خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نور دین ای که در افاق جهان
خاطر تو به هنر مشهورست




نظم پاکت شکر موزونست
لفظ عذبت کهر منثورست




نرگس از فضلۀ جام لطفت
جرعه یی خورد، از آن مخمورست




آفتاب از تپش خاطر تو
شعله یی یافت از ان محرورست




شرح اخلاق پسندیدة تو
بر ورقهای کرم مسطورست




نور عالم همه از مهر آید
دلم از مهر توزین پر نورست




به دعای تو دلم نزدیکست
صورتم گرچه ز خدمت دورست




اندرین عهد کز انواع محن
هر کراست دلی رنجورست




خاطرم گر نکند نظم سخن
پیش ارباب خرد معذورست




گرچه تقصیر فراوان دارم
عذر تقصیر برین مقصورست

***



نور دین ای که در فنون هنر
فضل تو همچو نور مشهور ست




جزوی از سر گذشت خامۀ تست
هر چه اندر کتاب مسطور ست




با عروسان خاطرت ما را
فکر بر نقص حور مقصورست




تاب مهر تو تا به من پیوست
همچو صبحم دلی پر از نورست




لطف تو عام و خاص در حق من
دایماً سعیهای مشکورست




گر به خدمت نمی رسد داعی
اندرین چند روزه معذورست




متصدّی عذر می نشوم
که نه چیزست آن که مقدورست




آب تا ناف و وحل تا زانو
پای من لنگ و راه من دورست




جرم بدبختیی منه بروی
که به لطف تو نیک مغرورست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلک جنابا در تو کجا رسد سخنم
که کنه مدح تو از قدرت بیان بیشست؟




معالی تو ز حدّ قیاس بیرون است
مکارم تو ز اندازۀ گمان بیشست




به گام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیشست




جهان به خرج سخایت وفا چگونه کند؟
سراسر تر و خشکش ز بحر و کان بیشست؟




مبذّران جهان ابرو کان و دریا اند
کمینه فیض سخایت ز همگنان بیشست




اساس دولتت از مبدء فلک پیشست
چنانکه مدّت عمرت ز جاودان بیشست




فلک که باشد کز طاعت تو سر بکشد؟
بر آستان تو صد بندۀ چنان بیشست




من ار بگویم ورنه همه جهان دانند
که وجود و لطف تو از هر که در جهان بیشست




تو از لطافت گنجیده یی درین عالم
وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست




ز دوستی تو گر صد فن آشکاره کنم
هنوز آنچه بماندست در نهان بیشست




خدای داند و دانم تو نیز می دانی
که مهر خدمت تو در دلم ز جان بیشست




حدیث شوق به خدمت چگویمت؟ کان نیز
همان چنان که کرمهات هر زمان بیشست




چگونه عذر خداوندی تو دانم خواست؟
که این حدیث خود از گفتن زبان بیشست




دهان چگونه گشایم ؟ که آب الطافت
مرا گذشت ز لبها و از دهان بیشست




چو عذرهای جهان پیش چشم می دارم
کمینه لطف که فرموده یی از آن بیشست




جهان بکام تو بادا که خود بقاء ترا
دراز ییست کز اومید عاقلان بیشست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپهر قدرا! شوق رهی بخدمت تو
چو لطف شامل تو از قیاس بیرو نست




ز دست هجر تو هر شب فغان سینة من
چو پای همّت تو بر فراز گردونست




گذشت در نظرم عکس نوک خامة تو
از ین سبب مژه ام بر زر درّ مکنونست




بسی معالجت شوق کرده ام هر بار
و لیک هرگز از این سان نبود کاکنونست




برین صفت که من از فرقت تو رنجورم
شفای جان من از طلعت همایونست




ز روی صورت اگر چه ز حضرتت دورم
ضمیر پاک تو داند که حال من چونست




بدان خدای که از فیض ابر قدرت او
سر بهاران سبزست و چهره گلگونست




که شوق خادم داعی همی به خدمت تو
از آنچه بود یکی صد هزار افزونست

***





درین سفینه نگه کن به چشم معنی بین
که رشک لعبت مانیّ و صورت چینست




سفینه چیست؟ غلط می کنم که دریاییست
که دست عقل ز اطراف آن گهر چینست




ز پای تا سر او یک بیک تأمّل کن
ببین چگونه همه نغز و خوب آیینست




ز بس که عنبر و مشکست توده بر توده
دماغ دانش از اندیشه عنبر آگینست




مفّرحیست ز بهر روان غمزدگان
که جدّ و هزلش معجون تلخ و شیرینست




مگیر خرده که مدح و هجای او بهم است
که در کتاب خدا آفرین و نفرینست




دقیقهای معانیش در لباس حروف
چو در سیاهی شب روشیّ پروینست




عروس معنی در کله های الفاظش
چو حور عین شده اند در لباس مشکینست




ز گونه گونه سخنهای تازه و تر او
بدست فضل و هنر دستة ریاحینست




محدّث عقلا و انیس عشّاقست
ندیم خاوت و نزهتگه سلاطینست




سفینه ها را در بحر دیده اند بسی
سفینه یی که در و بحرها بود اینست




شناسد آن که شناسد که هر یکی لفظش
ز روی ذوق سز ای هزار تحسینست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهار ار چه بهشتی راسیتنست
دل رنجور او با ما به کینست




ز باغ و نو بهار آنرا چه حاصل
که سرو و سوسنش زیر زمینست؟




گلین انـ*ـدام او را حال چونست
که در وقت گلش بسـ*ـتر گلینست؟




شکوفه ناشکفته در دل شاخ
چو در تابوت روی نازنینست




حجاب خاک اگر برگیری از پیش
همه پر نرگس و پر یاسمینست




تو پنداری که در هر ذرّة خاک
رخ و چشم نگاری در کمینست




همی ریزد گل نو رسته در خاک
از ایرا نالۀ بلبل حزینست




گیاهی بر دمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم اینست

***



صدرا ما ثل رضیّ دین که بتحقیق
مثل تو در روزگار شخص دگر نیست




نیک دعا گوی تست خادم مخلص
گر چه مرا ورا به خدمت تو خطر نیست




روشنی حال من ز صبح طلب کن
گرز صفای ضمیر منت خبر نیست




می دهمت سال و مه صداع زهر نوع
زان که مرا از عنایت تو گزر نیست




گر چه مرا از تغافل تو زیانست
هست غم غفلت و مرا غم زر نیست




هم تو غم کار من بخور که درین عهد
جز تو کسی را نظر بر اهل هنر نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نظر می کنم در جهان بخت را
به از درگاه تو منظور نیست




یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست




کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست




دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست




چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟




خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست




سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست




چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست




اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست




دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست




هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست




چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست




همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای خداوندی که پیرامون حصن سرّ غیب
جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست




بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت
بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست




سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو
ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست




حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟
چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست




شاهد رای ترا با چشم زخم اختران
جز زجرم بحر اخضر نیل بر رخساره نیست




از چه در میزان جودت سنگ و زر یکسان شدست
گر ز روی راستی طبع تو چون طیّاره نیست؟




شد لباس همّت تو از ترفع آنچانک
جز زمین و آسمانش خشتک و قوّاره نیست




باغ اقبال ترا زین گلشن نیلوفری
چشم خورشید درخشان لایق فوّاره نیست




کیست کو در خدمت تو بیوفایی کرد کو
چون وفا از چار دیوار وجود آواره نیست




ای که با تاراج جودت مایۀ دریا و کان
چون نصیب من شد از انعام تو یکباره نیست




حلقۀ گردون ز آه سینۀ من گرم شد
لیک در انگامه اش کس را دل نظّاره نیست




ناقصان را در تنعّم دیده یی، بنگر که نیست
در بسیط انـ*ـدام بدن یک کامل که او غمخواره نیست




تا فرو بستست دست خواب من در خواب خوش
مهد خاکی پیش من جز صورت گهواره نیست




آفت جان من آمد این زبان همچو تیغ
پس چگویی بازبانم جای صد گفتاره نیست؟




دولت هر جا ییانست اندرین دور خسان
مفلسم من زانکه بکر فکرمن این کاره نیست




دختران خاطرم را در تجلّی گاه عرض
جز زپنج انگشت من بر فرق یک سرخاره نیست




من به سی اجزاء برج و هفت سبع اختران
میخورم سوگند و دانم موجب کفّاره نیست




کاندرین ایّام حرمان با چنین بخشندگان
کس چو من محروم و غم روزی و محنت باره نیست




کار فضل و رونق دانش ز تو پوشیده نیست
وآدمی را از مؤنات طبیعی چاره نیست




نیست خالی نقش ترکیبم زنقش عادیه
خود گرفتم درنهادم قوّت امّاره نیست




هم تو خور تیمار من کین قوم را از ممسکی
آب روی بخشش و دست و دل نان پاره نیست




سایه ات همواره بارا بر سر من ورچه من
شادمانم زانکه دور آسمان همواره نیست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا که هیچ نصیی ز شادمانی نیست
بسی تفاوتم از مرگ و زندگانی نیست




بروزگار جوانی اگر ترا رنگیست
مرا بجز سیبی رنگی از جوانی نیست




ز من فلک عوض عشوه عمر می خواهد
که عشوه نیز درین دور رایگانی نیست




ز نا روایی کارم شکایتست ار نی
در آب چشمم تقصیر از روانی نیست




برای نظم معیشت همیشه در سعیم
چه سود سعی چو تقدیر آسمانی نیست؟




کسی که او را فضلی چنان که باید هست
گمان مبند که کارش چنین که دانی نیست




در آن جهان مگرم بهره یی بود ز هنر
چو هیچگونه مرا کام این جهانی نیست




چو شاعری ز پی عدّت قیامت راست
سزد که حصّة من زین حطام فانی نیست




چو بهترین هنری در زمانه بی هنریست
مرا چه سود که سرمایه جز معانی نیست؟




پس از سه سال سفر از من این که بستاند؟
که جز فسانه مرا هیچ ارمغانی نیست

***



خدایگان کریمان مشرق و مغرب
که همّتت سر اجرام آسمان بفراشت




خرد خانة اندیشه بر صحیفة دل
لطیف تر ز ثنای تو صورتی ننگاشت




عطای دست او بر مدح من سبق می برد
و لیک عاقبتش بخت شور من نگذاشت




گر چه بنده بمقدار وسع خود دانم
بدت کم طمعی چشمۀ نیاز انباشت




غرور ملک قناعت چو در دماغ گرفت
همه خزااین عالم از آن خود پنداشت




مساس حاجت چندان که کرد تحریضش
به ذرّ ه یی نظر حرص بر جهان نگماشت




و لیک رتبت تشریف تو از آن بیشست
که بی حصول و فواتش یکی توان انگاشت




جواب لطف تو دید و زمین حضرت تو
امید گفت که تخم طمع بباید کاشت




کرم گر از تو نبینم پس از که خواهم دید؟
طمع گراز تو ندارم پس از که خواهم داشت؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در آرزوی تو از عمر من دو سال گذشت
که هیچگونه ندانم که بر چه حال گذشت




دوسال چیست؟ غلط می کنم که هر روزی
ز روزهای فراقت هزار سال گذشت




ملول گشتم ازین باد و خاک پیمودن
وگر حقیقت خواهی تو، از ملال گذشت




فراق روی تو وقتست اگر وصال باشد
اگر بعکس شود هر چه از کمال گذشت




حدیث شوق بخدمت رکاکتی دارد
ز روی رسم نوشتن کز اعتدال گذشت




شدم خیالی و بر من نه آن گذشت الحق
که هیچکس رازین جنس بر خیال گذشت




نماند در سرم از هیچگونه رای وصال
ز بس که بر سرم از گونه گون محال گذشت




ازین سپس چه تمتّع بود به عهد وصال
چو زندگانی در حسرت وصال گذشت




من و قناعت و کنجی ازین سپس زیراک
زیان عمر من از سود جاه و مال گذشت




زمانه را گر از این گوشمال من غرضیست
بسنده کن گو، از حدّ گوشمال گذشت




عنایت تو اگر سایه افکند وقتست
که آفتاب شکیب من از زوال گذشت




حرام بود مرا بی تو زندگی لیکن
اگر حرام بداین قدروگر حلال گذشت




مگر که بگذرد این روزگار ناکامی
ردیف شعر از آن کرده ام بفال بگذشت




شدست حال من از آرزوی خدمت تو
چو حال تشنه که بر چشمة زلال گذشت




بمرده بودم از شرم زندگانی خویش
وگرچه هر نفس از وی بصد نکال گذشت




ولی بنفحة خلق تو زنده کرد مرا
سحرگهان که بمن بر دم شمال گذشت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب من روز در کنار گرفت
مشک کافور را ببار گرفت




شام را صبحدم هزمت کرد
لشکر روم زنگبار گرفت




عارضم از سیه گری بگریخت
خوی چرخ سپید کار گرفت




پیر پنبه ست عمر را پیری
زان سرم شکل پنبه زار گرفت




ید بیضای موسوی ناگاه
سر و ریش من استوار گرفت




رنگ رویم ز بیم مرگ برفت
مویم او را به زینهار گرفت




مار پیسه ست موی من که ازو
طبع من نفرتی هزار گرفت




پس من آن ساده طبع عنقره ام
که به دستم زمانه مار گرفت




گر ضرورت بود شب آبستن
پس شب من بروز بار گرفت




چون نبد روزگار یکرنگی
موی من رنگ روزگار گرفت




روز و شب را سبب دورنگی بود
که همه خلق ازو شمار گرفت




در شب محنتم که روز امید
از سیاهیش رنگ قار گرفت




بر سرم پیری اتشی افروخت
که ازو جان من شرار گرفت




لاجرم یاوگیّ انده و غم
راه این سینۀ فگار گرفت




زآنکه در شب چو روشنایی دید
یاوگی پیش او قرار گرفت




مختصر کن دلا حدیث هـ*ـوس
چون شب عمر اختصار گرفت

***




ای نشاط دل خرد نامت
خنک آن کس که می برد نامت




چشمۀ سلسبیل بگشاید
بر زبانی که بگذرد نامت




غم هستی ز خاطرش برود
هر که در خاطر آورد نامت




ای خوشا آن نفس که در دهنم
شکم نافه بر درد نامت




هر دل و جان که ذوق نام تو یافت
به دل و جان همی خرد نامت




چون به نامت رسید هیچ نماند
همه هستی فرو خورد نامت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی به ذروة کیوان رسیده ایوانت
شکوه هفت سپهر از چهار ارکانت




فروغ عالم علوی ز عکس دیوارت
غذای اهل بهشت از بهار بستانت




بروز بارتو از تنگنای زحمت خلق
فراخنای جهان نیست مردمیدانت




به چشم عقل دوا برو بیکدیگر پیوست
چو جفت طاق فلک گشت خمّ ایوانت




به طلوع و رغبت خود باز می کند خورشید
هزار نیزۀ زریّن بچوب دربانت




ز لطف خواجه اگر نیم رخصتی یابد
به باغبانی اید ز خلد رضوانت




وزیر مشرق و مغرب پناه اهل هنر
محمّد، ای که کرم آیتیست در شانت




در تو قبلۀ آمال گشت از همه روی
ز بس که گرد جهان گشت صیت احسانت




چو همّتت ز فلک بر گذشت در گاهت
چو بخششت به همه کس رسید فرمانت




ترا بصفّۀ ایوان چه افتخار بود
که ساختست خرد جای در دل و جانت




دهان حرص به دندان آرزو نشکست
بکام خویش لبی نان مگر که بر خوانت




از آستین تو دریا و ابر سربر زد
اگر چه مطلع خورشید شد گریبانت




بزرگوارا بیتی سه چار هم بشنو
ز حالم، ارچه نباشد فراغت آنت




بده نوالۀ رسمی ز خوان تربیتم
که کم رسد چو من از اهل فضل مهمانت




به رشح قطره زدریا چرا شوم خرسند؟
جهان غرق شده در نعمت فراوانت




نظر چرا نکند سوی حال من کرمت
چو هست بهر عمارت نظر بویرانت؟




ز چون تو خواجه بود استماحت چو منی
که زرّ و خاک نماید به چشم یکسانت




چنان که راعی فضل و مراعی کرمی
خدای باد بهر دو جهان نگهبانت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا