خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنوز نیستم ایمن زعورتی مکشوف
مگر که دامن اغضا بدو بپوشانی




اگر چه شعر همانست لیک را وی بد
تبه کند سخن نیک را بنادانی




بجز بواسطۀ معجزات دست کلیم
عصای موسی هرگز نکرد ثعبانی




سخن گواه سخن بس ، نمی کنم دعوی
که رسم اهل هنر نیست لاف و لامانی




سخن شناس چوتو در زمانه دیگرنیست
بخوانده یی سخت دیگران و این خوانی




نه هرکه هست سخن گوی او سخن دانست
بآشکار همی گویم این نه پنهانی




که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخن دانی




چو هیچ دست باحسان کسی نجنباند
چه باشد ار تو بتحسین سری بجنبانی




زخدمتت غرض من سعادت ابدیست
که خود بدست توان کرد نعمت فانی




سپید بازنه زان خدمت ملوک کند
که می نیابد قوت شکم بآسانی




ولیک کسب شرف را و نیک نامی را
حذر همی کند از ننگ نا بفرمانی




بدین درازی بیهوده کس نگفت ولیک
شنیده یی سخن مردمان زندانی




همیشه تاکه حکیمی بخوان دانش بر
غذای جان دهد از لقمه های لقمانی




بگلستان وفا غنچه های آمالت
شکفته باد زانفاس لطف رحمانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای زیاد دهنت در لـ*ـب جان شیرینی
وی گرفته ز لـ*ـبت کام جهان شیرینی




شکر است؟آب حیاتست؟ لبست آن؟ جانست؟
خود ندانم که چه چیز است بدان شیرینی




هر کجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی گسترد
دهنت آورد آنجا بمیان شیرینی




بندۀ آن لـ*ـب لعلم که بشیرین کاری
آورد بیرون زان غالیه دان شیرینی




گر بیفزود مرا از سخنت دلگرمی
گر می افزاید بی هیچ گمان شیرینی




از دهان تو بتنگ آمده شیرینی از آنک
در دهان تو نهادست زبان شیرینی




خط تو سبزه و لبها نمکست آنگه چه
نمک و سبزه که نارد بزیان شیرینی




همه آرام دل من ز شکر خندۀ تست
گر چه سودی نکند در خفقان شیرینی




از رخت کام دل اندوزم اگر عمر بود
نحل حاصل کند از گل بزمان شیرینی




نکنم روی ترش گر چه کنی تیزیها
گر چه تلخست حدیثت، چو روان شیرینی




اگرت در دل من جای بود نیست عجب
در دل تنگ گرفتست مکان شیرینی




نیشکر را اگرش در لـ*ـب شیرین گیری
در دل نی چو نی آید بفغان شیرینی




مکن ای جان جهان ناخوشی از حد بمبر
چون جهان با من اگر چند چو جان شیرینی




گر چه شیرین دهنی، چرب زبانی میکن
زانکه با چربی به خورد توان شیزینی




دل تنگم چو به مهمان دهانت آید
از حدیثت بمن آرد بنشان شیرینی




لـ*ـب و دندان و زبان و سخنت شیرینند
آری ، تو بر تو خوانند چنان شیرینی




من غلام خط هندوی تو کو پیش دو چشم
چون بدزدید از آن تنگ دهان شیرینی




نشود دور بچوب از تو چو از چوب نبات
هر که داند که تو بر دل بچه سان شیرینی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنگ شکرّ چو فراخست در آن شکّر تنگ
زو بکام دل تنگم برسان شیرینی




وگر از تنگ شکر خرج نخواهی که کنی
به اوام از سخن من بستان شیرینی




شکر از لعل تو در خط شدارت باور نیست
در خط خواجه ببین مشک فشان شیرینی




رکن دین آنکه زبان قلمش وقت صریر
چون لـ*ـب یار دهد خنده زنان شیرینی




برنی رمح اگر دست بمالد بمثل
همچو نیشکّرش آید ز سنان شیرینی




آتش اندرزنم از سـ*ـینه به نی بست شکر
گر نهد با سخنش پیش دکان شیرینی




نحل را ماند آن کلک میان بستۀ او
که خورد تلخ و عوض بخشد از آن شیرینی




قلمش زرد چو شمعست و ضرورت باشد
چون همه ساله بود خورد توان شیرینی




بر مذاق عقلا لفظ و معانی و خوشش
همچنانست که در آب روان شیرینی




عسلی دارد بر جامه و زنّار مجوس
نحل اگر باسخنش کرد عیان شیرینی




بر شکر پسته بخندید که او بالفظش
بچه کار آورد از خوزستان شیرینی




کاغذی بینم صابونی و بروی قلمش
کرده بی زحمت آتش بدخان شیرینی




گر سر کلک سیه کار تو شیرین کارست
بس عجب نبود از رنگ رزان شیرینی




سرورا کلک ضعیف تو بشیرین کاری
تلخی عیش مرا کرد ضمان شیرینی




چون من اندیشه کنم در خط و لفظ تو شود
مغز همچون شکرم در ستخوانی شیرینی




گر تو داری سخن خویش بخلق ارزانی
در جهان نیز نیابند گران شیرینی




سخت شچمست چو بادام شکر گر نکند
درنی از شرم حدیث تو نهان شیرینی




طوطی ارباتو کند دعوی شیرین سخنی
هذیانست و بود در هذیان شیرینی




درنی و چوب گرفتار از آنست نبات
که بدزدید از آن کلک و بنان شیرین




گر کسی برتو تقدّم کندان منصب نیست
تره اوّل بود و آخر خوان شیرینی




کارکی پیش گرفتست بفرّ تو رهی
که در آن کار بود ناگزران شیرینی




همه شیرینی عالم ز تو میباید خواست
که همی باردت از لفظ و بیان شیرینی




زین شکرها که بمعیار خرد موزونست
چون چشیدی بکش اکنون بقپان شیرینی




تا بشکر تو دهان خوش کنم ار خود بمثل
آرزو آیدم اندر پی نان شیرینی




چون تهیگاه نیم، پر ز شکر گشت دهان
کآمد از خاطرم اندر غلیان شیرینی




میتوانم که بیارایم ازین سان خوانی
از لطایف ز کران تا بکران شیرینی




لیک قاصر نظران از ره صورت گویند
که نخوردیم خود از عرس فلان شیرینی




شکر تو بر من و بر من شکر تو باری
از تو خواهم من و از من دگران شیرینی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرادلیست زانواع فکرسودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی




سرش زدایره بیرون وپایش ازمرکز
چوچرخ مانده معلق ززیربالایی




گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی




گه ازخیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی زساده دلی درجوال قرایی




بپای حیرت ازین دربدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکرهرجایی




ازین نمط بودش درمحل تفرقه حال
ولی،چوجمع شود درمقام یکتایی




بگوشش ازدرودیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی




من ازطریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل،این چه پریشانیست ورسوایی؟




بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی




توجهدکن که نهی پایِ عقل برسرنفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی




حجاب کالبدازپیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی




مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگرتوآینۀ دل ز زنگ بزدایی




کلیدکام تودرآستین خویشتن است
ولی چه سود؟تو با خویش برنمی آیی




بدست خویش تبه می کنی توصورت خویش
وگرنه،ساخته اندت چنان که می بایی




زمانه ازتو بگل مهره گوهری بخرید
که قدرآن نشناسدکسی زوالایی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمانه دادۀ خودیک بیک چوازتو ربود
تونیز دادۀ خودجهد کن که بربایی




بکش زدامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل ازاندیشه اش بیالایی




ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگربدعوی عزلت قرین عنقایی




همه جهان راحاجت بسایۀ توبود
چوآفتاب اگرخوکنی به تنهایی




یکی ز خویش برون آی همچونافه ز پوست
اگر زخلق ستوده چو مشک بویایی




بهر نفس که بر آری فرو بری خودرا
اگر چو شمع زانوار دل مصفایی




چوجاه جوی زحرص ارگرفت وگیر کنی
فرودتحت ثری اوفتی زبی جایی




وگرچوآینه روشن دلی ویک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی




بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده دردم ودست زمانه چون نایی




بگاه میل و حرصت نظرچنان تیزست
که همچوشمع شدستی اسیر بینایی




اگربسی بخوری خاک دردهان مالی
که بس حریص وشکم خار آتش آسایی




ز بهر نانی بگشاده یی دهان چوتنور
وگردمی زپس افتاد ژاژرمی خایی




بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بردل از شکیبایی




همان تهی چشمی اگرربسی بخوری
که جمله چشم ودهان همچوشیر پالایی




فکندگی توچون سفره از پی نانست
چودیگ برسرآتش ز بهرسکبایی




اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی




توغم مخورزپی رزق،کآنک بی تو ترا
بیافرید،ضمان می کند بدارایی




اگرکنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی




خروه وار سحرخیز باش تا سروتن
بتاج لعل وقبای چکن بیارایی




بدانک بسته کنی ازطمع ستوری را
شکیل وار میان بسته برسر پایی




زچارطبع توتاچون شکیل دربندی
اگرنبوسی پای خران چرا شایی؟




بسان شمع ازآنی بزندگی درگور
که ازمشیمۀ کن باکفن همی زایی




توزشت رویی وآیینۀ خرد روشن
رواست گرتو بآیینه روی ننمایی




سیاه ماری بینی برآتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی




دلت به سلسله آویختست درآتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی




اگرهمی بتماشابدان روی که بباغ
زگل دورویی بینی، زلاله رعنایی




یکی چونرگس بگشای چشم عقل وبخویش
فرونگر،که توخود سربسر تماشایی




جوی زمال توگرکم کندبرادر تو
اگر توانی،خون دلش بپالایی




زمانه مایۀ عمرتو میبرد دم دم
توهیچ دم نزنی کش درآن بنستایی




زبهرنان شده یی همچو سفره حلقه بگوش
ز بهرگوشت چو معلاق تیز ودروایی




اگرمربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی




چو شمع اگربزبان ره نمایی ازدانش
نخست بایدکزخویشتن برون آیی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
وگرنه زوددهی جان ببادگرچون شمع
برآوری زهواسرببادپیمایی




حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون وحاتم طایی




چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی




اگرنظر بدورویی کنند هردویکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی




ببرزصورت ومعنی طلب که ممکن نیست
زنقش طوطی خاصیت شکرخایی




گذشت عهدجوانی،زلهوسیرنیی
رسید نوبت پیری،بتو به نگرایی




کنی سپیدی مویت حواله برسودا
بریش کندن ازآن مولعی چوسودایی




ازآن نخست که پیری ترا بپیراید
توخود ز جلدی پیری همی بپیرایی




سیه گری مکن ازبهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی




لباس عمرچوشدکهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی




کفایت تومرا آنگهی شودمعلوم
که نیم ساعت درعمرخودبیفزایی




تو زیردامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری وبی محابایی؟




بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگرتوخودچوگهردرپناه دریایی




نه همچوقطره بخاکست بازگشت ترا؟
چوابرگیرکه خود سر برآسمان سایی




نه هم زوال پذیری وزیرخاک شوی؟
خودآفتاب گرفتم ترا بزیبایی




کرایی آخر،وزبهرکیست این تک وپوی؟
چونه خدای و،نه خلق و،نه خویش راشایی




جهانیان که مسلمانی تومی بینند
همی زنند دم کافری وترسایی




برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی،نه کام دنیایی




زتیزگامی عمرست سست پایی من
مگرزمن بستدعمرمن سبک پایی




بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی




چوفرق نیست خدایاگناه وطاعت ما
زما برحمت خودهر دو عفو فرمایی




چوآگهی توکه ما شهر بند تقدیریم
درهدایت و توفیقمان توبگشایی




چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای آنکه نکرد عقل دانایی
جز خدمت درگهت تمنّایی




وی آنکه ندید ذات پاکت را
گردون هزار دیده همتایی




رای تو چو مهر عالم افروزی
قهر تو چو چرخ عمر فرسایی




با دولت تو سپهر دیرینه
پیریست شده زبون بر نایی




نابوده مدبّران علوی را
بی خاطر تو نهان و پیدایی




ناخاسته کارگاه سفلی را
استاد تر از تو کارفرمایی




با خلق تو مشک دود اندودی
با وجود تو ابر باد پیمایی




با سنگ وقار تو کجا یارد
نه کَفۀ چرخ زیر بالایی




بفزوده لباس احتشام تو
از اطلس نه سپهر پهنایی




تابنده زرای سال خورد تو
چون غرّۀ آفتاب سیمایی




ای چون تو نزاده دهر فرزندی
وی چون تو ندیدیه شرع دارایی




بی لطف تو زنده مانده ام ماهی
الحق نبود چو من شکیبایی




افتاده بدرد چشم کنجی
در آرزوی فزای صحرایی




در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی




بر چشم من اشک را شبیخونی
در سینۀ من زدرد غوغایی




هر ساعتم از سپهر تشویشی
هر لحظه ز آفتابم ایذایی




چندانکه قفای دردها خورده
چشمم چو ضعیفی از توانایی




تن در زده، دیده کرده نادیده
آموخته هم زحملت اغضایی




گه لعبت چشم من گرانجانی
گه دیدۀ من زبان گویایی




گاهی زعصا کنم قلاووزی
هیهات ! که کرددیده از پایی؟




در آرزوی تو می پزم زینسان
با مردم چشم خویش سودایی




چشمم که زروشنایی آسودی
وزوی بودی همه مواسایی




امروز میانشان چنان خونست
کش نیست بسوی روشنی رایی




گویی زچه خاست این همه وحشت
گر زانک نرفت مردمی جایی




چون بوهم از آفتاب متواری
از خلق نهان شده چو عنقایی




بردوخته چشم همچو شاهینم
با آنکه چو طوطیم شکر خایی




خورشید جلالتا! نگویی خود
خفاش چگونه گشت حربایی؟




از درد بسی بجان بگردیدم
تا خود که کند مرا مداوایی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هم عاقبتم زسمّ اسب تو
دادند نشان تو تیاسایی




این مردم چشم من که بدطبعش
بر علم نظر چو ژرف دریایی




از خاطر نیز ، نکته اندیشی
وزطبع لطیف راحت افزایی




در مسند تیره بادلی روشن
همچون صدف از درون گهرزایی




در کود بروی خود فراز اکنون
چون دید که نیست وقع دانایی




گفتند که هست درد بی پرستش
اوّل که رمد نمود مبدایی




امروز یقین شدم که مولانا
کردست بدین حدیث ایمایی




خود یاد نکرد خاطر عالی
کش هرگز بود بنده یی جایی




هرچند کنون زرامش و شادی
باغم زدکانت نیست پروایی




زین بیش طلب مرا که کم یابی
مانندۀ بنده مدحت آرایی




تشریف تفقّد سلیمانی
چون بود نصیب هدهد آسایی




من بنده عیادت از نیرزیدم
ارزید حضور من تقاضایی




با پشت دوتا بر آستان تو
پیوسته همی زنیم برتایی




در پیش تو کار من چنین نازل
وانگاه ببین چه خوش تماشایی




کز دور و سیلتم همی سازد
نزدیک تو ابلهی تبه رایی




اعمی بود آری صاحب الحاجه
وین نیز رهیست هم معمّایی




این آن مثلست که رازیان گویند
کوری کته به دست نوینایی




با دت بزمان عمر مستغرق
هر امروزی که هست فردایی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز دستت آز را سرمایه یی
ذکر حاتم با کفت افسانه یی




ذات پر معنیّ تو اندر جهان
صورت گنجیست در ویرانه یی




آشکارا پیش ذهن و خاطرت
هر کجا در غیب پنهان خانه یی




هست در دور کف دریا کشت
هفت دریا کمتر از پیمانه یی




نیست از من سوخته تر در جهان
شمع اقبال ترا پروانه یی




کار من بگشاید ارکلکت شود
در کلید روزیم دندانه یی




تا در این شهر آمدم از بس اوام
من رهی بفروختم کاشانه یی




وام داری هر دم از هر گوشه یی
در من آویزد چنان دیوانه یی




گر نمایم رخ بدو چون آینه
چنگ در ریشم زند چون شانه یی




چشمها بر راه دارم همچو دام
تا کجا افتد بچنگم دانه یی




من چنین محروم و از انعام تو
گشته هر آواره یی فرازنه یی




مانده من لـ*ـب خشک و در بحر سخات
آشنا ور گشته هر بیگانه یی




حسبة لله بفرما منعما
در خلاص کار من پروانه یی




یا اشارت کن که تا مطلق کنند
وقت را مرسوم موقوفانه یی




از تردّد بر لـ*ـب آمد جان من
آریی فرمای یک ره یا نه یی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را




ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را




زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لـ*ـب تا لـ*ـب
که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را




چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید
تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را




زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن
چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را




دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو
تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟




چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو
که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را




اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد
سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را




زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی
بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را




جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت
ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را




بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم
نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را




درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت
که از روی کرم تیمار دارد مدح خوانی




بصد حیلت بخون دل بعمری کرده ام حاصل
محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی




زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون
که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی




چه باشد گر درین دوران که می مالند شاهانرا
بمالم من بجاه تو یکی پالیز بانی




بناواجب عوانانند در هر خانه یی و پنجه
بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی




نکرده خدمتی هرگز صداعت میدهم هردم
جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی




زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را
بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی




بکام و آرزوی دل بمان صدسال افزونتر
که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا