خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم




شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم




همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم




زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم




زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم




گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم




که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم




تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم




همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم




دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم




برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لـ*ـب امّید را فتح و کنار آرزو راضم




بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم




جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم




چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم




از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم




خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم




همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم




در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم
بیچاره من که کوه بناخن همی کنم




رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست
پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم




چون چوب خرگهست برو برپشیزها
انگشتهای کژ شده چون درهم افکنم




از بهر آنکه نیست گهرهای من خوشاب
هردم هزار دانۀ نا سفته بشکنم




چشمیست بازمانده درو قطرۀ سرشک
زاندام خسته، موضع هر چشم سوزنم




شخصم چو رشته ییست که گوهر دروکشند
وانگه چه هر زمانش بسوزن بیازنم




رگهای خون فسرده بر انـ*ـدام زرد من
گویی زریر تعبیه در شاخ روینم




جوجو چو خوشه کردمش از زخم ناخنان
این تن که دانه دانه برآمد چو خرمنم




در خشک ریش اگر تو ببینی تن مرا
ماند بدان که زنگ برآورده آهنم




هستم میان فروشده ز اسیب کوبها
کز دست خویش زخم خورنده چو هاونم




کان گهر تن من و انگشت تیشه ام
انـ*ـدام من چو زرّ و محکّست ناخنم




بسطیست در کفم که در و گنج قبض نیست
زان در گهر فشانی چون ابر بهمنم




پر ارزنست دستم و با بسطتی چنین
از دست در نیفتد یک دانه ارزنم




یکباره را زهای نهانم برون فتاد
براندرون ز بس که گشادست روزنم




گه چون سفن بدانۀ گوهر مرصّعم
گاهی ز خون دل چو بلور ملوّم




انـ*ـدام من ز رخنه مشبّک نمایدت
گرنه ز خشک ریش بروپرده ها تنم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون مار ارقشست تن من ز نقطه ها
از بس نشان آبله بر پشت و گردنم




زرد و گداختست تنم زانکه همچو شمع
زرداب می رود ز گریبان بدامنم




آکنده ام بگوهر و آراسته بلعل
آری عجب مدار که دریا و معدنم




با آسمان جربا پهلو همی زنم
کرد از طریق عدوی بیداد بر تنم




زانگشت من چراغ توان برفروختن
کز گونه گون طلاچو فتیله مدهنّم




گاورسۀ زرم اثر خرد کاریست
کاکنون بچرب دستی باری معیّنم




ابریست دست من که برو تعبیه ست در
من روز و شب در آن که کجا برپراکنم




از سوز سـ*ـینه جوش برآورده ام از آنک
بفکند دست درد بیک ره نهنبنم




بر روی آب شکل حباب ار ندیده یی
در آبله ببین تن چون آب روشنم




بشکافتست پوست بر انـ*ـدام من چونار
از بس که من بدانۀ لعلش بیاگنم




شد رخنه رخنه چون هدف تیر شخص من
با آنکه ناخنست بیکبار جوشنم




گریده همچو شمعم و سوزنده چون چراغ
کزپای تا بسر همه درموم و روغنم




برگ چنار دیدی شبنم بر او زده
دستم ببین اگر بودت برگ دیدنم




عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چوی الف کوفیان تنم




وین طرفه تر که نقطه یکی ده فزون شود
هرگه کزان یکی بسر انگشت حک کنم




هر دوستی که بود، بدین علت از برم
پهلو تهی همی کند اکنون چو دشمنم




آنجا که شاعران همه خارند پشت پای
من پشت دست خارم ، یارب چه کودنم !




از بس که بود در غم سوراخ لاجرم
گشتست پر ز سوراخ این مرده شیونم




برمن ز آه و ناله ی من هرشبی چون من
گرید بخون دل در و دیوار مسکنم




در خون خویشتن شده چون لعل و لاله ام
در خود زبان نهاده چو شمع و چو سوسنم




اجزای ذات من همه بیرون شد از مسام
گر آدمی ز پوست برون آید آن منم




سرگشته از تحمّل اعبا دردها
بر دل نهاده سنگ و دو تا چون فلاخنم




از بس که باد افسون بر خود همی دمم
برباد داده عمرتر از باد بیزنم




من خاک پای صدر جهانم عجب مدار
چون آسمان اگر بکواکب مزیّنم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام
مسرع باد صبا آورد سوی من پیام




کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم
خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام




چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف
چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام




گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست
خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام




کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر
دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام




دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی
چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام




فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند
در سرای خاص سلطان شریعت بار عام




مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف
جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام




دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا
تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام




عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک
هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام




ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر
سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام




مهرومه را از برای خشت بامش ساختند
این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام




بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش
وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام




دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد
بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام




صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید
تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام




شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد
مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ
بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام




لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن
هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام




شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت
همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام




خسرو سیّارگان لـ*ـبّیک زد، چون قدر تو
حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام




از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد
وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام




از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون
بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام




آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست
بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام




نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان
رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام




رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد
هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام




پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب
گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام




پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام




با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان
با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام




با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر
بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام




صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب
مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام




با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند
همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام




گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری
هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام




پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد
عقل از این رو میکند چون پسته در لـ*ـب ابتسام




دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد
قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام




دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ
از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام




سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال
بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام




گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من
باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام




مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود
کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟




چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟
کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو
از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام




روزگار دولت تو روز بازار هنر
هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام




همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک
گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام




دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست
خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام




چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد
آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام




گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت
لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام




در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت
کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام




جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند
ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام




زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان
تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام




شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر
کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام




همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی
هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام




من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو
از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام




آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن
دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام




تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی
سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام




باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان
باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام




حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول
هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام




بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد
در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام
ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام




قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه
و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام




عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او
چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام




او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر
او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام




زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب
رخنه های ملک را آب دهان او لحام




سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان
حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام




جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال
آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام




آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف
روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام




پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام




یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان
یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام




یا دل یار منست اندر بر سیمین او
یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام




دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد
مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام




نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب
بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام




شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط
زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام




گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش
با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام




هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم
پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام




معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد
عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی
مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام




اندرون او سیه چالست و بیرون تـ*ـخت ملک
نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام




نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب
هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام




بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور
آهوان معنوی را مشک نافش پای دام




ظاهر او تـ*ـخت بار پادشاه نیم روز
اندرون سـ*ـینه اش مطمورۀ زنگیّ شام




عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند
عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام




از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین
وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام




چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر
چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام




وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان
هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام




تا بود در دست ترکان بسته دارد لـ*ـب بمهر
چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام




قصّه حال دل خود بر سر نی می کند
تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام




آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان
صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام




یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع
آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام




کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات
خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام




خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل
پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام




روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند
هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام




باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها
با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام




با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست
گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام




چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر
چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام




ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم
وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام




دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط
رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام




آسمان زین پس کند القاب میمون ترا
نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام




با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس
راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم
وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام




تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست
ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام




اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت
هر کجا تیغت کند در لـ*ـب چو ساغر ابتسام




بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد
گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام




با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب
تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام




گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک
نیست بر انـ*ـدام او سرتاسر الّا پوست خام




از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق
چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام




اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان
وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام




مهر لـ*ـب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم
خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام




با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم
شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام




گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست
ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام




مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک
وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام




گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی
تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام




از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو
هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام




ای بظّل جاه تو ارباب حاجت را پناه
وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام




کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد
وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام




تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی
وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام




ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن
زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام




گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک
ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام




شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع
باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام




تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود
بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام




از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات
بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام




دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان
کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,840
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدرا ! زخاکپای تو بیزار نیستم
کز خدمت تو یک دم بیکار نیستم




زاندیشۀ مدیح تو شب نگذرد که من
تا روز همچو بخت تو بیدار نیستم




بادا زبان بریده، دماغم زهیچ پر
گر با تو راست خانه چو طیّار نیستم




ای منعمی که با کف گوهر فشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم




پشت من از چه روی دوتا گشت ؟ گر چو چرخ
از بار منّت تو گران بار نیستم




یک رویه ام چو آینه در بندگیّ تو
لیکن مرایی آینه کردار نیستم




داند جهان که من بهر آهو که در منست
جز بندۀ خلاصۀ احرار نیستم




گه گه نبودمی زجهان خستۀ جفا
و اکنون بدولت تو بیکبار نیستم




آن به که راست گویم باشد دروغ محض
گر گویمت زچرخ دل افکار نیستم




ای چرخ نیستم من از ابناء علم و فضل
ور نیز هستم ایمه تو انگار نیستم




گفتم بچرخ جانم بستان و وارهان
گفتا که باش ، قافل ازین کار نیستم




کارم ببرگ ساز از آن نیست همچو گل
کز حرص نیز دندان چون خار نیستم




چون مار خاک میخورم ایراکه همچو موش
پرحیلت و منافق و طرّار نیستم




سنگ و زرم یکیست چو میزان بچشم از آن
در بند مهر و کیسه چو دینار نیستم




گویم که مرغ زیرکم آری بهر دو پای
در دام غم بهرزه گرفتار نیستم




چون سایه پردگی سرای قناعتم
چون خور زحرس شهرۀ بازار نیستم




زان تا بهر دری بطمع در شوم بزور
داده قفا بزخم چو مسمار نیستم




زنبور سان قبای طمع در نبسته ام
از همّت ار چو باز کله دار نیستم




نایم فرو به خانۀ هرکس چو عنکبوت
گرچه درون پردۀ اسرار نیستم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا