خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی
خبر نداری از رنج بی نهایت من




نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من




دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من




قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من




خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من




گرفتم آنکه ز من صد گنـ*ـاه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟




مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من




کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من




روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من




مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من




منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من




اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من




کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من




مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من




ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من




نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرفت پایۀ تـ*ـخت خدایگان زمین
قرارگاه همایون براوج علییّن




جهانگشای جوانبخت اتابک عادل
پناه سلغریان،شهریار روی زمین




مظفّرالدّین بوبکرسعدبن زنگی
که روی ملک کیانست وپشت ملّت ودین




ز دور دولت ایّام تا که غایت وقت
نبود مملکت آن طرف بدین آیین




نه چنگ گرگ گراید همی بنای گلو
نه میش لنگ هراسد همی زشیر عرین




چنان بیک ره میزان عدل شد طیّار
که میل سوی کبوترنمی کندشاهین




زنفخ صور مبادا مزلزل این دولت
که نیک جای گرفتست درقرارمکین




زهی زخنجرتیرتو ملک را آرام
زهی بزیورعدل توشرع راتزیین




شعاع رای تو گرسایه برچمن فکند
درختها را نبودشکوفه جز پروین




زبار لعل چوخاتم خمیده پشت شود
چوبرق ازکف توزربرون جهدزکین




چو نیزۀ تو میان گر بندد از سر دست
بیک زمان بگشاید حصارهای حصین




سپاه فقر کجا همچو ابر سایه فکند
چو برق از کف نوزر برون جهد زکمین




چوچشم ترک شودحالتنگ برمردم
گهی که ابروی تودادعرض لشکرچین




بهررگی زعدو ازتو میرسد زخمی
چوچنگ ازان کند از سـ*ـینه ناله های حزین




بآب تیغ توآیند تشنگان اجل
درآن مقام که بالا گرفت آتش کین




زبس که تیغ ترا درلبست جان عدو
بذوق خصم توشدتیغ رازبان شیرین




چوخامه هرکه زبان تر کند بمدحت شاه
کنددهان چودهان دویت مشک آگین




زبخشش تو بجز باد نیست درکف بحر
اگرچه داشت ازین پیش مایه درّثمین




زدست جود تواکنون بماند با لـ*ـب خشک
چوعاجزست ز دست توچون کندمسکین؟




بتلخ وشور رسانیدکارخود بکنار
بماند کان جگرخسته بادلی خونین




ببرده بودجگرگوشگانش راجودت
بباد داد هرآن خرده یی که داشت دفین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعهد جودتوکان کیست؟کنده یی زردوست
زروی عجزشده زیرتیشۀ میتین




سخاوت توچه خواهدزجان سنگینش؟
چه گردخیزدازاین خاک پای راه نشین؟




چونیست برجگربحرآب،کم کن از آن
چونیست دررگ کان خون تونیزبس کن ازین




جهان پناها! آنی که کرد روح قدس
زبان تیغ تراآیت ظفرتلقین




چوخامۀ توگهر زیر پای می سپرد
بدستبوس خودآنراکه داده یی تمکین




شد از یسار نگین وارغرق در زر و سیم
زنیک بختی هرکوتراست ملک یمین




اگرنه خنجرتوعدل را دهد یاری
وگرنه هیبت توفتنه راکند تسکین




کلاه ازسرهدهدبغصب بربایند
برون کنندبغارت زپای بط نعلین




صدای نوبت عدلت باصفهان برسید
چوطاس چرخ زآوای اوگرفت طنین




عروس طبع مرا ازثنای فایح شاه
همه زعنبرومشک است بسـ*ـتر و بالین




نمی دهد بطمع زحمت خزاین شاه
وگرنه دور نبودی توقّع کابین




مرا حقوق دعاگویی است بردولت
همه اکابر این دولت آگهند و یقین




ستایش توکه درنظم بنده می آید
هم ازتمامت اقبال ودولت خودبین




مسامع همه شاهان به آرزوخواهند
که از زبان دعاگو شوند گوهر چین




بپای مردی عفوت بضاعتی مزجاة
بدان جناب فرستاده است غثّ وثمین




بچشم گوشۀ لطف اربسوی آن نگری
شونداهل معانی بمنّت تو رهین




دوبنده رابدرشاه رهنمون شده ام
یکی زماء مهین ویکی زماء معین




یکی بمعنی پاک ازعطای روح قدس
یکی بصورت خوب ازنژادحورالعین




یکی بزلف وخط آشوب وفتنۀ دلها
یکی بچهرۀ زیبا،نگارخانۀ چین




یکی زبهرتمنّای گوش معنی جوی
یکی زبهرتماشای چشم صورت بین




یکی گشاده میانست لیک بس دلبند
یکی ببسته میان لیک بس گشاده جبین




یکی سپیدولیکن چوچشم ودل روشن
یکی سیاه ولیکن چوعقل وجان شیرین




زبهرخدمت خاص این سپید را بپذیر
برای راحت عام آن سیاه رابگزین




که تانیابت این دل شکسته میدارند
بقدر وسع برآن آستان همان وهمین




اگرقبولی یابند از نوازش شاه
بدیع نیست ازآن خانه لطفهای چنین




مرا گوارش احسان گرم ده چو دهی
که ممتلی شده ام از بوارد تحسین




چو هرکجا که زبان آوریست شمع صفت
زکنه مدح توشدبالگن زعجز قرین




مراصواب نباشدبجزدعاگفتن
علی الخصوص که روح الامین کندآمین




هزارسال زیادت ازآنچه معهودست
بکامرانی برتخت مملکت بنشین




شاه زاده قرنتاش باش پشت قوی
فلک مطیع شما و خدای یار و معین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
برخیّ آن دو عارض و آن زلف نازنین
جان من ار چه نیست بدین حال نازنین




چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه
در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین




گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل
می بسـ*ـترد ز چهره بدان خطّ عنبرین




از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست
تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین




گر عاشقم بدان رخ چون ماه و آفتاب
زنهار تا مرا نکنی سرزنش بدین




سهلست دیدن مه و خورشید و دل بجای
دل را بجای دار و بیا روی او ببین




ای شام طرّه های تو سر حّد نیم روز
وی زنگبار زلف تو در اندرون چین




در جستجوی وصل تو چون صبح میرویم
زر در دهان نهاده و جان اندر آستین




بادی بعافیت بتو بر نگذرد که نه
فتنه گشاید از زخم زلف بر و کمین




از روشنی، حقیقت رویت چو کس ندید
یافه ست گفتنم که: چنانست یا چنین




خورشید را که روی تو نپسنددش غلام
چون با ضمیر صدر جهانش کنم قرین؟




از حرمت لـ*ـبت همه سال عقیق را
در دیده مینشانم و در سیم رکن دین




شاهنشه شریعت صاعد، که درگهش
از جور روزگار پناهیست بس حصین




صدری که هست دولت او را فلک مطیع
رادی که هست بخشش او را جهان رهین




ای پرتو لقای تو نوروز عقل و جان
وی ظلمت خط تو شبستان حور حین




ابر اربدان گریست که چون دست تو نشد
گو خون گری که نیستی از بحر و کان گزین




ناکرده کس قیاس یسار تو بر بحار
نگرفته کس شمار سخای تو بر یمین




گردون بداس ماه نو انگام ارتفاع
از خرمن جلال تو همواره خوشه چین




جام جهان نمای ز رای تو با فروغ
طاس سپهر نام ز حلم تو با طنین




هم شمّه یی ز خلق تو در بادبان گل
هم جرعه یی ز لطف تو در جام یاسمین




پیوسته تاب مهر تو در جان آسمان
افتاده وقع حلم تو در خاطر زمین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در دهر جز میان و سرین سمنبران
جودت رها نکردست از غثّ واز سمین




برخواند حرز مدح تو و بر جهان دمید
اوّل که برگشاد نفس صبح راستین




حزم زمین قرار تو چون خوف پس نگر
رای جهان فروز تو چون عقل پیش بین




از هیبت تو تیغ شود موی بر تنش
چون مهر هر کراسوی او بنگری بکین




چون چین بهم فرو شکند طاق آسمان
در طاق ابروان چو شکست آوری ز چین




بر دف بزد حرارۀ خورشید چون بدید
ناهید عکس رای تو بر چرخ چارمین




رایات فتح در صف اقبال تو قویست
آیات نجح در خط پیشانیت مبین




زین پس درست مغربی چرخ نام تو
بهر رواج خویش کند نقش بر جبین




با دست درفشان تو رای مری زدی
گر اشک دشمن تو بدی گوهر ثمین




رعد از پی سخات ببانگ بلند گفت:
احسنت! شادباش ! همین شیوه! آفرین!




شرعست مانع، ار نی از بهر دفع شر
عدلت رها نکردی پیوند را وشین




عالم بدولت تو طرب زای شد چنانک
از چنگ هم نمی شنوم نالۀ حزین




گر پای بند خصم شود لفظ عذب تو
می دان که آن شقاوت او را بود ضمین




زیرا که هم بکوی عدم سر برآورد
آن مور را که پای فروشد با نگبین




گر با تو دشمن تو زند لاف سروری
باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین




فصل اعادی تو خزان سخن بود
زیرا که اندر آن نگریزد ز پوستین




بر ذروۀ مدارج قدر رفیع تو
وهم گمان نمیرسد و خاطر یقین




زین بیش مایۀ سخنم نیست چون کنم؟
بستم بر اسب خاموشی از اضطرار زین




ختم سخن بکردم تا ظن نییفتدت
کاندازۀ مدیح تو این بود و خود همین




لیکن ازین قدر نگزیرد که گویمت:
عیدت خجسته باد و خدا حافظ و معین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی رسیده بجایی که بر سپهر برین
دعای جان تو گشتست ورد روح امین




بسان سوزن نظّام نوک خامۀ تو
همی کشد سوی هم عقدهای درّ ثمین




مگر که لیق دویتت شود، در این سودا
همی بپیچد بر خویش زلف حورالعین




باستراق حدیث تو در منافذ گوش
هزار رهزن اندیشه کرده اند کمین




خرد چو معنی باریک و لفظ جزل تودید
چه گفت؟ گفت: زهی ازدواج غثّ و سمین




هر آن کجا که زبان آوریست همچون شمع
زکنه مدح تو شد با لگن ز عجز قرین




به بنده خانه قدم رنجه کرده یی آری
برای تربیت من کنی هزار چنین




ز بام کعبه بسوراخ مورفرق بسیست
ولیک پر تو خورشید را چه آو چه این




چنان شد از شرف پای تو ستانۀ من
که در نیارد سر زین سپس بعلّبّین




از این تفاخر در کوی من عجب نبود
که سر برآرد با فرق چرخ خاک زمین




مرا که در ره شکر تو دست و پایی نیست
بدست و پا همه تشریف دادی و تمکین




بخدمت تو از آن جان خشک آوردم
که در جهان بجز از جان نداشتم شیرین




صداع عذر نمی آورم چرا؟ زیرا
که نیست لطف تو در حقّ من همین و همین




در آستین مراد تو باد دست قضا
بر آستان بقایت سر شهور و سنین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی ستوده خصالی که رایض عزمت
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین




نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین




تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین




میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین




سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین




ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین




چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین




هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین




فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین




رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین




چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین




نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین




بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین




مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین




از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین




مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مجلس محترم همام الدّین
ای دلم بستۀ اشارت تو




خاطر تیز ارسطاطالیس
قاصر و عاجز از مهارت تو




دیرها رفت تا که منتظرم
تا که آرد بمن بشارت تو؟




نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو




گوئیا نیست بر قرار چنان
حال وسواس و استشارت تو




وان دوشنبه بروزه بودن تو
وان هر آدینۀ زیارت تو




وآن بتنها در آبریز شدن
نیم شبها ز بس جسارت تو




آن دیانت کجا رعا کردی؟
که بدزدید آن بصارت تو؟




جامۀ من که بیست بیش ارزید
بعد شش ساله استجارت تو




قصبی شد که شش نمی ارزد
چشم بد دور از تجارت تو


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی برفلک سوده پرّ کلاه
سزاوار دیهیم وزیبای گاه




ملک نصرة الدّین،پناه ملوک
که خورشیدملکی وظلّ اله




نوشته کفت نام دریا برآب
فکنده دلت نام بیژن بچاه




شودچون قبا سینۀ خصم چاک
چوتوبرنهادی زآهن کلاه




ز زخم سرنیزۀ تو هنوز
نشانی بماندست برروی ماه




کمندگلوگیر تو صبح را
ببندد همی برنفس راه آه




دهد لطف تو آرزو رانوید
کند سهم تو مغز فکرت تباه




کجا نور برسایه پیشی کند
بروعدلت ار زانکه گیرد گواه؟




بفرمان توتیغ، جز کلک را
نبرّید هرگز سربی گنـ*ـاه




زندخنده در روی خواهندگان
دهان زر از نام تو قاه قاه




سوی شست تابد بفرمان تو
سرتیر پرتابی از نیمه راه




کمان توسختی بسی میکشد
ازآن پشت داردهمیشه دوتاه




درآن خطّه کش قهرمان رای تست
نگردد هوا برخرد پادشاه




برو بد بمژگان چشم،آفتاب
غبار درت بامدادان بگاه




گهر زان برآورد شمشیر تو
که دربحردستت رودگاه گاه




سپهر بلند از ره کهکشان
خدنگ تراساخت آماجگاه




سنان تواندر تن بدسگال
چو آبی نهفتست در زیرکاه




هلال شب عید فتح و ظفر
به ازنعل شبدیز خسرو مخواه




که روز وغا هرکجاشد پدید
بود چشم نصرت بدان جایگاه




اگرسوی گردون کندگاه خشم
کمانت بدنبال ابرو نگاه




زسهم خدنگت بروز سپید
درآید بچشم خور آب سیاه




وگرسایۀ دستت افتد براو
برآید زسنگ ترازو گیاه




بروزیکه باشد از آوای کوس
زخواب سکون فتنه را انتباه




به پشتی خنجر بودآب روی
بمقدارمردی بود قدر و جاه




شودتیره سرچشمۀ زندگی
زگردی که خیزد میان سپاه




سرنیزه سازد زدل تکیه جای
لـ*ـب تیغ گردد زجان بـ*ـو*سه خواه




گرانیّ حمله کنددل سبک
درازیّ نیزه شود عمرکاه




براومید بیرون شو از موج خون
اجل میزند دست وپای شناه




زبس رخنه کزنیزه درتن بود
نفس را فتد در ممر اشتباه




چوروی توبیند ، بداندیش را
نماند بجز پشت کردن پناه




ببرّد زبیم تو گر ناوکت
ندارددل دشمن آن دم نگاه




کشف وار درسینه پنهان شود
سردشمن اززخم کوپال شاه




ایا پادشاهی که زیبد که عقل
بیاموزد ازعدلت آیین و راه




بدرگاه توگرکم آید رهی
بودهم زتعظیم این بارگاه




که ترسد که از دهشت آن مقام
کندپای اوزحمتی برجباه




بماناد چندان که ازبس شمار
بماند شمارندۀ سال وماه


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای جلال تو بیانها را زبان انداخته
عزت ذاتت یقین را در گمان انداخته




عقل راادراک صنعت دیده هابردوخته
نطق راوصف تو قفلی بر دهان انداخته




هرچه آنرا برنهاده دست حس و وهم وعقل
کبریایت سنگ بطلان اندر آن انداخته




یک کرشمه کرده فضلت با بنی آدم وزان
غلغلی درجان مشتی خاکیان انداخته




با حجاب کبریا دلهای مشتاقان تو
هرزمان شوری وسوزی درجهان انداخته




باکمال بی نیازی جذبه های لطف تو
دم بدم در حلق جانها ریسمان انداخته




قدرتت در آفرینش بهر فهم ناقصان
در جهان آوازه یی از کن فکان انداخته




چیست دنیای دنی؟ مشتی از این خاشاک و خس
موج دریای عطایت بر کران انداخته




در مصاف کنه ادراک تو حکم انداز عقل
در هزیمت تیربشکسته کمان انداخته




گرچه بسیاراست نامت،بی نشانی،زان خرد
نام تو در جان گرفتست ونشان انداخته




آه سرد عاشقانت هرسحر چون صبحدم
شعله های آتش اندرآسمان انداخته




بر در امرت فلکها حلقه کرده بنده وار
واختران هم خویشتن رادرمیان انداخته




در دبیرستان علم لایزالت عقل پیر
همچو طفلان از بـ*ـغل لوح بیان انداخته




درضیافت خانۀ فیض نوالت منع نیست
در گشاده ست وصلادرداده، خوان انداخته




سالکان راه تو توشه ز ناکامی کنند
ورچه باشد کام عالم پیششان انداخته




جان بتو چون آورم ای درره سودای تو
صدهزاران جان ودلها رایگان انداخته؟




دردمندان غمت رادربیابان بلا
مرغ شوقت مغزخورده، استخوان انداخته




ازپی آرایش جان دست ارباب القلوب
جامۀ درد ترا برقد جان انداخته




هرکه گویا گشته دروصف تودست عزتت
همچو شمعش آتشی اندرزبان انداخته




صورت آدم بلطف وصنع خود بنگاشته
پس بقهر اهبطوا درخاکدان انداخته




برجمال سودمندی،دفع هرنا اهل را
حکمت توروی بندی اززیان انداخته




دست لطفت برگرفت ازخاک آدم را که بود
درمیان مکه وطایف چنان انداخته




آرزوی قرب توهرساعت ازروی طمع
یک جهان آواره را ازخان ومان انداخته




هرکجاکرده ز ذکرت خاکپایان حلقه یی
جبرئیل ازسدره خودرادرمیان انداخته




در دو عالم جای اودرکنج خذلان آمده
هرکرا قهرتو دور ازآستان انداخته


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا