خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟




تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری




میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری




بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری




چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری




هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری




هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری




درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری




بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری




تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری




سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری




بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری




مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری




ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری




هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری




اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری




سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری




بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری




ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری




صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری




بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که در شیوۀ گوهر باری
ابر خواهد ز بنانت یاری




در قفس کرد سر خامۀ تو
طوطیانرا بشکر گفتاری




این چه خلقست بدین زیبایی؟
وین چه لطفست بدین بسیاری




قلم تو که کلید کرمست
بر در بخل کند مسماری




هر کجا خلق تو مجمر سوزد
نکند باد صبا عطّاری




چون کند هیبت تو دندان تیز
نبود معدۀ دوزخ ناری




نیستی خفته ز کار فضلا
چشم بد دور ازین بیدرای




هر که آمد بحسابی در عقد
تو زانگشت فرو نگذاری




نفست صحّت جان می بخشد
گرچه چون باد صبا بیماری




ور چه در تو ز تکسّر اثریست
چون سر زلف بتان دلداری




کرم عام تو صدره کردست
خاص احوال مرا غمخواری




شد درستم که تویی چشم وجود
که به بیماری مردم داری




بگه تب که دگر بار مباد
آن عرق نیست که می پنداری




فرط جودست که چون ابر کند
همه انـ*ـدام تو گوهر باری




علم الله که ز رنج تن تو
شد جهان بر دل و چشمم تاری




زود برخیز که می در نخورد
بار تیمار مرا سر باری




نیست ذات تو برنج ارزانی
ای همه لطف و نکوکرداری




بتو یک ذرّه که خواهد آزار؟
چون تو موری بستم نازاری




ذات تو نسخت لطف ازلست
این سخن را بهوس نشماری




حرف علّت اگرن کرد سقیم
تا از آن هیچ بدل درتاری




که قضا از پی تصحیح تو کرد
قلم خود بسلامت جاری




ای ترا فضل و هنر خاص الخاص
وی ترا اهل هنر زنهاری




اندرین عهد تن آسانی خلق
کار من چیست بدین دشواری؟




زانکه چون کوه فلک با من کرد
سختی و تندی و ناهمواری




همچو لعلم جگری پر خونست
عکسش اینک زرخم دیداری




بس که دیدم ز کریمان زفتی
بس که بردم زعزیزان خواری




لاجرم می کشم از نومیدی
بر سر فضل خط بیزاری




گشته بد خانۀ معنی ویران
گر نکردی کرمت معماری




جانی از نو بتنم باز آورد
لفظ عذب تو بشیرین کاری




کس خریدار نباشد ما را
گرنه لطف تو کند سمساری




چون تویی عاقلۀ اهل هنر
با شدت خود غم من ناچاری




چشم دارم که از گوشه چشم
بر معاشم نظری بگماری




حق گزاری ز که باشد طمعم ؟
گر تو حقّ هنرم نگزاری




صد ازین عید بشادی گذران
همه در نعمت و برخورداری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی
وی از سپاه رای تو خورشید رایتی




کرده زبان سوسن آزاد هر نفس
در باب لطف از دم خلقت روایتی




درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد
از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی




بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی
بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی




خورشید را غلالۀ زربفت برکشند
گر نبودش ز سایۀ جاهت حمایتی




هستند ابرو معدن و خورشید و بحر کان
زانگشت پنچ گاندت هر یک کنایتی




روز و شبی همی گذارند فلک بدان
کش می دهی ز قرص مه و خور جرایتی




بگذاشت درگه تو و کرد اختیار چرخ
انصاف هم نداشت عطارد کفایتی




کر پرده پوشی تو علی الوجه داندی
آیینه پیش چشم نکردی حکایتی




احداث دهر وجود تو غصّه های من
هر یک ازین سه گانه ندارد نهاینی




با من جهان بدست، و گر زین بترشود
حّقا کرم کراکند از وی شکایتی




در حقۀ من اگر چه گروهی ز مفسدان
هر یک همی کنند بنوعی سعایتی




گر دوستی و بندگی تو جنایتست
دارم جنایتّی و چه معظم جنایتی




مقصود بنده ره بدهی می برد هنوز
گر باشدش ز نور ضمیرت هدایتی




جمعند حاسدانم و تنها من ضعیف
وانصاف دل شکسته شدستم بغابتی




در هر زبانی از سخن من فسانه ییست
در هر ضمیری از سبب من نکایتی




با این همه ز قصه همه عالمم چه باک؟
گر باشدم ز لطف تو اندک عنایتی




در حضرتت که مرعی از او شد حقوق خلق
دانم بود حقوق رهی را رعایتی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی




قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای




بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای




و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای




شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بـ*ـو*ستان آرای




چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای




نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای




بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای




زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای




زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای




بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای




چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!




بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای




که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای




بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای




خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای




چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای




جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای




زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای




ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای




ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای




زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای




گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای




ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای




غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای




ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای




کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای




بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هـ*ـوس که گلی سازد آفتاب اندای




همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای




اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای




فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی




فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای




هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای




نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای




پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای




هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای




همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای




چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای




ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای




زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای




فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای




مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای




بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای نسیم لطفت عنبر سای
وی زلال کرمت جان افزای




همچو دست تو بگوهر پاشی
سر کلکت شده انگشت نمای




التفات نظرت مایۀ بخت
سایۀ عاطفتت فرّ همای




تا همی کوه شکافند بتیغ
لشکر سنگ دل آهن خای




جان ما سوختۀ هجر تو شد
کآهن و سنگ بود آتش زای




گوئیا از پی این حالت گفت
پیش از این خاطر آن نظم آرای




عجبا! بندا! کآن بندد دست
که ترا دید و نشد بند گشای




تیغ عزم تو از آن مستغنیست
که شود سنگی از او زنگ زدای




باد اگر کاه ربایست بطبع
باد قهریست ترا کوه ربای




هیچ دانی چه سبب بود؟ که کوه
نشد از هیبت تو اندر وای




چون کله گوشۀ قدر تو بدید
بکمر در زد دامن ز قبای




پایمردی طلبید از حلمت
تاش قهرت نکند دست گرای




سنگ حلمت ز پی جنسیت
خواست تا کوه بماند بر جای




نزد قهر تو شفیع آمد و گفت
برکه از بهر دل من بخشای




پارۀ سنگ چه سنگ آرد خود
نزد آن هیبت گردون فرسای




دوسه روزی ز سر آن برخیز
مکنش سنگی و خود می آسای




این سخن گر زمنت باور نیست
تند باد سخطت را فرمای




گو: برو تیغ ز دستش بستان
گو: برو جوشنش از بر بگشای




تا چنان در کمرش یازد دست
که بیک لحظه درآید از پای




پای قهر تو کجا دارد کوه؟
ورچه باشد سر او گردون سای




تندی و تیزی و ناهمواری
بنهد از سر، چو ترا باشد رای




گرچه چیره است بپاسخ دادن
گنگ گردد اگرش گویی های




خون لعلش بترابد ز عروق
گر برو تیغ زنی مهرآسای




بانگ بروی زن و بنگر که دلش
گردد از هیبت تو ناپروای




گرچه طرف بر کمر او لعلست
حالیا راه نشینست و گدای




بر جگر آب ندارد آنک
تا بزانوش بخاک اندر پای




بی سبب تیغ کشی سنگین دل
بی زبان لاف زنی یافه درای




گردن افراز چو اشتر، و ز باد
بانگ درگیرد هر دم چو درای




خیمه تا چند زند بر سر کوه
لالۀ نعمان از بهر خدای




پیش قهر تو صدا باوی گفت
که گران خیز تو بالا بنمای




پای همّت بکش از دانت کوه
دست اندیشه بیادش مالای




طبع موزون ترازو صفتت
زحمت سنگ چه بر تابد، وای




روزمان بی رخ تو شبگونست
آفتابا! ز پس کوه بر ای




جان مایی و بکه پیوستی
همچنین تا بقیامت می پای


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای دل چو نیست صبر ترا برقرار پای
هان بر بساط عشق منه زینهار پای




سهلست پایداری تو در مقام وصل
چون دست برد هجر به بینی بدار پای




پرگار وار سر مبر از دایره برون
چون در میان نهادی پرگار وار پای




گر بر سر تو تیغ بود فی المثل چو کوه
میدار سخت در غم آن غمگسار پای




پرگار از آن بگرد سر خود همی دود
کو مینهد بیکسو از پیش یار پای




هر دل که یافت در سر آن زلف مدخلی
چون شانه بر تراشد از سر هزار پای




سروی بود که جای کند برکنار جوی
گر بر نهد بدیدۀ من آن نگار پای




جانا ز عشق قامت تست این که سرورا
گیرد بناز دست چمن بر کنار پای




چشم تو ناتوان و چو یازد به تیغ دست
با او کسی ندارد در این دیار پای




تا همچو خط بچهرۀ تو سر برآورم
از فرق سر کنم چو قلم آشکار پای




در خدمتت چو سرو بپای ایستم همه
ور خود بسان گل بودم پر ز خار پای




باد صبا به پشتی گلزار روی تو
اندر نهد سبک بسر لاله زار پای




بلقیس وار پای برهنه ست سرو را
تا در نهد ز شرم تو در جویبار پای




درپای تافکنده یی آن زلف مشکبار
بر میزنی ز ناز بمشک تتار پای




تشریف وصلت ار چه نه اندازۀ منست
گه گاه رنجه کن بر من سوگوار پای




زیرا که گر چه جای گهر افسر سرست
هم پی نصیب نیست بوقت نثار پای




گر دست محنت تو گریبان بگیردم
در دامن فراغ کشم مرد وار پای




نی نی سزای کفش چوپایست، آن سری
کو باز گیرد از در صد رکبار پای


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلطان اهل فضل که خصمش همی نهد
در دام حادثه ز سر اختیار پای




در روی رای او نکشد آفتاب تیغ
در پیش حکم او ننهد روزگار پای




با حلم او نیارد کوه بلند سنگ
با عزم او نداد باد بهار پای




اندیشه در عبارت خطّش چنان رود
همچون کسی که بسته بود درنگار پای




ای سروری که هر که زمین تو بـ*ـو*سه داد
بر بام آسمان نهد از اقتدار پای




بی دستیاری قلم ناتوان تو
چتر ملوک را نبود برقرار پای




چون نرگسش ز دولت تو تاج برسرست
آنرا که شد ز گرد درت خاکسار پای




خود را چو نعل بر رهت افکند ماه نو
زان تا ببوسد اسب ترا برگذار پای




چون سر ز جیب نطق بر آری تو، ناطقه
در دامن سکوت کشد شرمسار پای




اطراف روم را بنگارد بنقش چین
کلک تو چون برون نهد از زنگبار پای




گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضا قلم کندش چون خیار پای




در وصف دست تو نتوان رفت سرسری
خود چون نهند سرسری اندر بحار پای




چون گل درد ز جود تو پیراهن حریر
درپا چو سرو آنکه ندارد ازار پای




در گرد عزم تو نرسد برق گرم رو
ور زاتشش بود بمثل چون شرار پای




ابر از بحار دست تو مایه بکف کند
آنگاه برنهد بسر کوهسار پای




با تند باد قهر تو در عرصۀ وجود
کوه بلند را نبود پایدار پای




دلگرمی پیادۀ شطرنج اگر دهی
با آن پیاده نیز ندارد سوار پای




دشمن بدان هـ*ـوس که گریزد سوی عدم
هر شب چو شمع سازد درپا فزار پای




از بهر بخشش تو بیازید شاخ دست
وز بهر حاسد تو فرو برد دار پای




خصم تو سر ندارد و دادی ز دست نیز
گرمی نداشتی ز برای فرار پای




خورشید همچو سایه نهد روی بر زمین
تا بر ستانۀ تو نهد روز بار پای




در عطف دامن کرمت زد چو خاک دست
در سنگ نیز آمدش از اعتقار پای




در عهد تو هرآنکه بر آرد چو سر و دست
او را به تخته بند کنند استوار پای




دریا دلا! ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای




پیریّ و ضعف بنیت و سرمای بس قوی
نگذاشتند بر من مدحت نگار پای




وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای




زین پیش اگر بهرزه دوی سر سبک بدم
اکنون همی کشم ز سر اضطرار پای




آنکو زند ز روی جفا پشت پای من
بـ*ـو*سم چو دامنش بلب اعتذار پای




گر چون عنان فرو نگذاری مرا ز دست
همچون رکاب بـ*ـو*سمت از افتخار پای




ور دولتیم دست دهد همچو آستین
چون دامنت رها نکنم از کنار پای




از یمن همّت تو برآرم چو مور پر
از فرط عجز اگر چه ندارم چو مار پای




گر چه بدست بـ*ـو*س تو یازد دهان من
من اهل دستبوس نباشم بیار پای




پای کرم ز کوی تفقّد مگیر باز
نتوان گرفت بازخود از خاک خوار پای




مستغنی است منصب تو از حضور ما
طاوس را بجلوه نیاید بکار پای


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرمای دی رسید کز آسیب صدمتش
فارغ کند بر آتش سوزان گداز پای




بگریزد از هوای خنک خوار خواردست
خون گرید از جفای زمین زاز زار پای




شد برگ و همچو چنگل بازست شاخ از آن
کم می نهند مرغان بر شاخسار پای




از پیر برف خرقه گرفتست از آن شدست
پشمینه پوش و منزوی و برد بار پای




بهمن روانه کرد بر اطراف خیل خویش
زان بیم ز دامن او در حصار پای




پشمینه پوش از پی آن گشت چون بهی
کین باد سرد می بشکافد چو نار پای




چون موی می شکافد پیکان ز مهربر
چون سر سزد که موینه سازد شعار پای




گردد چو روی توز کمان پشت پای آن
کورا شود ز ناوک سرعا فکار پای




چون کبک آنکه موزه ندارد هر آینه
در پای میکشد چو کبوتر ازار پای




هیزم صفت از آنکه مرا حسّ پای نیست
در آتش تنور نهم خوار خوار پای




از فتح باب ابر چنان شد گل زمین
کاندر خلاب غرق شود تا زهار پای




بر من بگرید ابر و بخندد بطنز برق
چون در میان و حل نهم راهوار پای




آورد روزگارم در پای و پیش ازین
با من نداشتی بگه کارزار پای




کار سخن بیک ره در پای و پیش ازین
کردم ردیف شعر بدین اعتبار پای




بر روزگار دست فشانان همی روم
با آنکه در گلست مرا چون چنار پای




بی پای شعر بنده روان بود خود چو آب
واکنون همی دود که شدش بی شمار پای




کردم نثار پای تو این درّ شاهوار
هان بر مزن بدین گهر شاهوار پای




سر تا قدم در آتش فکرت بسوختم
تا ماند همچو شمع ز من یادگار پای




عالم نماند تا بچنین شعر هر دمم
بـ*ـو*سند زیر کان معانی گزار پای




در پیش تو به تیغ ببّرم سر زبان
گر زانکه باز پس نهد از ذوالفقار پای




بر موقف توقّع تشریف مولوی
افگار شد امید مرا ز انتظار پای




خواهی که راست گردد پشت دوتای من
یک دست خلعتم ده و یک سر چهار پای




چون باد مرکبی بمن خاک پای بخش
تا من بدو در آرم همچون غبار پای




چون اشتران قافله در صحن بادیه
هرگز کسی نداشت چنین برقطار پای




ترسم که چون دراز شد این شعر هیچ کس
در گوش خود رهش ندهد چون هزار پای




عمرت دراز باد و برین ختم شد سخن
بیرون نمی نهم ز ره اختصار پای


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلابکوش که باقی عمردریایی
که عمرباقی ازین عمر برگذریابی




زسوزسینه طلب آب روی،اگرطلبی
که همچو شمع ازآن سوز تاج سریابی




زسربرون کن این حشوهای توبرتو
گذر زچنبرگردون دون مگریابی




بآب علم بپروردرخت ایمان را
نگاه کن که از آن چند باروبر یابی




بباغ امرخرام ازمضیق عالم خلق
که هرچه آرزوی تست،ماحضر یابی




زدرگه عظمت بردرست حلقۀ چرخ
که حلقه راهمه جاخودبرون در یابی




حقیقت همه چیزی چنان که هست بدان
که تامقام خودازجمله بر زبر یابی




توگرزخویش برآیی ودرجهان نگری
اگرچه عرش مجیدست،مختصر یابی




وگر توگام چوپرگار با حساب آری
محیط دایرۀ چرخ بی سپر یابی




زغایت طلب تست ناز دنیی دون
چوکم طلب کنی آنگاه بیشتر یابی




زهرچه جستن آن می کند ترامشغول
فراغت تو از آن بهترست اگر یابی




کنون چوقانع گشتی کزین جهان فراخ
بصدبلاچوخران جای خواب وخوریابی




عذاب جان گرامی مده به کمترچیز
که این قدر را بی اینهمه خطریابی




بهرزه بانگ چه داری چودردمندنه ای؟
تودرد جوی که درمانش براثر یابی




گهردرون صدف باشدوصدف دربحر
توروی بحرندیدی کجا گهر یابی؟




برآیدازدل تودودآتش طغیان
چولاله گر بمثل آب برجگر یابی




کشی زسنگدلی همچو کوه سربه فلک
زسنگ ریزه یی ا رطرف برکمر یابی




چوشیرمادرخون پدرحلال کنی
بگاه کینه اگردست بر پدر یابی




اگرچه پشت خود اندر رکوع خم ندهی
که خویشتن راترسی که بی خطر یابی




زحرص همچو ترازو ز چرخ سوی زمین
معلقی زنی اریک قراضه زر یابی




سری که می ننهی برزمین زبهرسجود
بآب دربری از بهر ماهی ار یابی




چنان بعالم صورت دلت برآشفتست
که گر بعالم معنی رسی،صور یابی




طواف گاه توبرگرد عالم صورست
چو اینقدر طلبی لاشک این قدریابی




چو مطمح نظرتوجهان قدس شود
وجود را همه خاشاک رهگذر یابی




چنان مباش که گرراه حس فروگیرند
توخویشتن را یکباره کور وکر یابی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا