خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز خاک در تو تاج سرم
خود همینست بعالم هنرم




نم کلک تو و خاک در تست
حاصل خشک و تر بحر و برم




عقدها گوهر ازو بربایم
گر بود بر سر کلکت ظفرم




تابع حکم تو آمد تقدیر
کرد معلوم قضا این قد رم




با شکر باری نوک قلمت
سخت نا معتقد نیشکرم




تا بدیدم صور الفاظت
در نظر هیچ نیاید در رم




اگرم ملک سلیمالن بخشی
باشد از همّت تو ما حضرم




همه مهر تو چکد از رگ من
گر زند دست فلک نیشترم




همه سر سبزی وجودت که ز بحر
حاصلی نیست بجز شور و شرم




تا رضا سخطت روی نمود
گشت روشن سبب نفع و ضرم




یادگارند ز رنگ و بویت
صبح تابان و نسیم سحرم




گفت کیوان : که من آن هندویم
کز پی پاس ببام تو برم




نکنم بندگیت پس چه کنم؟
که نه من خوبتر ازماه و خورم




گرچه در عالم نظم آن ملکم
کز معانیست حشر در حشرم




ور چه سرتاسر عالم بگرفت
شعر من بنده چو صیت پدرم




کی بمدح تو رسد خاطر من ؟
نه بهر حال که هستم بشرم؟




آسمان گفت مرا آن هـ*ـوس است
کآستان تو بود مستقرم




چون بلندی طلبیدم ناچار
هر شبی تا بسحر در سهرم




ماجراییست مرا خوش بشنو
گرچه از گفتن آن بر حذرم




حجّتی دارم و شد مدّتها
کز پی حفظش خونین جگرم




گاه حرزی کنمش بر بازو
گاه تعویذ بود بر کمرم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بس که میخوانم باز
همه چون آب روان شد زبرم




آنچنان کرد حوادث طیّش
که دگر نام زنشرش نبرم




از پی تقویت او همه سال
کاغذ پشت و سریشت برم




بد تنگ روی و کنون پشت قویست
از چه ؟ از کاغذ بی حدّ و مرم




بس که در سر زنمش پنداری
که من آن هدهدک نامه برم




گنج نامه ست و برو مسطورست
صامت و ناطق و عین و اثرم




سر جریده ز وی اندر گیرم
چون تفاصیل ذخایر شمرم




همچو در نامۀ محشر عاصی
بسکه در وی بتحیّر نگرم




عکس آن لون بیاض است و سواد
که بماندست چنین در بصرم




دور نبود که حروفش یک یک
حک کند دیده بتیغ نظرم




دوش می گفت زبان حالش
حسب حالی خوش شیرین ترم




منم آن خامش گویا که بحکم
چاکرانند قضا و قدرم




حق بگویم همه کس را در روی
ورچه از آب تنک روی ترم




حجّتی قاطعم و گاه نفاذ
شکل تدویر زر آمد سپرم




ناصر حقّم و هرجا که روم
برخط عدل بود رهگذرم




گردنانرا سر برخطّ منست
زانکه هم داور و هم دادگرم




ختم کاری بشهادت آمد
زانکه بر نام خدایست سرم




سرگذشت قلم از من پرسید
که زتاریخ جهان با خبرم




حافظ مالم ، و از راه صفت
همچو ماری بسر گنج برم




آن مذکّر صفتم کز ره نطق
منکرانرا سوی حق راهبرم




قاضیان از سخنم کار کنند
شرع کردست چنین معتبرم




گاه در دست بود جلوه گهم
گاه بر فرق بود مستترم




لعبتی سیم تن دل سیهم
جوهری کم خطر باخطرم




از لطیفیّ تن و نازکیم
باشد لز قطرۀ آبی خیرم




چچابک بسته میان و سبکم
لاجرم چه حضر و چه سفرم




تازه چون ماه نوم دایم از آنک
نکند کهنه مسیر قمرم




زانکه از عقد حسابم گیرند
در حساب آمد ، چون عقد زرم




مفلسانرا شده ام گردن بند
پس نه عقد زر ، عقد گهرم




غنچه آسا همه در زر پیچم
زان بهر بادی زیر و زبرم




باد برباید چون گلبرگم
آب بگذارد همچون شکرم




همچو آیینه ز آهی تبهم
همچو خاشاک ببادی بپرم




طول و عرضیست مرا هر ساعت
ورچه درهم شده و مختصرم




مار خفته ست مرا نام از آنک
زرنگه دارم و خود خاک خورم




گاه آشفته بخود برپیچان
گاه آهسته و بسته ز فرم




گاه کوتاه شوم گاه دراز
راست چون جعد یکی خوش پسرم




شاهدان بسته و صلم بودند
گرچه اکنون بخلاقت سمرم




بر سر من چه نوشتست قضا؟
که گرفتار بدست تو درم




تا کی از دست تو بر خود پیچم؟
کاغذین جامه ز تو چند درم؟




اجلم شد سپری مدّتهاست
گر چه من راه بقا می سپرم




خط من گشت چو موی تو سپید
بس که گردانی از در بدرم




جز سیه رویی من حاصل چیست؟
که بهر محضری آری بدرم




در خطم از تو که هر لحظه کنی
عرضه بر خواجه بدستی دگرم




ای دریغا اگرم زر باشد
ورچه بی فایده باشد اگرم




گرچه بر من رقم تحریرست
چون مکاتب ز تو خود را بخرم




سرورا! صدرا! احوال همه
عرضه کردم که نبد زان گزرم




بکش این درد سر و باز رهان
بخداوندی ازین دردسرم




هم مرا زو و هم او را از من
تو بزر بازخر ، ارنی بدرم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گهرفشانان ، صدرا ، زعشق الفاظت
بسا غرور من از گوهر عدن بخورم




نسیم خلق تو چون در دل من آویزد
به سرزنش جگر نافۀ ختن بخورم




بجرم آنکه بعهد تو جام می برداشت
سزد که خون دل لالۀ چمن بخورم




در آن مقام که لطف تو پرده بردارد
هزار تشویر از بهر نسترن بخورم




ببوی لطف بوی تو جان پروردم
من این قسم ز برای گل و سمن بخورم




همی خورم دم لطف تو وان بجای خودست
دم مسیح گر از بهر زیستن بخورم




در آن دیار که دیدار تست غم نبود
و گر بود نبود بیش از آنکه من بخورم




بآب روی تو کم ذوق زندگانی نیست
زبس قفا که من از گردش زمن بخورم




بمجلسی که درو ماجرای من گویند
زشرم آب شوم خاک انجمن بخورم




برفت آبم و از دست برنمی خیزد
که نیم نانی با این همه محن بخورم




زمرهم دگران من غریو دربندم
هزار زخم بدست خودم بزن بخورم




چو باز طعمه جز از دست شاه نستانم
و گرزمخمصه مردار چون زغن بخورم




زننگ خواستن از خود قوت درمانم
زغصّه جان بلب آرم چو شمع و تن بخورم




چو زر عزیز از آنم که تازه رویم و نرم
بطبع اگر چه بسی زخم دلشکن بخورم




سرم زملک قناعت از آن فرو ناید
که از عریش فلک خوشۀ پرن بخورم




وگر ز گرسنگی جان برآیدم چو صبح
حرام بادم ارین قرص شعله زن بخورم




چو راحت بدنم در شکنجۀ روحست
عذاب روح دهم گر غم بدن بخورم




شو شمع جان من از آتش نیاز بسوخت
مرا چه سود کند کانده لگن بخورم؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خلاقت من و انواع نامردی ها
بدان کشید که زنهار باوطن بخورم




چو تو مرا ندهیّ و نخواهم از دگران
شوم بحکم ضرورت غم شدن بخورم




متاع من هنرست و زمن بنیم بها
نمی خری تو که بفروشم و ثمن بخورم




زمن نداری باور که حال من چونست
وگر بنزد تو حاشا طلاق زن بخورم




زفرط تنگدلی گشته ام فراخ سخن
مگر غمی بخوری تا غم سخن بخورم




مرا مدد ده و بنگر که من بتیغ زبان
زحدّ مشرق تا طایف و یمن بخورم




چه طالعست ؟ که یک شربت آب سرد مرا
بلب نیاید تا خون دل دومن بخورم




چه درد سرکه نیاورد با سرم دستار؟
چه کفشها که من از بهر پیرهن بخورم




بدان امید که چون مرغ دانه یی یابم
بسا عذاب که چون مرغ باب زن بخورم




بدین دو نان که اگر خودسنان خورم به از آن
پدید نیست که سیلی چند تن بخورم




تو میزبان جهانی مرا طفیلی گیر
چه باشد آنچه من زار ممتحن بخورم




کنون که می نکند جور روزگار رها
که من زخوان سخای تو یک دهن بخورم




توقّع است که بر سفرۀ عنایت تو
رها کنند که من نان خویشتن بخورم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدرا بساط حضرت تو رفعتی گرفت
کآنجا مگر بقوّت پر دعا رسم




معذورم ار مقصّرم اندر ثنای تو
زان برگذشته یی که منت بر ثنا رسم




برآستانۀ تو ندانم که چون رسم
چون بر فلک بدین همه رنج و عنا رسم؟




انکامه ییست گرم ز شکر عواطفت
هر کوی و برزنی که من آنجا فرارسم؟




چون در ریاض خدمت تو نزهتی کنم
اول قدم ز راه بدولت گیا رسم




لطف شمایلت بربایم بقهر ازو
گر من سپیده دم بنسیم صبا رسم




بر دست جود تو بدهم من سزای او
گرروز بخشش تو بحرص گدا رسم




این بیت لا محاله گران بود خود بوزن
چون در مدایح تو بذکر عطا رسم




چون من کنم مقابلۀ مشک با خطت
از نسختش نخست بجز و خطا رسم




باشد مرا عزیمت سرحدّ مدح تو
روزی که در سخن بحد انتها رسم




در مجلسی که لطف تو بارهنر دهد
چندان که من رسم بحدیث سخا رسم




حاضر زلال لطف تو و من زتشنگی
نزدیک آنکه، دور ز تو ، بر فنا رسم




سودای آن نمی پزم از آرزوی خام
کز خوان دولت تو ببرگ و نوا رسم




خرسند گشته ام که ز گلزار لطف تو
حرمان رها کند که ببوی هوا رسم




نه پایۀ نخستین از با قدرتست؟
گیرم که بر مدارج اوج سما رسم




در عهد بندگیّ تو هرجا که میروم
اوّل وفا و پس منش اندر قفارسم




سیمرغ وار گوشه نشینم نه چون مگس
بنشینم از حریصی هر جا که فارسم




پرواز در هوای طمع کم کنم مباد
کز دانه ی امید بدام بلا رسم




وقتی رسیده ام بزمین بـ*ـو*س حضرتت
جان تازه گرددم چو بدان ماجرا رسم




اندیشه در معالی تو پست میشود
پس چون طمع کنم که بقرب لقا رسم؟




گردن کشان بحضرت تو هم نمی رسند
من پیرسست، پای کشان تا کجا رسم؟




جایی که نوک نیزۀ خور بر نمی رسد
من چون بپای مردی چوب عصا رسم؟




صدرا تو اوج ملک و مرا جای در حضیض
هیهات من کجا بخط استوا رسم؟




تو بر براق دولت و من خرسوار عجز
دشوار من بگرد رکاب شما رسم




گیرم که جان بکندم و آیم بدرگهت
دربان رها کند که بصدر سرا رسم؟




گوید مرا زبان سنانش که دورباش
هرگه که بر در تو بنزد کیا رسم




عمرت دراز باد که من در پناه تو
دارم امید آنکه باومیدها رسم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم
از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم




هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح
در ارزوی گلبن روی تو خار چشم




از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست
بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم




زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست
کش دایم آبخور بود از جویبار چشم




تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم




از ساغر زجاحی بر یاد روی تو
دریا کشست هندوک شاد خوار چشم




صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام
بهر خیالت آب زده رهگذار چشم




با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر
بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم




اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت
خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم




زان تا خیال تو شب تیره عبر کند
پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم




در چشم تو چگونه توان آمدن که هست
از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم




مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان
چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم




در پس روی روی تو چون چشم یک دلم
تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم




افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین
آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم




آمد بباغ نرگس مخمور سرگران
تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم




خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه
زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم




در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک
قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم




رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه
پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم




کردست دل بدریا در بخشش گهر
گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم




ناچار فیضی از کف صدر جهان برد
ورنه نباشد این همه در در یسار چشم




خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست
چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم




از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست
این کسوت سیاه که آمد شعار چشم




پرچین نهاد از مژه و آب در فکند
خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم




بی استقامت نی کلکش نشد پدید
اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم




در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟
گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم




ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر
بیند نهان دل همه چون آشکار چشم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی نور آفتاب لقای مبارکت
جام جهان نمای نیاید بکار چشم




گر سایۀ تواضع برداری از نظر
خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم




جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد
این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم




تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار
صورت همی نبندد خواب و قرار چشم




چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی
تیره چو مسندت شودی روزگار چشم




طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق
این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم




دارد ز روی صورت و معنی تن عودت
هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم




دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو
منظوم گشت مثنوی آبدار چشم




نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو
مقله سواد کرده برو اختیار چشم




بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع
بی نور باصره نبود اعتبار چشم




مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع
تا رای روشن تو نشد دستیار چشم




صدرا! بدان خدای که دست لطایفش
کردست نور هفت طبق را نثار چشم




آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب
پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم




از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب
ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم




بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او
درکارگاه صنع شعار و دثار چشم




گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت
انسان عین، به ز تو از کردگار چشم




ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع
وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم




برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش
کحل الجواهری که بود یادگار چشم




مدح ترا بناز نهادم بچشم بر
زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم




درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک
پرورده ام بخون دلش برکنار چشم




معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون
کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم




درج فلک ز گوهر بحرین پر شود
تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم




بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود
تازین نمط که راست کند کار و بار چشم




چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد
تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم




تا در جهان بروی شناسی معیّن اند
این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم




باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار
خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
من که از دور چرخ ممتخم
وز اسیران گردش ز منم




همچون صبح ار برآورم نفسی
آتش اندر همه جهان فکنم




نه شکیبایی خموش شدن
نه دلیری و برگ دم زدنم




حاصلی نیست از وجود دخودم
زان ملول از وجود خویشتنم




همچو لاله ز سوز دل بدرم
ور ز خارا کنند پیرهنم




داده یی شرح جورهای فلک
بس شگفت آید از تو این سخنم




مگر از اتّحاد مفرط ما
بتوظن برد آسمان که منم




با تو گفتم شکایتی گویم
بستدی آن حکایت از دهنم




چون تو با کاروبار این گویی
من چه نامـ*ـوس خویشتن شکنم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلک قدرا من آن دیدم زجودت
که عشر آن زبحر و کان نبینم




چو بینم روی تو یادم نیاید
اگر هرگز خور رخشان نبینم




چون من در آرزوی خدمت تست
فلک را بد*کاره سرگردان نبینم




ز اخلاق کریمت هر چه گویم
برون از بحشش و احسان نبینم




چرا باید که از انعام عامت
نصیب خویش جز حرمان نبینم؟




نخواهد بود روزی در زمانه
که من صد گونه غم بر جان نبینم




از آن الطاف معهود تو امروز
چرا باید که صد چندان نبینم؟




غمی زاید مرا از چرخ هر روز
که پایانش بصد دستان نبینم




تویی درمان من زین درد دلها
چه درمانست چون درمان نبینم؟




نباشد یک زمان کز دشمن و دوست
خجالت های بی پایان نبینم




فراوانند چون من بندگانت
ولیکن کارکس زین سان نبینم




ز چندان آبرو در خدمت تو
نصیب خویش جز خذلان نبینم




دبین قانع شوم من کز سرایت
برون از صفّه و ایوان نبینم




ز صد نوبت که سوی خدمت آیم
بجز پیشانی دربان نبینم




بسر سختی او خایسک نبود
چو پیشانی او سندان نبینم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدندان میزند با من و گرچه
خود او را در دهان دندان نبینم




نمایم پشت چون رویش ببینم
که با آن روی روی آن نبینم




عنان از خلد برتابم ز خجلت
اگر ترحیبی از رضوان نبینم




چو سنبل سربتابم از گلستان
اگر رخسار گل خندان نبینم




روا باشد پس از چندین تکاپوی
که آب روی و روی نان نبینم




حدیث لوت و بی برگی رها کن
که این معنی ز تو پنهان نبینم




غذای جان من لفظ خوش تست
بترک این بگفت آسان نبینم




بفرما در حق من آنقدر سعی
که باری محنت هجران نبینم




چو من از لطف تو آن دیده باشم
توانم کرد کاکنون آن نبینم؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا