خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن




خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن




همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن




اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن




از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن




عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن




تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن




لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن




ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن




تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن




اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن




بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن




همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن




چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن




ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن




سـ*ـیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن




نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن




چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن




زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن




ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن




ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن




بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن




نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن




منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون




عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن




ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن




بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن




نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن




بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن




زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن




دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن




درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن




زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن




پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن




که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن




نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن




تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن




بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هـ*ـوس ببریدم من از دیار و وطن




امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن




فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من




نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن




چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن




چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن




که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن




مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن




بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن




ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون




نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن




زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن




عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن




چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن




دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن




برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن




مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
این ابر نم گرفته ز دریای بی کران
درد دل منست ، در او اشک من نهان




وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان




در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان




از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان




آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان




با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بـ*ـو*ستان




شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان




گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان




مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان




زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان




چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان




از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان




خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن




باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تـ*ـخت بند ببستند ناگهان




برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان




آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان




ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان




خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان




آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان




حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان




آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان




عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان




آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان




اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران




چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان




سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان




گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان




چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران




زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان




تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان




پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان




زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان




کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان




در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان




از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان




از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان




دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان




کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان




جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان




از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان




و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان




از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان




اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان




تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان




جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران




با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان




باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان




خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن




ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان




گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان




از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان




دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان




وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان




این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان
برسته های غمت درّ اشک نقد روان




شکنج زلف ترا روزگار در چنبر
مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان




نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل
نوشته خطّ تو بر لـ*ـب برات امن و امان




خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن
لـ*ـب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان




میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا
دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان




ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند
ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان




میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر
بخدمت لـ*ـب و دندانت از بن دندان




چو مهربانی کش نازنین بود بیمار
خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان




رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه
که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان




تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو
چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان




اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست
گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان




بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست
اگر چه سرو سهی قایمست در بستان




ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا که همچو دلم واله است و سر گردان




چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت
که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان




چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی
مکن گرانی و در عرض بـ*ـو*سه جان بستان




شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد
که دید درد که بیمارش بود درمان؟




اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟
چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان




عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان




گهر ز دیدۀ من نیک بد*کاره روشده بود
تو باز داشتی او را بتنگنای دهان




پدید میشود از عارضت خطی باریک
که از لطافت نقشش عبارتی نتوان




مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت
ز نقشهای خیالم برو نماند نشان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست
که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن




اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست
یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان




حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش
بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان




بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لـ*ـب لعل
نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان




خمیده قامت من چون کشید بار غمت
شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان




ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی
گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان




مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در
ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان




سر صدور جهان صدر دین که داند کرد
ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان




دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان




امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون
پذیره رفته ز دستش سوابق احسان




سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند
بر او ز دست و زبانش بود گهر باران




گر از مسامتۀ رایش انحراف کند
چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان




فلک که پهلو با هیبتش زند باشد
چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان




زهی ز عشق جناب تو آسمان واله
زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران




رواجب کف دست تو شاه راه کرام
طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان




مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز
مکارم تو چو میدان آز بی پایان




بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد
برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان




مظلّه های جناب تو نزهت ارواح
مزله های عتاب تو مصرع ابدان




ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش
بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان




چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی
برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان




بدولت تو چو انگشتریست دست نشین
چو استینت هر کس که هست دست نشان




همی نشاند کلک تو آتش فتنه
نیی که آتش بنشاند از عجایب دان




اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد
لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان




عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد
گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان




گشاد جود تو حصن امیدهای منیع
ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان




بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند
بلی بود طرب انگیز زهره در میزان




ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار
زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان




اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست
چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو
هر آنک بود چو خار از لباسها بی پوشش




چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق
بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان




ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس
مقارن خفقان و ملازم یرقان




کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر
شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان




ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست
شدست خنده زنان پسته بادل بریان




اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا
بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان




اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب
ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان




وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین
هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان




ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
بحبس مقلمه گه گه رود بحکم ضمان




اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب
ببام قبّه افلاک بر شدی آسان




وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر
بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان




قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد
که آن توانگری آورد در سرش طغیان




بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست
بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران




که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او
که از معانی باریک خاطر نادان




زهی موارد کلک تو مشرع آمال
خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان




درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد
از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن




معانیش خوش و باریک چون لـ*ـب دلبر
بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان




بنوک تار مه دانه های اختر را
جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن




ببرد دست نویسنده را نکوئی من
چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان




عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه
که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان




عیار نقد سخن را محک تویی امروز
اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان




ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم
که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان




بلب رسید مرا جان و جان بر لـ*ـب را
یکی بود لـ*ـب شمشیر با لـ*ـب جانان




مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود
چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان




زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو
هوا ز همدمی من بر آورد افغان




اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم
هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان




اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم
ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان




وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم
کند چو جوز بیند استوار شق دهان




بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست
که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران




چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟
که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان




نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی
بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان




بخاک پای تو گراین کس احتمال کند
نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان




دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست
اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران




دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد
که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسیط روی زمین بازگشت آبادان
بیمن سایۀ چترخدایگان جهان




کنندتهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان




پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان




زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست وبار او احسان




جهانیان همه درسایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان




برای بندگی درگهش دگرباره
زسرگرفت طبیعت توالد انسان




چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان




خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان




جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان




چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان




چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد
چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان




عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان




گهرکه بسـ*ـترخاراوجامه آهن ساخت
زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان




زهی معارج قَدرت و رای طورکمال
زهی معانی خوبت برون زحصر بیان




کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان




زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان




تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان




زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان




سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد
زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان




ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر
که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان




بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش
چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان




زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران




کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب
چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان




فلک الاچق خودچو زند برابر شاه
که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
درست زرکه نهی نام شاه دردهنش
چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان




زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب
چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان




جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چارحدّ جهان ملک تست روبستان




گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی
بنیک محضری خودگواه می گذران




توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان




تو داد منبراسلام بستدی زصلیب
توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان




حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل
نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان




اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه
چونعل زیرسم خربمانده بودنهان




وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟
میان زند زرادشت ومصحف عثمان




ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که ازتصادم کفّارگشته بد ویران




بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد
چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران




بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان




براق عظم توگامی که برگرفت زهند
نهادگام دوم بر اقاصی ارّان




که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد
قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟




درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی
زآفتابم روشن ترست صدبرهان




نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان




دوم که تاختن توزشرق تاغربست
بروزگاری اندک زامتداد زمان




سوم که روی مبارک بهرکجا آری
فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان




چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی
که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان




دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی
فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان




ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران




بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی
ستاره وارشود لشکر از پی تو روان




عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد
دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن




توتاختن بسردشمنان چنان آری
... ان




زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست
باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران




عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم
چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان




شکوفه هاراجزریختن نباشدروی
چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان




عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت
چنان بجست که گلبن زدست بادخزان




ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان




تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ
زخاک وگردشودچشم آسمان حیران




زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس
زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان




خم کمندکنداعتناق حبل ورید
لـ*ـب خدنگ زند بـ*ـو*سه بررگ شریان




فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان




چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان




شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی گلاب زن آسا کمند درگردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان




بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک
بپای عمردرافتاده دامن خذلان




دلاوران راجسته گه گشادخدنگ
بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان




شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا
بشکل پسته وازپردلی دولب خندان




یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر
یکی بگرز زآیینه می زندپنگان




تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست
چنان پیاده که درپیش شه کندجولان




گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان




زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند
فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان




بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان




زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان




گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا
حسود خام طمع راجگر برآن بریان




بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر
که هرکه لـ*ـختی ازآن خوردسرگشت زجان




میان ببنددرمح تووهم ازسرپای
بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان




بگوش حکم تووانتظارفرمانت
ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان




زهی زفکرت مدح تواهل معنی را
دماغهاشده چون گنبد نگارستان




اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد
بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان




چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت
زذوق این سخنش بـ*ـو*سه می دهند لبان




خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرابه تنها برساحل نیاز ممان




بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟




اگردعای توگویدهمیشه دورفلک
بجای خویش بودآن دعاوصدچندان




چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه
کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا