی و شگرفیّ تو ببانک بلند
نه در سپاهان، کاندر همه جهان هم نیست


گرفتم آنکه دلت راست نیست با چاکر
لطافتی بدروغ از سر زبان هم نیست؟
***

دل من ار بغمت خوشتر از زبان تو نیست
ز روی تنگی باری کم از دهان تو نیست


تنم چو موی شد از عشق و خرّمم آری
که هیچ فرق میان من و میان تو نیست


بگیر یک ره و سخنم بخویشتن درکش
که چفته قامتم آخر کم از کمان تو نیست


ببوسه یی دهنم خوش کن و بده کامم
که هست سودرهی و در آن زیان تو نیست


شعاع خورشید ارچند خار دیده نهد
هزار چون او یک گل ز گلستان تو نیست


قد بلند و رخ خوب سرو و گل را هست
و لیک هیچ دور احسن و لطف آن تو نیست


دلم ببردی و شاید که گر همه جانست
مرا دریغ از آن چشم ناتوان تو نیست


دلا، دلم ز تو بگرفت زانکه در عالم
اسیر عشق بسی اندوکس بسان تو نیست


ز من چه پرسی چندین که یار کیست فلان؟
چو روشنست ترا این قدر که آن تو نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خود ترا عادت دلداری نیست
کار تو جز که دل آزاری نیست


چشم تو تا که چنین ریزد خون
هیچ باکیش ز بیماری نیست


عشق و عاشق همه جایی هستند
کار کس نیز بدین زاری نیست


رخت دل زیر و زبر کردم پاک
ذرّه یی صبر بدیداری نیست


گفتمت نیست ترا خود غم من
سخت خاموشی و پنداری نیست


خود گرفتم که ترا در حق من
هیچ اندیشۀ غمخواری نیست


چه شود؟ از سر بـ*ـو*سی برخیز
در تو این قدر کله داری نیست؟


حاصل ما ز سر زلف تو جز
تیره رویی و نگوساری نیست
***

دوری از یار اختیاری نیست
لیک ما را ز بخت یاری نیست


چه کنم؟ با ستیزه رویی بخت
چاره الّا که سازگاری نیست


هم ز عشقت بپرس حال دلم
گر بقول من استواری نیست


تا بگوید که بی توام شب و روز
کار جز ناله ها و زاری نیست


عشق و نام نکو چگونه بود؟
عشق جز رنج و جان سپاری نیست


ای که در عشق عافیت طلبی
غلطست این که می شماری نیست


هر کجا عشق، سرخوشی و پستیست
علم و زهد و بزرگواری نیست


عاشق تر از سرزنش کجا ترسد؟
عاشقی جز که بردباری نیست


بر سر کوی عاشقان چه کند
هر کرا برگ عجز و خواری نیست؟


گو برو آب روی خویش مبر
هر کرا روی خاکساری نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در فراقت دل ازین سوخته تر نتوان داشت
خویشتن را به ازین زیر و زبر نتوان داشت


سرخ روییّ خود از لعل تو می دارم چشم
وین چنین چشم کز از خون جگر نتوان داشت


عاشقان را بکرشمه تو چنان ریزی خون
که خود از لذّتش از زخم خبر نتوان داشت


از کنار تو چو طرفی نتاوان بر بستن
در میان بسته مرا همچو کمر نتوان داشت


در ره فتنه ازین سر که جمالت دارد
با قویدستی او پای مگر نتوان داشت


غم دستار و کله بود ازین پیش و کنون
بیم آنست که خود گوش بسر نتوان داشت


گوهر اشک من آن لعل دلاویز آمد
که ازو چشم از لعل تو بر نتوان داشت


مردم چشم مرا خون ز قدمها بچکید
بیش ازین او را بر راه گذر نتوان داشت


چشمت از مردمی ار کرد نظر در کارم
خود از آن چشم جزین چشم دگر نتوان داشت


چند گویی که بخود دار نظر تا برهی
تا تو باشی بخود ای دوست نظر نتوان داشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلبرم هم ز بامداد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت


آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت


گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت


باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت


همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت


روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت


صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت


خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت


بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
***

باد نوروزی ره بستان گرفت
دست عاشق دامن جانان گرفت


نو عروسان چمن را دست ابر
پای تا سر در در و مرجان گرفت


صبح خندان چون دمی از صدق زد
حالی آن دم در گل خندان گرفت


همچو بیماران دیگر باد را
آرزوی صحن سروستان گرفت


گل فروشست از سر خوبان باغ
ابر کز چشمش جهان طوفان گرفت


دست بر عالم فشاند آزاد وار
سرو چون کارجهان آسان گرفت


عزم استقبال گل دارد درخت
از شکوفه سیم در کف زان گرفت


جامهای گازری در سر کشید
شاخ را چون در چمن باران گرفت


هر درختی کو قد یارم بدبد
از تعجّب دست در دندان گرفت


چون صبا نشناخت کس قدر بهار
زان چنانش در میان جان گرفت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای مرا کرده مشوّش زلفت
وی ز گل ساخته مفرش زلفت


تا که در خسته دل ما پیوست
نیست خالی ز کشاکش زلفت


شد ز بیماری چشمت آگاه
هست از آن روی بر آتش زلفت


روز خوش را دل من شب خوش کرد
تا که او راست شب خوش زلفت


نور خورشید نهان شد چو فکند
سایه یی بر رخ مه وش زلفت


آن چه خطّست که گویی که بمشک
سیم را کرد منقش زلفت


گفتم ان زلف بگیرم یک شب
گشت از اندیشه مشوّش زلفت


گرز حال دل من می پرسی
آنک آنک سوی خودکشی زلفت
***

چه باشد گر ز من یادت نیاید
که از دوری فراموشی فزاید


ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد


مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید


سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید


چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟


بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید


بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا بکف جام می توانم دید
زهد و سالوس کی توانم دید؟


نکنم یاد زهد و صومعه هیچ
تا رخ ترک فی توانم دید


هر دم از باد پیچش افتاده
در تهی گاه نمی توانم دید


از قدح باده چون فروغ زند
در عدم نقش شی توانم دید


ز اندرون قدح بچشم صفا
راز پنهان می توانم دید


بر گل عارض نکو رویان
شبنم از رشح خوی توانم دید


در سر زلفشان دل شده را
نیم شب نقش پی توانم دید


نه نه، کز زهد چنگ بدرک را
رگ گسته ز پی توانم دید


شیشۀ بد مزاج نازک را
زامثلا کرده قی توانم دید


ورصراحی نه در رکوع بود
ریخته خون وی توانم بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا