خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان
چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان




گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم
بدست لطف زرخسارخیّرات حسان




سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون
هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان




چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشایدهوای لاله ستان




بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین
بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان




ز روزگارکناری اگرهمی طلبی
که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان




کنارآب وکنار بتان ز دست مده
وزین کنارهمی روبدان کنارجهان




مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین
چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان




برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار
زگونه گونه دراطراف باغ شادروان




گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر
گهی زشکل حبابست باد در زندان




عقود شبنم بربرگ لاله پنداری
نگار من لـ*ـب خود را گرفت بر دندان




ز زحمت نم باران وجنبش دم باد
اساس گنبدگل زود می شود ویران




لبالبست زخون جگر دل لاله
زبس که بلبل بیچاره می کندافغان




درازکردزبان سوسن وبجای خودست
بودهرآینه آزاده را دراز زبان




چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت
که بوته های زراندرمیان آتشدان




فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل
که بهرنرگس مخمور بست بستانبان




بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز
زناتوانی بروی همی فتدخفقان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران




لباس گل راصددامنست وجیب یکی
مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان




نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور
بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان




یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع
یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان




ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین
که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان




زبیم حودخداوند خواجه پنداری
همی کندزر خود را بپوست درپنهان




پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم
جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان




ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی
نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان




درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد
خدای درقلم اوکلید امن وامان




کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم
که درجهان کرم زوهمی دهند نشان




به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او
چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان




زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان




گنـ*ـاه را کرم او به از هزار شفیع
امید را قلم اوبه ازهزار ضمان




بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح
به مذهب کرمش سودمال هست زیان




زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان




سرملوک جهان راشرف ازین تاجست
که گشت دست وزارت ازوبلند مکان




بعهدها وزرا بوده اند دست نشین
ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان




زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان
زهی ببرده لـ*ـبت،آب چشمۀ حیوان




بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای
بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان




حریم جاه ترا،آفتاب درسایه
نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان




زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را
که بردباری نسبت کندبکوه گران




لطایف کرمت در مزاج اهل هنر
همان کند که نم اندر معاطف اغصان




تواضعی است ترا، لا اله الّا الله
درین بلندی رتبت که کس ندید چنان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند
بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان




بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش
چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان




چنانک باد بشیر علم کند بازی
وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان




سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست
بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان




نشست آب ز رشک لطافتت درخاک
چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران




تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد
گر از درازی اومید باشدش میدان




زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر
که خودسکون نشناسد چوعادت دوران




زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هـ*ـوس
سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان




تناورست چوکوه وتکاورست چوباد
شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان




چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف
کند ز شرق بغرب انتقال در جولان




ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید
اشارتی که به پهلوی او کند خم ران




بگاه همرهیش پای آب آبله شد
حباب نام نهادند بروی اهل بیان




سمش صلابت سندان نمود واین عجبست
که گاه پویۀ او باد می برد سندان




سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش
که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان




چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک
چوآفتاب بدیوار بر شود آسان




رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک
دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان




سوی فراز زپستی چنان کندحرکت
که برمعارج افلاک فکرت انسان




سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید
که کار صاحب عادل،زگنبد گردان




زهی مبادی خشم تو مقطع آجال
زهی مساحت کلک تومنبع احسان




غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم
هوای خدمت توصبحدم خریده بجان




گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ
فکندهیبت توعقده برزبان سنان




هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد
کرم چومیم کرم بردرت ببست میان




کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین
بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان




ز بخشش توسراپای درگهرغرقست
چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان




رود چوقوس قزح درلباس گوناگون
هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو بی پوشش




ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ
ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان




جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو
قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان




ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم
کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان




سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو
که لافها که من ازخود زنم بود هذیان




روابود که بعهد تو با چنین هنری
سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان




چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص
مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان




بپای مدح رهی برجناب تو نرسد
مگر بقوت پرّ دعاکندطیران




هزار سال ونباشد هزار سال بسی
بحکم کام دل وکارمملکت میران


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای قلمت با دویت ، طوطی و هندوستان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان




از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان




عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان




درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان




در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان




دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان




ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان




در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران




با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟




گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان




چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان




تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان




شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان




مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان




دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان




بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان




چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان




چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان




هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان




در هـ*ـوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان




گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان




گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان




ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان




سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان




لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان




جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان




باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران




چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن




چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان




وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان




برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران




تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان




از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان




کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان




هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان




گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان




وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان




نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان




پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران




ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان




تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان




نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان




تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان




از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان




گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان




غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان




ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان




این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان




آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان




راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان




تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بـ*ـو*ستان




کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟




مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان

****




سلام علیک ای بزر گ جهان
سلامی ز خورشید و سایه نهان




سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان




سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان




سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان




سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان




سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان




سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان




سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان




سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان




سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان




سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان




سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان




قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان




سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان




سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان




سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان




سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان




سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان




سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان




سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان




سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان




سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان




سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران




سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن




سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان




سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان




برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان




برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان




بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بـ*ـو*سه جای لـ*ـب فرقدان




بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان




برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران




برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان




بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان




بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان




بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بـ*ـو*ستان




زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان




ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان




کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان




ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان




ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان




چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان




ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان




چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان




چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان




صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان




یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران




دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان




ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان




تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان




منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان




اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان




بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان




کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان




و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صد غمّاز مجد عبّادان
قریة من وراع عبّادان




کژ و خون ریز در دهانش زبان
راست مانند نیش فصّادان




سیه و سخت در زر آویزان
دل او چون محکّ نقّادان




ناتوان گیر چون تب لرزه
بی گنه کش چو تیر صیّادان




همچنان بادیه ببی آبی
کوشد اندر هلاک بی زا دان




مفردات آن چنان که او گیرد
هم نگیرند مهره نّرادان




در بدیّ و ددیّ و بیخردی
دوم او تو هم مر او را دان




در دهانش زبان غمّازان
و اندر ابروش چشم جلاّدان




هم عفا الله امین دین یعقوب
گر چه این فاضلست و او نادان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای صبا، ای صبا، بحکم کرم
بوی لطفی بمغز ما برسان




ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان




بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان




و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان




چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان




وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان




گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان




و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان




ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان




مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان




مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان




سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان




بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان




برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان




چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان




چو بخشد از لـ*ـب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان




اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان




ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان




بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لـ*ـبم ناله و فغان برسان




بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان




ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان




همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان




زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان




بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان




بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان




اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان




نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان




ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان




برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بـ*ـو*س بـ*ـو*ستان برسان




چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان




زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان




درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان




دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان




زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان




چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان




پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان




چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان




ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان




مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان




نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان




زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان




ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان




پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان




و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان




بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان




عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا