خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدر احرار شهای الدّین ، ای گاه سخا
کان ودریا شده از دست کفت چون کف دست




دشمن از غصّۀ جاه تو چو غنچه دلتنگ
طمع از جام عطای تو چو نرگس سر سرخوش




شرف خانة جوزا که به رفعت مثلست
گشته در جنب سرا پردۀ اقبال تو بست




همة اندیشة غمها ز دل او برخاست
در همه عمر خود آن کس که دمی با تو نشست




به سیه کاری از خدمت تو دورم کرد
که سیه بادا روی فلک سفله پرست




تا در هجر تو بر من بگشادست قضا
در شادی و طرب چرخ برویم در بست




مدّتی رفت که از من کرمت یاد نکرد
والحق ازغصّۀ آن جان ز تن من بگسست




نرسم من به تو وز تو نرسد نامه به من
این چنین حادثه را هم سببی دانم هست




شقّۀ کاغذ دانم ز منت نیست دریغ
زانکه در حقّ منت هست کرمها پیوست




یا زبان قلمت چون ره من بسته شدست
یا نه چون پای رهی دست دبیرت بشکست

***



ای که با الفاظ گوهر بار تو
سعی ضایع در جهان کان کندنست




کار طبع دلفروزت روز و شب
بیخ غم از طبع یاران کندنست




دشمن ار داری تو،بهرام فلک
از برای گور ایشان کندنست




صبر کردن در فراق خدمتت
چون به ناخن کوه و سندان کندنست




چارۀ هجر تو الّا وصل نیست
در دندان را چو درمان کندست




پیشۀ من بی تو دور از روی تو
پشت دست غم به دندان کندنست




در فراق زندگی گر می کنم
زندگانی نیست این جان کندنست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر که در احمقی تمام بود
خلق گویند مغز خر خوردست




گر چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه مغز و ر خوردست




مغز و سر چیست؟ کو خری چرمه
با همه آلت سفر خوردست




....خر هم در آن میان بودست
چون خری از خران نر خوردست




در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خوردست




نفرستاد ارمغانی من
مگرش این حدیث در خورست
***



ای بزرگی که از میا من و تو
همه حاجات اهل فضل رواست




طبع تو آب و خاطرت آتش
حلم تو کوه و همّتت دریاست




تا سوی من ز جانب کرمت
التفاتی نرفته مدّتهاست




نظرت نیست سوی سفلگیان
زان که قصدت به عالم بالاست




گر به خدمت رسم و گر نرسم
یک زبانم پر از دعا و ثناست




مدد همّتی دریغ مدار
که یار من از یمین شماست




ناگهان در مهّمی افتادم
که ترا نیز باد اگر چه بلاست




شب تاریک و فکر گوناگون
نیک دانی که موجب سوداست




خاصه چون شمع در میان نبود
که بدو انس مردم داناست




چشمها گرچه روشنست به جمع
جمع بی شم چشم نابیناست




به شب آنرا که روشنایی نیست
گر هزاران تکلّفست هباست




نیست پیدا مرا ز تاریکی
که چپ من کجاور است کجاست




بده انگشت و شمع می جستم
که چنین همّتی بلند کراست




که کند وجه شمع من روشن
گر به جنس خودست وگرببهاست




عاقبت عقل رهنمایم گفت
من بگویم چو شمع روشن وراست




خواجه ما هست ودر شب تاریک
روشنایی ز ماه باید خواست




زود پروانه یی به شمع بده
که ز سودای شب دلم برخاست




بده آن شمع و این شکربستان
زان که بیع شکر به شمع رواست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جانم که در شکنجۀ هجران معذّبست
وجه خلاص او ز لقای مهذّبست




آن مقبل زمانه و مقبول خاص و عام
کز مکرمات ذات شریفش مرکّبست




آن نیک خواه خلق که لفظ مبارکش
بهر سکون فتنه فسون مجرّبست




روشن چو آفتاب بدیدم که ذات او
در اصفهان چو در شب تاریک کوکبست




در آرزوی خدمت او هر شبی مرا
چشمی تهی ز خواب و لبی پر زیار بست




از مدّت فراق ندانم چه روز رفت
زیرا که روزها همه در کسوت شبست




در هجر جان گدازش بر من ز زندگی
هر تهمتی که هست ازین جان بر لبست




ور نی برین صفت که منم بی حضور اوی
این زندگی نباشد، تعذیب قالبست




زین هجر جان گزای که چون مار شد دراز
گویی که حشو بسـ*ـتر من نیش عقربست




در باب خدمت ار چه که تقصیر می رود
باری به پنج وقت دعاها مرتبّست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
منعم بهاء دین که به ذات تو قائمست
هر چ آن ز جنس دانش و فضل و براعتست




کشتی به آب لطف بسی تخم مردمی
زان بر خوری به کام که اصل این زراعتست




در خدمت وزیر ز بهر صلاح من
کار تو گه ضراعت و گاهی شفاعتست




کعبه ست حضرت تو و اندر طواف آن
تقصیر خادم از عدم استطاعتست




دانی که مار و موش شریکند در فساد
و زیاد هر دو کام و زبان را بشاعتست




در قتل موش کوش که اصلیست در جهان
گر زانکه قتل مار زباب شجاعتست




با لطف تو مرا سخنی هست خانگی
فارغ بگویمش که نه مرد اشاعتست




صندوقکی لطیف مرا هست و راستی
مثلش نساخت آنکه زاهل صناعتست




تعجیل می کنند که بفرست ساعتی
من دفع می دهم که نه صندوق ساعتست




فرمان صاحبست که بفرست و حکم او
ناچار در مقابلة سمع وطاعتست




لیک ار بمی فرستم چشمم قفای اوست
ور می کنم توقّف بر من شناعتست




در خدمتش زیان نکنم زانکه حضرتش
جای بضاعتست نه جای اضاعتست




دریاست دست خواجه وگر این بدو رسد
گویم مرا بدریا چیزی بضاعتست




دارم ز جود او طمع سود ده چهل
کز بحر سود یک دو طریق قناعتست




از شاعران عجب نبود این قدر طمع
با آنکه این دعا گو خیر الجماعتست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدر آزادگان و خواجۀ دهر
که از وجان مردمی شادست




بر سرکان ز وجود او خاکست
در کف بحر با کفش با دست




پیش دستش چو سرو برپایست
اندرین عهد هر که آزادست




ای جوان دولتی که همتایت
مادر روزگار کم زادست




عالم مردمیّ و کشور جود
از دل و همّت تو آبادست




دارم از تو یکی سوال کزو
بر دل من هزار بیدادست




خاطری سخت بلعجب دارم
که از و جان من بفردیادست




نان که دی خورده ام ندارم یاد
که بنزد منش که بنهادست




باز مرسوم جبّه و دستار
که مرا صدر محترم دادست




پنج شش سال رفت از آن تاریخ
این زمانم هنوز بریادست




نیک سرگشته ام در این معنی
هیچ دانی که از چه افتادست؟




بگشا مشکلم که مشکل من
جز که طبع کریم نگشادست

***



بخدایی که وصف بیچونیش
بر اشارات انبیا رفتست




قلم استقامت صنعش
همه بر خطّ استوا رفتست




بر سر بندگان بخواهد راند
هر چه اندر ازل قضا رفتست




کاندرین مدّت دراز آهنگ
که ز عهد فراق ما رفتست




نه خیالت زچشم دورشدست
نه ز دل یاد تو فرا رفتست




در ضمیرم همه ثنای تو بود
بر زبانم همه دعل رفتست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدا یگان شریعت پناه اهل هنر
که امر جزم ترا روزگار منقادست




زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست




چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست




به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست




شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست




درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست




تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست




نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست




حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست




به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست




چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست




نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست




فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست




بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست




نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست




چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست




ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست




ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست




رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست




خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست




دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی بلند جنایی که سایۀ جاهت
همیشه بر سر خورشید آسمان گردست




بروزگار تو مه شد بشب روی منسوب
زهیبت تور رخش زان چو زعفران زردست




زآفتابش اگرچه هزار دلگرمیست
بنزد خاطر تو صبحدم همان سردست




بر اندر دیدۀ منت سیل بر جهان و هنوز
میان شادی و طبعم همان چنان گردست




ز بس که در دل من دردهای بسیارست
نمی توانم گفتن مرا فلان در دست




اگر چه بنده ز آثار بی عنایتیت
ز هرچه شغل و عمل بود این زمان فردست




ز خاک پای تو بیزارم ار کسی هرگز
چو بنده خدمت تو از میان جان کردست




دوسال شد که زحرمان همی زند نشخوار
زنعمتی که ازین پیش در جهان خوردست




زگلستان عزایت چو قسم من خوارست
مرا در آنچه که در دست دیگران ور دست؟




حکایت من و این کارنامه ها اکنون
همایون کلید در جامعه دان و آن مردس

***



چون چناری میان تهیست فلان
که همه آبها زین خوردست




از درون خالی از برون بی بر
وانگه از حرص پای تا سردست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدر آزادگان کریم الدّین
که همه رسم تو کرم بودست




صیت تو همچو فکرت حکما
آسمان و زمین بپیمودست




گر چه در خدمت تو این کهتر
پیش از این انبساط بپیمودست




اول الدّن درد حالی را
زحمتی از نوت در افزودست




چشم دارد کز آن نوشیدنی لطیف
که چواشکی ز چشم پالودست




بوی او دست عقل بر بستست
رنگ او پای عیش بگشودست




طبعش از چنگ زهره حلقۀ لهو
به سنان شعاع بر بودست




پرتو عکس او صیقل نور
کلف از روی ماه بزدودست




روی مرّیخ از آن چنان لعلست
که سر انگشت از آن بیالودست




تابی از وی به آفتاب رسید
چهره از عکس او بیندودست




از لطیفی که هست جوهر او
خردش جز به وهم نبسودست




هر کجا رنگ و بوی او آمد
لاله و مشک توده بر تو دست




سرخوشی از چشم او بشاید دید
هر که وصفش بگوش بشنودست




قطره یی زو بجای گلگونه
گل رعنا به چهره بر سودست




همچو رای توپیر و نورانی
همچو طبعت لطیف و اسودست




چه بود مدح بیش از این کو را
آنکه کردش حرام بستودست




دستگیری مرا به قدری از آن
کم ز غمها روان بفرسودست




ز آنکه بیمارم و طبیب مرا
نوشداروی صرف فرمودست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پناه و پشت مکارم خدایگان صدور
که نور رای تو با صبح هم شکم بودست




کفایت توبه صحن وجود آوردست
هزار گونه مصالح که در عدم بودست




فرو گرفت بیکباره صیت حشمت تو
هر آنکجا که بر او جای یک قدم بودست




سپهر از بن دندان بجای آوردست
اشارتی که ترا از سر قلم بودست




فروغ رای تو درخشت پخته بنماید
هر آنچه خاصیت شکل جام جم بودست




به حضرت تو، که هر روز بر زیادت باد
مرا چو قاعدۀ انبساط کم بودست




اگر زنا گه گستاخیی کنم گویند
که بر صحیفۀ من از جنون رقم بودست




ولیک اهل خرد را مصوّرست و یقین
که آشنایی فضل و کرم بهم بودست




چنان که در نظر فضل هست وقع کرم
همیشه پیش کرم فضل محترم بودست




بدین دلیل یقین شد که موجب تلفیق
ازین طرف هنرورزان طرف کرم بودست

***



خسرو تاج بخش شاه جهان
که زتیغش زمانه بر حذرست




تحفۀ چرخ سوی او هردم
مژدۀ فتح و دولتی دگرست




رای او پیرو دولتش برناست
دست او بحر و خنجرش گهرست




خاک پایش زهاب اقبالست
عکس تیغش طلیعۀ ظفرست




چه عجب گرچه زر شود از بیم
دشمنی کز ملک بدو نظرست




هست او آفتاب و خصمش خاک
خاک در تاب آفتاب زرست




نه به تیغ و کمر جهانگیرست
نه به نیروی پنجه تاجورست




پنجه سرو و چنار هم دارند
کوه را نیز تیغ بر کمرست




بخشش ایزدیست دولت او
لاجرم هر زمان فزوده ترست




تیغ را گوتو درنیام بخسب
که خود اقبال شاه کارگرست




آسمان دوش با خرد می گفت :
که بنزدیک ما چنین خبرست




کو بگیرد بتیغ چون خورشید
هرچه خورشید را بران گذرست




خردش گفت خه ، تو پنداری
عرصۀ ملک او همین قدرست؟




نی، که در جنب پادشاهی او
هفت گردون هنوز مختصرست




باش تا صبح دولتش بدهد
کین اثرها هنوز از سحرست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نرد باختن اندر بلا و درد سرست
ازو حذر کن و بگریز گر ترا بصرست




صلاح خویش نگهدار و نا فلاح مجوی
که در صلاح و فلاح تو نرد کینه ورست




به جاه ازو خللست و به فضل ازو نقصان
ازو به مال زیانست وزو به تن خطرست




گهی بکوبی زانو و گه بکوبی بر
درست گویی دست تو درّة عمرست




گهی بخایی لبها ز بس دریغ و فسوس
چنانکه گویی در زیر زخم نیشتر ست




هر آن حریف که با تو بباخت دشمن شد
وگر چه او ز همه دوستانت دوست تر ست




گهی بنالی و گویی اگر چنین زدمی
ببردمی و کنون شد که زخم من دگرست




گهی بگیری و گویی مگر براید نقش
گهی بدزدی و گویی حریف کور و کرست




چو بنگری همه بازیت دزدی آمد و مکر
چو بنگری همه گفت تو گوییا مگرست




بعشرت اندر کسبست و ، کسب در عشرت
نکو نباشد اگر حاصلش همه گهرست




عجبّر آنکه همی نرد را هنر دانی
وگرچه درّ سخن به ز نرد در نظرست




اسیر و عاجز چوبی و استخوان گشتن
به چشم آن که مرا و را خرد نه بس هنرست


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا