خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای لطف تو در تن هنرجان
وی لفظ تو بر سر فلک تاج




از بهر قبول خویش کرده
جان لطف تو در ضمیر ادراج




روشن ز حدیث تو خرد را
در شرح معمیّات منهاج




هر شب تا روز فکرتم را
بر بام معالی تو معراج




طبعت به کمال قدرت خویش
ز اشکال عقیم کرده انتاج




برفست امروز و کودکانم
هستند در آرزوی تتماج




داریم ز نعمت تو هر چیز
و اکنون هستم به آرد محتاج




هر چند ز نعمت تو داریم
بسیار سپید و زرد چون عاج




لیکن تتماج از چنین آرد
کاچی باشد بوقت انضاج




ابرام رهی بکش چنان گیر
کوهست صفا و بدر و حجّاج

***



صدرا روا مدار ز انعام خود مرا
مرحوم مانده دایم و آنرا بهانه هیچ




هر روز بامداد نهم رخ به درگهت
یک دل پر از امید وپس آنگه شبانه هیچ




چندین هزار تیر معانی ز شست طبع
کردم گشاد و نامداز آن بر نشانه هیچ




پنجاه سال خدمت این خانه کرده ام
و امروز نیست همره من جز فسانه هیچ




گر مستحقّ هیچ نیم من و آفتاب چرخ
پس نیست مستحّق عطا در زمانه هیچ




از طالعست این که من و آفتاب چرخ
مشهور عالمیم و براین آستانه هیچ




زانم همی دهی که ترا در خزانه نیست
یعنی کریم را نبود در خزانه هیچ




لایق بود ز نعمت تو هر که درجهان
اندر میان نعمت و من بر کرانه هیچ




بر منهج امید من از وعده های تو
دامیست بس شگرف و در آن دام دانه هیچ




در رستۀ قبول تو بازار من قویست
لیکن چه حاصلست چو نارم به خانه هیچ؟




شد چون دهان دلبر من وعده های تو
سرچشمۀ حیات و خود اندر میانه هیچ


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز




طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق




گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده




زان نهادی چو غنچه لـ*ـب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم




ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن




صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه




نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان




همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا




نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی




نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز




تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند




با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت




گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی




بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت




از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن




ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لـ*ـب خطت دیدار




چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لـ*ـب و زبان سر




چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی




باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن




زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب




گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی




طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال




بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی




هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی




در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد




از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عالم لطف علاء الدّین معلومت هست
که مرا بر تو زبان جز به ثنا می نرد




بر تو مهریست مرا هردم ازین روی چو صبح
سخنم با تو جزا ز صدق و صفا می نرود




قدر از کلک تو انگشت بد ندان بر دست
که چون تو کس به سر سرّ قضا می نرود




قلم منشی دیوان فتوّت امروز
جز به پروانۀ فرمان شما می نرود




هیچ جایی نرود خاطر خورشید وشت
که معنایش چو سایه ز قفا می نرود




ذات پر معنی تو خود همه محض هنرست
ذکر لطف و کرم و فضل و سخا می نرود




دوستان بسزا را چو فراموش کنی
نیک می دان که ز تو این بسزا می نرود




تا نپندارد لطف تو کزو این گله ها
هر سحر گاهی با باد صبا می نرود




گرچه در خدمت تخفیف نگه میدارم
هیچ تقصیری در باب دعا می نرود




باد تو می نرود یک نفس از خاطر من
ورچه بر خاطر تو یاد ز ما می نرود




بیوفایی مکن ای خواجه که در این شیوه
که ترا می برود کار مرا می نرود




من ندانم که چه کردست وفا در عهدت
که دمی عهد تو خود راه وفا می نرود




چه خیالست خیالت را؟ با من می گوی
که یکی لحظه ام از پیش فرا می نرود




بر خطا چون که قلم می نرود بهر چرا؟
نام ما بر قلم تو بخطا می نرود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر آن سعادت کاندر ضمیر افلاکست
نثار حضرت عالیّ مجد دینی باد




بزرگ و سرور و مخدوم و منعم و سیّد
که هم کریم نهادست و هم کریم نژاد




زنور نسبت او نقش مهر برخواند
بروز ابر و شب تیره کور مادر زاد




دعا و خدمت خادم قبول فرماید
گهی ز جستن برق و گهی ز جستن باد




لواعج شعف من بدان خجسته لقا
از آن گذشت که در نامه شرح شاید داد




غم فراقت ارچند می خورم پیوست
به انتظام آموزش همیشه هستم شاد




دمی ز ذکر معالیّ او نیم خالی
ندانم او ز من خسته هیچ آرد یاد




ز دست هجر بجان آمدم ،طریق وصال
خدای عزّوجل عن قریب سهل کناد

***



دوش خر بنده کرد پیشم یاد
کاسبک خواجه زندگی بتو داد




نیک دلتنگ گشتم از خبرش
که جوان بود و زیرک و استاد




گر چه غمگین شدم ز واقعه اش
گشتم الحق ازین یکی دلشاد




که شنیدم که او به وقت وفات
به وصیّت لـ*ـب و دهان بگشاد




از جو و کاه و از جل و افسار
هر چه بد در وجوه خیر نهاد




در چنان وقت اینچنین توفیق
بهمه جانور خدای دهاد




واجیم گشت تعزیت نامه
به تو ای سرور کریم نهاد




عظم الله اجر اصطبلک
ز آنچنان بارگیر خوب نژاد




بر تو فرضست حق گزاری او
زانکه در خدمتت بسی استاد




مستحق تر ز اسب من نبود
گر وصیّت همی کند انفاد




هیچ تاخیر بر نتابد خیر
زود تعجیل کن که خیرت باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان پناها،سال نوت همایون باد
کمال عدل تو معمار ربع مسکون باد




در اختیار قضایای عالم علوی
رموز کلک تو تقویم ساز گردون باد




ستوده ناصردین منگلی که طالع تو
قرین طالع اسکندر و فریدون باد




دقایق کرمت از شمار بگذشتست
تصاعد در جاتت ز وهم بیرون باد




ز چرخ ملک تو دیوی گر استراق کند
شهاب وار ز رمحت بروشبیخون باد




به حلّ عقدة رأس و ذنب گر آری روی
به دست فکر تو آسان شده هم اکنون باد




ز شوق آنکه نهد بـ*ـو*سه برسم اسبت
ز انحنا الف خطّ استوا نون باد




هر اقتضا که قرآن سعود را باشد
ز اتّصال بدین حضرت همایون باد




بهندویّی درت گر ز حل نیارد فخر
ز ترکتا ز تو اوجش چو صحن ها مون باد




قضا چو نامۀ حکمی بنام عدل تو بست
بدان اجازت قاضیّ چرخ مقرون باد




به هر غرض که زبان باز کرد سوفارت
زبان خنجر مرّیخ گفته، کایدون باد




گر آفتاب نه در سایه ات گذارد روز
ز لطمه های کسوفش عذار شبگون باد




نوای زهره که در بزم رامش تو زند
چو ضرب تیغ تو در روز رزم موزون باد




دبیر چرخ چو اقطاع کاینات دهد
بدست او ز اشارات شاه قانون باد




برید گردون هر روز از دگر منزل
به خدمت آمده با مژدۀ دگرگون باد




هوای ملک چواز دولت تو معتدلست
بهار عمر ترا روزها بر افزون باد




رگی که با تو نه چون مسطر ست بر خط راست
بسان جدول تقویم عرقه در خون باد




وصول خسرو سیّارگان به برج شرف
چنان که طالع این سال بر تو میمون باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرفرازا خدای عزّ وجل
بتو اقبال بی تناهی داد




این چنین دولت اکتسابی نیست
که ترا قدرت الهی داد




عصمت خون و مال خلق تویی
همه عالم برین گواهی داد




بخدایی که فیض انعامش
جان و روزی مرغ و ماهی داد




حکمت او ترا به استحقاق
ملک بخشید و پادشاهی داد




که بده داد من ز دست خری
که به رویم لباس کاهی داد




مال من بستد و ، بداد بدان
از مناهیّ و از متنهی داد




عوض زرّ سرخ و سیم سپید
زرد رویی و دل سیاهی داد




از که باشد امید مظلومان
گر تو یاری من نخواهی داد؟

***



ای که از عدل تو هر مظلومی
داد بیدادگر آسان بستد




قابض تو که به تهدید و وعید
ارتفاع همه سیچان بستد




آب دهقانان یکباره ببرد
وز همه برزگران نان بستد




پخته و خام به مردم نگذاشت
حقّ و باطل همه یکسان بستد




چون جو و کاه صحرا برداشت
باقی از خانه گروگان بستد




بیل و دلو و رسن و پشماگند
با جوال و جل و پالان بستد




کلهاز فرق یتیمان بربود
پیرهن از تن بی پوشش بستد




هر چه بد بستداز آن درویشان
تا طلاق زن ایشان بستد




بود منصف تر ازین نامعلوم
لشکر غزلکه خراسان بستد




ملک الموت بد آن قابض تو
که ز بس غصّه مراجان بتد




قدری جو که حوالت کردی
بنداد آن و دو چندان بستد




بود فرمان تو بروی به دو جو
این یکی چون بنداد آن بستد




آنچه گفتی که بده آن بنداد
و آنچه گفتی تو که مستان بستد




باسطی را بکمار ای خواجه
که جو از قابض نتوان بستد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ستم نوردا نزدیک شد در ایّامت
که بیخ فتنه بیکبار منقلع گردد




زحرص بخشش دان رای سال خورد ترا
که همچو طفل یا افسانه منخدع گردد




اگر ثنای ترا من بکوه بر خوانم
زشوق صخرۀ صمّاش مستمع کردد




ز دست جود پراکنده ات تواند بود
بدست هرکه زر و سیم مجتمع گردد




بهر که روی نهد اژدهای درویشی
چو حزر مدح تو با اوست مندفع گردد:




هوای عالم قدر تو دارد آن ساعت
که آفتاب سوی اوج مرتفع گردد




بپای دست تو راه کرم چو سهل آمد
چرا بیخت من این سهل ممتنع گردد




نوشیدنی نعمت تو چون مدام نوش بدست
بالتماس نباید که آن بشع گردد




چو فرصتست غم کار من بخور زان پیش
که روزگار برین کار مطّلع گردد




بعهد جود تو کز فرط لطف تو همه کس
همی بجاه و بمال تو منتفع گردد




رسوم بنده ز معهود اگر نیفزاید
بهیچ حال نباید که منقطع گردد

***



همچو ابرست دست خواجه فلان
خود کرا دستی آنچنان افتد؟




نه چنان ابر کز ترشّح آن
تشنه را قطره در دهان افتد




لیک ابری گران سایه فکن
که ازو خلق را زیان افتد




نور کز آفتاب می تابد
نگذارد که بر جهان افتد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دل که با یادش آشنا گردد
گر بیهوده ها چرا گردد؟




مرد این راه آنکس است که او
همه پیرامن بلا گردد




غرقه در آب چشم خود شب و روز
همچنان چرخ آسیا گردد




همچو خورشید آسمانی باش
ذرّه باشد که در هوا گردد




کار خود با وکیل لطف گذار
تا همه حاجتت روا گردد




نخورد غم به لذّت فانی
هر که او عاشق بقا گردد




به قراضات ننگرد آن کس
که خداوند کیمیا گردد




هر که گردن به بندگی بنهد
بر همه کام پادشا گردد




پای خود استوار کن زان پیش
که ز دستت عنان رها گردد

***



خواجۀ خواجگان خطیر الرّین
کز کفت بحر بی خطر گردد




نام پاک ترا چو بنگارند
دهن کلک پر شکر گردد




هر زمانی ز رشک بحر کفت
دامن آفتاب تر گردد




دم نیارد زدن نسیم صبا
گر ز لطف تو با خبر گردد




هر زمان روی دشمن از بیمت
زرد و پرچین چو روی زر گردد




چرخ را آرزو بود ،کورا
خاک پای تو تاج سر گردد




ای که هر دم ز بار همّت تو
تارک چرخ پی سپر گردد




کار خادم بدست و می ترسد
گه از ین نیز هم بتر گردد




هر دم از آه سرد و آتش دل
جگرش خون و خون جگر گردد




هر زمان بهر محنتش گردون
گرد دیگر بهانه بر گردد




انبساطی نمود با کرمت
مگرش کارها دگر گردد




گر تو در کار او نظر فکنی
همه غمهاش مختصر گردد




دولتت در زمانه باقی باد
تا زمین چون سپهر در گردد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بلند اختری که همت تو
سر بهفت آسمان فرو نارد




باز گیر امل چو گل دامن
ابر کلک تو چون گوهر بارد




با همه پردلیّ خود خورشید
بخدا ار خلاف تو یارد




کوه را لرزه برفتد زنهیب
چون وقار تو پای بفشارد




قهر تو همچو غمزۀ خوبان
خون بریزد که موی نازارد




دست ناهید بر رواق فلک
جز بیاد تو جام نگسارد




پای خورشید منازل چرخ
جز بکام تو گام نگذارد




سرورا خرمن ثنا بنهد
هرکه او تخم مردمی کارد




بر تو مرسو مکیست خادم را
کز تو آنرا وظیفه انگارد




شاعری را اگر دهی دشنام
بر تو آنرا وظیفه انگارد




ور قفایی خورد ز تو بمثل
سر سال از طمع قفا خارد




بر امید وظایف مردم
شب نباشد که روز نشمارد




همه وقت صلات دارد گوش
گوش وقت صلوة کم دارد




هرکه را رای و رسم این باشد
بر تو مرسوم خویش نگذارد




مدّتی از محل گذشت بکوی
تا کرم حق بنده بگزارد
***





به عمرهای چنین تیز تاز زود گذر
فراقهای چنین دیر یاز در نخورد




اگر به قرصۀ خورشید برکشد آنها
که در فراق تو بر جان ما همی گذرد




دهان مشرق ازو نام بر زبان نارد
گلوی مغرب از او لقمه یی فرو نبرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گل باز طراوتی دگر دارد
کز باد بهار جلوه گر دارد




در پوست همی نگنجد از شادی
غنچه ز نشاط آنکه زر دارد




سوسن بزبان حال می گوید
سرّی که صبا از آن خبر دارد




اینک ز پی نظاره در بستان
نرگس همه سر پر از بطر دارد




بر صدورق گل آنچه بنوشتست
بلبل همه یک بیک ز بر دارد




بر کم عمری خویش می گرید
نرگس که همیشه چشم تر دارد




راز دل غنچه چون نهان ماند؟
کو باد بهار پرده در دارد




گل گرچه جو نوعروس پرزیور
در پردۀ غنچه زیب و فر دارد




تشویر خورد زرنگ رخسارت
چون پرده ز روی کار بر دارد




بر دل دارم من از جفای تو
آن داغ که لاله بر جگر دارد




خورشید گفت، از آن بود زرّین
هر جا که برو همی گذر دارد




بس کیسه که دوختند بر جودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد




بستست میان مجاهزیّش را
گردون که متاع خودگهر دارد




جود تو بزر همی خرد گوهر
اینک گهر سخن چه سر دارد؟




کس قدر هنر بجز تو نشناسد
جوهر بر جوهری خطر دارد




ایّام بخدمتت همی نازد
وانصاف جهان همین هنر دارد




خورشید چو مشتری همه ساله
بر خاک در تو مستقر دارد




سعی از پی سایلان کند ورنی
او مایه ز بحر بیشتر دارد




از بهر گریز خصم تو هر شب
چون دایره پای زیر سر دارد




خصم تو ز دیده هیچ خون در رگ
خون بر تو حلال کرد گر دارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا