خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز بزرگی بدان مقام که قدرت
بر سر گردون فراشتست و ساده




بس که تردّد کنند زی درت آنک
بر فلک از کهکشان علامت جاده




عاجز تدبیر تست جنبش گردون
ور چه بکار آورد فنون جلاده




خدمت تو کردنی چو طاعت ایزد
مدحت تو گفتنی چو لفظ شهاده




جلوه گه خصم تو منصّۀ دارست
گردن بندش کمند و تیغ قلاده




تیر فلک در هوای آتش طبیعت
بر بفکندست همچو تیر کباده




آتش خشم تو چون زبانه برآرد
شیر فلک برنهد بگاو لباده




از تو سؤالیست بنده را بتفضّل
زود جوابش ده از طریق افاده




گر بفضولی کسی ز خادم مخلص
پرسد حالی چنان که باشد عاده




گوید نان زیادت تو چه فرمود
خواجه چو باز آمد از سفر بسعاده؟




شاید اگر گویمش که از پس شش ماه
صرت کما کنت و العناء زیاده


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی ز سنبل تر کرده لاله را پرده
بر آسمان زده عکس رخت سرا پرده




نه مرد عشق تو بودم من این قدر دانم
ولی بدیده فرو می هلد قضا پرده




زمانه بس، که دریست پردۀ عشّاق
تو نیز خیره مدر بر من از جفا پرده




از آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت لا پرده




یکی ز چهره بر انداز پده تا خورشید
فرو گذارد بر چهره از حیا پرده




مرا چو مردم چشمی ز پرده بیرون آی
که نیست مردمک چشم را سزا پرده




تو افتاب بلندیّ و من چو سایه نژند
همی کندمان از یکدگر جدا پرده




بآفتاب پرستی اگر چه دایم هست
میان ببسته بزنّار اندر جا پرده




بپشت گرمی روی تو روی ازو برتافت
چو با فروغ رخت گشت آشنا پرده




ز شرم قامت تو، سر و بـ*ـو*ستان چه عجب
که همچو غنچه کند دامن قبا پرده




بچار میخ هوای تو بسته دارم دل
بر آن صفت که بود بسته بر هوا پرده




بمانده ام ز وصال تو سال و مه بردر
چنانکه پیش در صدر مقتدا پرده




سرصدور جهان رکن دین که چون خورشید
همی بدرّد بذابذ در سخا پرده




همیشه از پی آن با نوا بود کارش
که کرده است بدرگاهش انتما پرده




چو برکشیدۀ فرّاش خاص درگه اوست
سزد که یازد بر ذروۀ سها پرده




بروز آنکه زر افشان کند کف رادش
گمان بری که زمین راست بوربا پرده




ز بیم حسبت او مرده اند از آن کردند
بنات نعش ازین نیلگون وطا پرده




چو چرخ از آن همه تن دامنست، بر در او
که آمدست بدر یوزۀ عطا پرده




زهی فزوده کمال تو عقل را حیرت
خپی دریده ضمیر تو غیب را پرده




بروز عدل تو این هم تهتّکیست بزرگ
که غنچه را بدرد جنبش صبا پرده




بگرم و سرد جهان زان سبب تن اندر داد
کز آستان تو میخواست متّکا پرده




هم از رسیلی صیت تو عاجزست ار چه
نکو شناسد آواز از صدا پرده




برای بستن و آویختن ترقّی کرد
ز بدسگال تو آموخت گوئیا پرده




چو سایه پرده نشین گردد آفتاب ز شرم
چو بکر فکر تو بردارد از لقا پرده




کنار پرده پر از زر همی کند خوشید
بدانک تا کندش پیش تو رها پرده




اگر چه هندوی تیغت کشید است و لیک
درید بر دل خصم تو بارها پرده




کجا بیفکند از تیغ آفتاب سپر
چو کرده است بدرگاهت التجا پرده




بسایه گستری از خلق بر سر آمده یی
که بر سر آمده زینست دایما پرده


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو در عنا و جهانی بسایه ات نازان
برای راحت خلقست در عنا پرده




ز صبح تیغ تو گردد بیک نفس رسوا
وگر چه سازد خصمت شب سیا پرده




حسود کور دلت رادلیست همچو انار
که قطر قطرۀ خونست و جای جا پرده




من و ملازمت درگهت کزین معنی
شدست محرم اسرار پادشا پرده




همه چو صبح دوم دم زنم ز پردۀ راست
اگر چه کژ دهدم چرخ بی وفا پرده




بنات فکرم در پرده زان گریخته اند
که کرد صورت حال من اقتضا پرده




مرا چو خانۀ طنبور، خانه بی برگست
فرو گذاشته به، بر چنین نوا پرده




نه جز ادیم زمین زیر پهلویم نطعیست
نه بر سرم بجز از کلّۀ سما پرده




ز پی نوایی جایی رسیده ام که مرا
مسافتیست ز آهنگ صفّه تا پرده




بسوز هر نفس از پردۀ حزین گویم
خنک هوای زمستان و حبّذا پرده




چنین که گرم در آمد بگفت وگو خورشید
چگونه راست کنم من بدین ادا پرده




من از ریاضت چون صبح در مکاشفه ام
چه کار دارد در راه اولیا پرده




گشاده است مرا بام و در حجابی نیست
که بر گرفته ام از راه کبریا پرده




میان خانۀ ما و آفتاب گستاخیست
درآید و برود نیستش زما پرده




چو سایبان سرم ستر عالی فلکست
چو لعبتان خیالم چه کار با پرده؟




چه راست خانه کسی ام که روزگار مرا
همی طرازد بر خطّ استوا پرده




ز ساز تیر مهی بنده خانه را امروز
همی بیاید ده چیز اولّا پرده




چه سایه افکندم پرده های زنبوری
چو عنکبوت تند خانۀ مرا پرده




مزاج خانۀ من گرم گشت و نجلی گفت
علاج آن بدو چیز است: ابر یا پرده




ز تاب مهر سیه رو شدم چو مردم چشم
از آن گرفت مرا عنکبوت با پرده




چو آفتاب از این شرم در عرق غرقم
امید آنکه بپوشی بدین خطا پرده




اگر ز پده مرا سایه نیست غم نخورم
چو هست بر سرم از سایۀ شما پرده




همیشه تا که بنور چراغ مهر برند
مخدّرات سماوات ره فرا پرده




هر آنکه با تو نه در پردۀ اراد ت تست
ز روی کارش برداردا خدا پرده




دعای جان تو از دل سحرگهان گویم
که آن زمان نب.د در ره دعا پرده


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایا بگام هـ*ـوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده




روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟




میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده




کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟




گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده




روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده




زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده




دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده




اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده




مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده




بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده




شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده




چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده




چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده




کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟




سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده




شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده




چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده




خراب وهالک،درپای سرخوشی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده




بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده




به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده




شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده




کجاست آن تن و انـ*ـدام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده




چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟




زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده




رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بـ*ـو*سه آرزو بوده




زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده




نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده




ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده




زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه




زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه




زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه




سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه




طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه




برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه




گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه




باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه




قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه




همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه




ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه




زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه




درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه




نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه




از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه




چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟




چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه




چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بسـ*ـتر شکوفه




زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه




زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه




همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه




تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه




عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه




چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه




ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه




چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه




چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه




چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه




همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه




عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه




مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه




بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه




همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه




کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه




اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه




چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه




چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه




گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه




گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه




نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه




چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه




عروسان بستان که بودند بی پوشش
بپوشید شان زیر چادر شکوفه




چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه




ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه




دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه




چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه




چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه




دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه




ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه




تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه




بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه




بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه




ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه




بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه




بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه




کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه




امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه




خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه




شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه




صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه




ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه




زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه




شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه




بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه




اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه




نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه




میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه




کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه




اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه




درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه




ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه




برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه




اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه




اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه




نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه




اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه




زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه




زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه




زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه




ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه




بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه




قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه




سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه




صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه




چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه




بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه




بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه




اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه




حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه




بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه




معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه




همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه




بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه




فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه




اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه




چو طافح شود از نوشیدنی سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه




تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه




همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه




بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه




دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه




همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه




مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه




کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه




همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه




درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای خداوندی که گردون با همه فرمان دهی
میکشد از بندگانت صد هزاران سلطنه




پاسبان بام قدرت آسمان دیده ور
مفرد درگاه جاهت آفتاب یک تنه




می درآری از کمال عاطفت دستی بسر
هر کرا بینی ز غم دل سوخته چون مدخنه




شرم دارد روی خود را، زان زند پیوسته آه
دشمنت تا نیز روی خود نبیند زاینه




زیر دست زیر دستت بحر با آن طمطراق
خاک پای خاک پایت چرخ با آن طنطنه




حاش لله گر کند پیوند با طبع تو غم
طبع غم را از نشاط آن پدید آید دنه




موی براندام فتنه تیغ گردد از نهیب
چون کند در زیر لـ*ـب کلک ضعیفت دندنه




چرخ زرقا شکل ار خاک درت سرمه کند
بر نیارد هر سر ماه از مه نو ناخنه




از دل و دست و زبانت جاودان آراستست
لشکر اقبال را قلب و جناح و میمنه




چشمه های آب زاید بر خلاف طبع از او
گر بیاد طبع تو بر هم زنند آتش زنه




فیض طبع وجود دستت گرد شوندی میزبان
ریگ تشنه هم نماندستی و آتش گرسنه




در نگر صدرا بحال من که از فرط نیاز
فاقه خون بر می مکد از من چو از ناقه کنه


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری




تو آن چنان ز نوشیدنی غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری




چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری




همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟




گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری




تو آن چنان ز نوشیدنی غرورسر سرخوشی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری




چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری




همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟




مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟




چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری




چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری




دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری




مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری




ز عکس آن خط زنگارگون و آن لـ*ـب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری




اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی




بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری




بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری




حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری




حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری




دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری




در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری




بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری




زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری




برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری




زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری




بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری




ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری




سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری




بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری




کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری




کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری




سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری




نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری




چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری




رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری




ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری




برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری




پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری




کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری




ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری




بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری




خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟




کشید نطق تو خط بر لـ*ـب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری




بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری




سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری




دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری




ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری




تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری




چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری




بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری




مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری




شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری




اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری




چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا