خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بپای فکرسفرکن درآفرینش خویش
بسا غنیمتها کاندرین سفری ابی




ترا بملک ابد تهنیت کنم روزی
که تو بمردی برخویشتن ظفر یابی




بذوق توسخن حق اگرچه تلخ بود
فروبرش که ازآن لـ*ـذت شکر یابی




کشیده داربدست ادب عنان نظر
که فتنۀ دل از آمد شد نظر یابی




زتیرشیطان زنهار،گوش داردوچشم
هلاک گردی ار آن تیر کارگر یابی




نظر بهرچه نه از راه اعتبار کنی
اگربگل نگری خار در بصریابی




توبس عزیزی،خودراچنین ذلیل مکن
کزاین گزندکشیوازآن ضرریابی




زبهر نان چو تنورت دل آتشین نکند
زآب چشمۀ حکمت گرآبخوریابی




تومست غفلتی ازحالخودتراچه خبر؟
بصبح مرگ ازاحوال خودخبریابی




کژی مکن چوکمان تات خیره پی نزنند
چوتیر راست روی کن که بال و پر یابی




به قفل خواب درچشم ودل مکن دربند
مگرگشایشی ازنفحۀ سحر یابی




زخودتهی شو و بارگران خلق بکش
که تا چو کشتی،دریا فرود یابی




توخودکجایی وبینایی توکو؟تا تو
زپر پشه کتابی پر از عبر یابی




زجیب خلق کنی دست اعتراض جدا
چودامن همه درقبضۀ قدر یابی




بساز با بدو نیک زمان که تادوسه دوز
نه نقش بینی ازین ونه زان اثر یابی




مباش غره بایام کامرانی وعیش
که تاتو چشم زنی کارها دگر یابی




نظر بیفکن ازین اعتبارامروزین
ببین که فردا خود را چه معتبر یابی




بس آبروی که فرداتوچشم خواهی داشت
زآب دیده گر امروز روی تر یابی




بناگزیر قناعت کن و فضول مجوی
که تاازین همه بیهوده ها گذر یابی




نظر بتاج کرامت کن و بحضرت قدس
چونرگس اربه مثل رنجی ازسهر یابی




گرت بلایی آیدبروی خوش میباش
که گه بود بلا را بلا سپریابی




ندیده یی که چورنج از عسل پدیدآید
شفا بواسطۀ زخم نیشتریابی




زدین فروختن آن مایه کرده یی حاصل
که تاقبولی ازین قوم عشوه گریابی




بهرزه بار خران می کشی،کرا نکند
که هرکجا که کرا دین بوده دو خر یابی




زعشق پایۀ انسان بترک جان گفتست
هرآنچه آنراازجنس جانوریابی




توازدنائت همت،هزارحیله کنی
که خشم وشهوت ایشان بخویش دریابی




مراد دنیی و دین هر دو ضدیکدگرند
تراهوس که بهمشان چگونه دریابی




حصول لـ*ـذت این، فوت لـ*ـذت آنست
یکی چوترک کنی،ذوق آن دگریابی




بچشم علت توهرچه هست معیوبست
درست وراست نگرتا همه هنریابی




برین صفت که توگم کرده یی طریق نجات
زپیروی بزرگان راهبریابی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ازاین بزرگان امروزدرزمانه یکیست
که مثل اونه همانا ببحر و بر یابی




شهاب دین،عمرسهروردی،آن ره رو
که ازمسالک اودیو برحذر یابی




حشاشۀ رمق ملتست در یابش
که این سعادت هرچند زودتر یابی




امام وقدوۀ اقطاب ثالث العمرین
که خاک پایش برجبهت قمر یابی




کجا فتوت اوخوان تربیت فکند
نوالۀ دهن ذره قرص خور یابی




چوموج قلزم طبعش گهر بر اندازد
بحاررا توم شمرتر از شمر یابی




درر زبحرکه یابی شگفت نیست بیا
ببین حدیثش تابحر در درر یابی




بآبروی چنین خواجه یی توسل کن
مگررهایی ازآتش سقر یابی




مدد زهمت اوخواه در ریاضت نفس
چوجنگ دیوکنی یاری از عمر یابی




دربهشت بروی دل تو باز کنند
گرآستانۀ عالیش مستقر یابی




اگر توبیخ ارادت فرو بری بدرش
زشاخ تربیتش گونه گون ثمر یابی




محیط شد بتو آفات مهلک ازچپ وراست
بکوش کز کنف همتش مفر یابی




بجز بواسطۀ کشتی هدایت او
زموج لجۀ آفات کی عبر یابی؟




بچشم دانش درذات اوتأمل کن
که تا ملک را درصورت بشر یابی




زسرلفظ نبوت دراندرون دلش
بسا ذخایرحکمت که مدخر یابی




علوم عالم غیب ازتواقتباس کنند
زشعلۀ نفسش گر تو یک شرر یابی




زخاک پایش تاجی بساز و بر سر نه
که تا زخیل ملک گرد خود حشر یابی




زدامن کرمش بر مداردست طلب
که هرچه آرزوی تست سربسریابی




کلاه او نه باندازۀ سر چو توییست
توجهدکن که بجای کله کمر یابی




چواین مساعدت ازدولتت میسرنیست
که برملارمت خدمتش ظفر یابی




زنظم خویش دعایی بدان جناب فرست
زالفت کرمش بهره یی مگر یابی




سعادت ابدی برسرت نثارکنند
اگرقبولی ازآن صدرنامور یابی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان کرم پادشاه شریعت
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری




تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری




تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری




تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری




فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری




مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری




درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری




قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری




گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری




بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری




بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری




خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری




ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری




وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری




بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری




قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری




کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری




سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری




تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری




بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری




فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری




درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری




چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری




کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری




سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری




از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری




غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری




نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری




حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری




چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری




اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری




توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری




بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بتو مملکت و ملّت را
تازه گشته زنو استظهاری




فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری




از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری




نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری




باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری




ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری




زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری




ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری




وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری




اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری




وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری




همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری




بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری




نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی




در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری




ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری




نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری




طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری




جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری




در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری




زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری




هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری




ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری




همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری




کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری




چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری




کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری




اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری




صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری




رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری




همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری




باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری




بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری




بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری




هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری




غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری




مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زین پس نبیند این دل من روی خوشدلی
بر بسته کشت راه من از کوی خوشدلی




غمگین دلم که خوی گر درد و محنت است
تا غم بود کجا نگرد سوی خوشدلی؟




بی بر بماند کشت امیدم از آنکه نیست
آب حیات را مدد از جوی خوشدلی




چون مجمر ار چه سینۀ تنگم پر آتشست
زین سوخته جگر ندمد بوی خوشدلی




در عرصۀ وجود اگر چه بسر دوم
چوگان قامتم بنزد گوی خوشدلی




این طرفه بین که در دل تنگم هزار غم
گنجید و می نگنجد یک موی خوشدلی




بگرفت های های گرستن همه جهان
بنشست با دو بانگ و هیاهوی خوشدلی




چاووش ناله در همه آفاق بانگ زد
وای دلی که هست هواجوی خوشدلی




نه غم شکیبد از من و نه من ز غم کنون
کز سر برون شدست مرا خوی خوشدلی




از بس بلا و غصّه که بر یکدگر نشست
در دل نماند جای تکاپوی خوشدلی




سیمرغ خوشدلی پس قاف عدم گریخت
جز نقش نیست صورت نیکوی خوشدلی




الّا اگر چو خوشدلی اندر عدم شود
ورنه، نبیند این دل من روی خوشدلی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دریغا که پژمرده شد ناگهانی
گل باغ دولت بروز جوانی




بحسرت برفت از جهان رادمردی
که بودش بر اقلیم دین قهرمانی




سپیده دم روز اقبال بودش
بدین تیره شب خود کرا بدگمانی؟




دریغا چنان کامرانی که ناگه
شکستند در کام او کامرانی




ز تابوت کردست اجل تخته بندش
چو سرو سهی قامت پهلوانی




نهالی سرافراز بد لیک گردون
نداد آبش از چشمۀ زندگانی




ز گلبرگ او چون بر آمد بنفشه
ز آفت برو جست باد خزانی




بوقتی که آمد گل از غنچه بیرون
شد اندر کفن همچو غنچه نهانی




جهانا ترا شرم ناید که بی او
کنی عرضه بر ما گل بـ*ـو*ستانی




به پیرانه سر خودجوانی کنی، پس
بقهر از جوانان جوانی ستانی




چو کشتی بباد فنا شمع دین را
چراغ گل از خار بر می دمانی




نبخشودی آخر بر آن سرو قامت
چه سنگین دلیّ و چه نامهربانی!




چه انگام سرسبزی تست، شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی؟




چه رنگ آورد ارغوان، کرده خلقی
ز خون جگر جامه ها ارغوانی؟




لـ*ـب لالۀ دل سبک چند خندد
نمی ترسد آخر از این دلگرانی




ز باد فنا ریخت در دامن گل
گلی تازه تر از گل بـ*ـو*ستانی




فرو بسته او همچو غنچه دهن خشک
بسوسن نه لایق بودتر زبانی




خرامنده سروا! نگویی چه بودت؟
که امروز گرد چمن ناچمانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو نرگس یکی دیده از خواب بگشا
ز بیماری ار چند بس ناتوانی




نشستست صدر جهان بار داده
تو غایب چرایی؟ همانا ندانی




نه زی بارگاه برادر خرامی
نه ما را سوی حضرت خویش خوانی




نه یکران آسوده را بر نشینی
نه جعد بشولیده را بر نشانی




بساجان که دادند دی در قدومت
یکی از نهیب و دگر مژدکانی




پس از انتظار دراز تو الحق
نه این چشم می داشتند ارمغانی




نمد زینت از یک سفر ناشده خشک
بدین گرمی آخر کجا می داونی؟




رهی دور در پیش داری و ترسم
که این نوبت اندر سفر دیرمانی




تو بس چابکی در سواری و لیکن
چو بین بود مرکبت چون برانی؟




ز بالای چرخست نام تو گرچه
ز زیر زمین می دهندت نشانی




چو آنجا مقام تو محمود آمد
نگردی درین خاکدان ایرمانی




بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فرّ کیانی




بخند ای بداندیش او از وفاتش
ز چنگال مرگ ار برستن توانی




چه شادی کنی ای بد اندیش کاخر
دهد دور گردونت از این دوستکانی




همیشه پی شادمانی غم آرد
چنین بود تا بود گیتیّ فانی




هم از صبر جوشن کنیم ار چه سستست
گشاده چو شد ناوک آسمانی




بحمدالله ار چه ستاره فرو شد
بجایست خورشید چرخ معانی




امام جهان، رکن دین، صدر عالم
سرافراز ایّام، نعمان ثانی




چو بر جا بود رکن، باطل نگردد
ز نقصان یک خشت اصل مبانی




ایا سرفرازی که این هفت گردون
کند بام قدر ترا نردبانی




مبینام یک روزت از جای رفته
که تو قطب اقبال این خاندانی




تو خورشید شرعی و او ماه ملّت
شده روشن از هر دو چشم امانی




میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد، تو جاوید مانی




ترا واپسین انده این باد و آنرا
که شادست ازین، واپسین شادمانی




نه بر وفق ذوقست این شعر لیکن
مرامی نیاید ز من هم نهانی




خدایا! درین ساعت از گنج رحمت
هزاران لطیفه بخاکش رسانی




ز فرزند و جاه و جوانی و دولت
تمتّع ده این خواجه را جاودانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بگویم و نکند رخنه در مسلمانی
تویی که نیست ترا در همه جهان ثانی




کدام پایه در اندیشه نسب شاید کرد
که در مدارج رفعت نه برتر از آنی ؟




بروزگار تو نزدیک شد که برخیزد
ز زلف ماه رخان و صمت پریشانی




صبا زهمرهی عزم تو همین اندوخت
که در زبانها معروف شد بکسلانی




ببندگیّ تو اینجا مقیّد است ارنی
چه کار دارد جان در مغاک جسمانی؟




مزیّت تو بر اجرام هفت گانه چنان
که بر سه گانه موالید نفس انسانی




ز تاب خشم تو پیکانهای لعل شود
بچشم خصم تو در لعلهای پیکانی




بتازیانۀ فرمان تو همی گردد
بگرد گوی زمین آسمان چوگانی




چو فیض طبع تو باران جود باراند
هوا ز ابر بپوشد لباس بارانی




اگر نهند درو مرده، زنده برخیزد
هر آن زمین که تو بروی قدم برنجانی




اگر نخواهد لطفت چنان شود پس ازین
که کس نیابد در عالم از نکو سانی




نه در کسی بجز از زلف یارسر سبگی
نه در کسی بجز از رطل می گرانجانی




اساس کعبۀ اقبال را تو آن رکنی
که سرفرازتر از هر چهار ارکانی




اگر چه از قبل تست گردش خورشید
مباد آنکه تو روی از کسی بگردانی




دراز می نکنم در محامد تو سخن
که هر چه خواهم گفتن هزار چندانی




گر استماع تو تشریف نظم بنده دهد
کند بمائدۀ عیسویش مهمانی




ز لفظ پخته معانی زنده انگیزم
که در بهشت بود زنده مرغ بریانی




عجب که روی دلت نیست سوی حال رهی
چنین که روی جهانست سوی ویرانی




اگر چه شغل تو همواره دادنست و عطا
سزد که داد من از روزگار بستانی




بجز بواسطۀ کشتی عنایت تو
چگونه جان برم از موجهای طوفانی




ترا همیشه چو فریاد اگر چه میخوانم
مرا مدام تو چون کام دل همی رانی




مرا دماغ بدان غایت از غرور تباه
که در سرای تو شایسته ام بدربانی




ترا عنایت در حق من چنان قاصر
که پایۀ من از افلاک برنجنبانی




تو فارغی ز من و من خود از تو موجودم
که ذرّه ام من و تو آفتاب رخشانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
روا مدار پراکندگی خاطر من
برای نظم معیشت ز فرط حیرانی




اگر چه خاطرم آن ابر گوهر افشانست
که تازه باشد ازو روضه های رضوانی




و لیک ابر پراکنده باد پیماید
چو جمع گشت گراید بگوهر افشانی




چنانکه جان مقدس بلطف تو زندست
به نان و گوشت بود زنده روح حیوانی




هزار بار پذیرفته یی ز روی کرم
که گرد فقر من از فیض جود بنشانی




گذشت عمری و رنگی از آن نمی بینم
که بنده را ز مضیق نیاز برهانی




گره برین کار از بخت بنده می افتد
نه آنکه نیست ترا رای ، یا بنتوانی




نعوذ بالله ترسم که چون ز حد برود
بدان کشد که ز تخییلهای شیطانی




کسی نداند کز بخت بنده ممتنعست
گمان برد که تو از عزم خود پشیمانی




فزون ازینم پیشانی تقاضا نیست
اگر چه جمله سرم تا قفاست پیشانی




نه هم ز عنایت بی آبی هنر باشد؟
بروزگار تو از من حدیث بی نانی




زبس که خون دل آمیختست باسخنم
جواهر سخنم لعلهاست رمّانی




برون از آنکه سیه کرده گشت دیوانی
چه بود حاصل عمر من از ثنا خوانی؟




بگرد من نرسند آنکسان که یافته اند
بشعر خلعت و مرکوب و مهر صدگانی




قیاس میکنم از شاعران منم تنها
که نیستم زگرانی بقوت ارزانی




نه از کفایت و غمریست خطّ و محرومی
مقدّرست همه محنت و تن آسانی




وگرنه در جلبات هنروری هرگز
براق باز نماند ز اسب پالانی




من از ثنای تو دیوان شعر میسازم
و گرچه مدح تو شرعی بود نه دیوانی




بدین جزالت الفاظ و دقّت معنی
دریغ و درد اگر بودمی خراسانی




اگر بشعر نکو افتخار شاید کرد
بمن عراق تفاخر کند ، تو خود دانی




اگر بزخم زبان برنیارم آتش از آب
مرا چو شمع روا باشد ار بسوزانی




بنات فکر مرا بی ولی و خطبه و عقد
زره ببرد فضولی زنامسلمانی




نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده بشولیده از پریشانی




نکرده هیچیک از هفتگانه آرایش
چو حال بنده شولیده از پریشانی




بدست محرم و نامحرمش فضیحت کرد
نه هیچ شرم زخلق و نه ترس یزدانی




مرا زغیرت خون جگر بچوش آمده
چو آنچنانش بدیدم زنابسامانی




زدم برشانۀ تنقیح زلف الفاظش
بشستم از رخ معنیش گرد ظلمانی




چنان بزیور مدح تو دادمش تزیین
که در کنار قبولش سزد که خوابانی




زراستی قدالفاظ او چنان موزون
که سجده می بردش سروهای بستانی




زنازکی رخ معنیّ او چنان روشن
که رنگ آرد ازو لاله های نعمانی


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا