خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون مور اگر ضعیفم ، هم بار می کشم
باری چو پشّه عاجز خون خوار نیستم




برخوان ناکسان ننشینم ببوی لوت
در چشم خلق از آن چو مگس خوار نیستم




گر چون مگس سماع کن و دست برزنم
باری چو مور عاقد زنّار نیستم




دل راست همچو مسطر از آنم که از گژی
برگرد خویش گشته چو پرگار نیستم




در روی خلق روی چو آینه زان نهم
کاندر طمع چو شانه سبکسار نیستم




چون تیشه بهر آن کندم چرخ سرزنش
کز حرص همچو ارّه شکم خار نیستم




خود در سر تو می نشوم هیچ از آنک من
پر بند و پیچ پیچ چو دستار نیستم




تو حمل بر توانگری و کبر من مکن
گرمبرم و گران و جگرخوار نیستم




از عادتی که نیست نه از ثروتی که هست
در بند مال اندک و بسیار نیستم




واقف بسائلی ز بر هر کسی نیم
چون ابر اگرچه صاحب ادرار نیستم؟




طبعم بطبع نیست ، نپرسی که خود چرا
این روزکی سه چار پدیدار نیستم؟




کردم زطبع دی طلب گوهر سخن
گفتا که با تو بر سر گفتار نیستم




الحق نکو بتربیتم غم همی خوری
در نازکمی از آن کم گلنار نیستم




گفتم که از کجات کنم پرورش ؟ بگوی
دانی که با خزانه و انبار نیستم




گفتا که خون بهای من از خواجه می ستان
گفتم که خواجه گفت : خریدار نیستم




گفتا : چو تو خزینۀ زرّ و درم نیی
من نیز بحر لؤلؤ شهوار نیستم




من خواص گاه مدحت و آنگه ز جود عام
مخصوص هم بحرمان ، خوش کار نیستم




چون گاه تربیت نشناسد کسی مرا
انگام مدح گفتن پندار نیستم




گفتم که کم زتهنیت عید؟ دم نزد
یعنی که مرد جستن بیگار نیستم




تا لاجرم بحضرت تو ، ارچه ام نبود
امروز هیچ حرمت و مقدار نیستم




باطبع درنبردم ، ای صدر یاریی
زان دست درفشان که دگر یار نیستم




من استماحت از کف راد تو می کنم
خود مفتخر بجودت اشعار نیستم




شعر و هنر مگیر و حقوق قدیم نیز
در بندگی برابر اغیار نیستم؟




دور از خران خاص خری گیر خود مرا
آخر چه شد که از در افسار نیستم




گردونم از غذا بچه فرمود احتما
نبضم ببین درست که بیمار نیستم




ترک نسیب کردم کز خطّ نانوا
پروای خطّ عارض دلدار نیستم




افلاس من بظاهر حالم مسجّلست
محتاج عقد محضر اعسار نیستم




دانی که چیست موجب ماندن درین دیار؟
وجه کریّ و قوّت رفتار نیستم




تشریف من زجبّه و دستار کم مباد
گر مستحقّ غلّه به خروار نیستم




ای صدر روزگار تو انصاف من بده
تا روشنت شود که ستمکار نیستم




در لطف طبع و خوش سخنی در ثنات اگر
چون انوریّ و اشرف و بندار نیستم




در شیوۀ گرانی از جمع شاعران
باری کم از مهذّب دهدار نیستم




داند جهان که من بچنین قوّت سخن
الّا بخدمت تو سزاوار نیستم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نور دو دیدگان ز لقای تو داشتم
یک سـ*ـینه پر زمهر و هوای تو داشتم




من جان و زندگی خودای جان و زندگی
گر دوست داشتم ز برای تو داشتم




هر رنج و هر بلا که ز ایّام داشتم
از بهر دفع رنج و بلای تو داشتم




حقّا که گرچه خلق جهان عیب می کنند
محراب روی خود کف پای تو داشتم




تا روز هر شبی بدو پا ایستاده من
دو دست برخداز دعای تو داشتم




گر چه ز روزگار وفاکس ندیده بود
از روزگار چشم وفای تو داشتم




بر بند شد دلم که کلید مرادها
رخسار خوب طبع گشای تو داشتم




جای تو بی تو گردش گردون بمن نمود
الحق نه این امید بجای تو داشتم




با این دل شکسته و این جان ناشکیب
کی طاقت فراق لقای تو داشتم؟




معذور دار، دست شریعت رها نکرد
گر ماتم تو من نه سزای تو داشتم




دردا و حسرتا که همه باد پاک بود
امّیدها که من به لقای تو داشتم




بنگر چه سخت جانم و چون سنگدل که من
دم میزنم هنوز و عزای تو داشتم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم




درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم




امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم




بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم




بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم




ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم




زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم




ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم




ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم




چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم




گنـ*ـاه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم




دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سـ*ـینه چو شمعش گرفته سر دیدم




چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم




بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم




بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم




ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم




برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم




که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم




درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم




پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم




ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم




زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم




اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم




صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم




چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم




همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم




بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم




بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم




شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم




از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم




ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم




اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم




نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم




نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم




ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم




هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم




چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم




بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم




چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم




ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم




پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم




از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم




از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم




طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم




زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم




پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم




خون در دل اوفتاده و جان بر لـ*ـب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم




رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم




در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم




بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم




تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم




ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم




من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم




آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم




تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟




گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم




از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم




در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم




اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم




مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم




تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم




در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم




گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم




آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم




در جیب فقر گر چه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم




نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم




خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم




زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم




شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم




سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم




این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم




اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم




افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم




ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم




در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم




باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم




گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم




دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم




خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم




بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم




حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسـ*ـترم




تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم




در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم




روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم




با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم




فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم




آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم




و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم




طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم




از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم




بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم




در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم




جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم




با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟




کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟




بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم




وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم




بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟




نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم




آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم




ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم




با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم




بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم




دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم




با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم




«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»




دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم




آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم




سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم




رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم




عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم




هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم




وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم




بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم




شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم




بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم




بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم




روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم




از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم




در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم




ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم




ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم




دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم




«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»




شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»




زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم




ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم
همه بر شارع اقبال بود رهگذرم




مهر و کین تو نهد قاعدۀ انـ*ـدام بدن و فساد
کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم




چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای
دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم




سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی:
کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم




کیست دریا که دهد زحمت دستت؟ بگذار
این چنینها را با همسری چشم ترم




خاکساریست ، چه گویم سخن کان که ز بخل
خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم




من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید
یا گهر را زعداد سخنانت شمرم




خود از آن شرم که گفتم کف رادت دریاست
همچو اعدای تو با حالی از بدبترم




حاش لله که نهم قدر تو را همبر چرخ
دانم این قدر تفاوت بمثل ، گرچه خرم




کز حقارت صفت خصم تو دارد گردون
اگر از بام جلال تو بدو در نگرم




تا که شد مقصد من بنده جناب تو ، شدند
هفت سیّارۀ افلاک دوان بر اثرم




گفت کیوان که زمن کار دگر ناید ، لیک
هندویی ام ز پی پاس ببام تو پرم




مشتری گفت منم نایب تو روز قضا
ور کنم فخر بر اجرام بس است این قدرم




گفت : بهرام که من گورکن خصم تو ام
باورت نیست ، ببین بیلک و بنگر تبرم




گفت : خورشید کزان تیغ شدم من همه تن
تا چو سایه نکند همّت تو پی سپرم




زهره در بزم فلک دی بترنّم میگفت :
کاشکی قطعه یی از مدح تو بودی زبرم




بارها گفت عطارد که زلفظت گهری
گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم




ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ
زین سبب زرد و گدازان زعنای سفرم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرفرازا! بوفا بر تو که اصغا فرمای
حسب حال من دلخسته که خون شد جگرم




درگهت را زفلک باز نمیدانم هیچ
بس که آسیمه سر از اختر بیداد گرم




زابلهی چهره چو زر کردم در عهد سخات
لاجرم بی خطرم نزد تو و بر خطرم




ترسم آواره چو صیت تو شوم در عالم
کز پریشانی چون بخشش تو دربدرم




مهر تو تعبیه در طّی ضمیرم بیند
روزگار ار چه کند صدره زیر و زبرم




در سرم هست که تاجی کنم از خاک درت
همّتم سخت بزرگ آمد خود مختصرم




رتبت خود زبر چرخ ببینم بعیان
گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم




سخت بی آب و خرابست سواد طللم
مشکلم حلّ کن آخر که محلّ نظرم




زیر این گلشن دوّار چنان دلتنگم
که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم




چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم
دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم




با مان در کنف همّتت امد، ورنی
بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم




چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو
باز نشناسد خود را و دهد دردسرم




نیست درصدر توام جای، مگر حادثه ام
هیچ در چشم تو می نابم، گویی سهرم




زانک با خاک برابر شده ام در نظرت
هر زمان در غلط افتم که زرم یا گهرم




نه گه غیب تشریف تفّقد یابم
نه بانگام حضور از کرمت بهره ورم




خلق و خوار و خجل در تک و پویم همه سال
راست گویی که بر رای تو شمس و قمرم




عملم دادی و بی جرمی معزول شدم
تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم




بقلم مشق کنم من نه برمح خطّی
لاجرم تیر جفاهای فلک را سپرم




عامل آنست درین عهد که رامح باشد
من چو اعزل بدم از عزل نباشد گزرم




گر نباشد غم تشویر و قفای بدگویی
من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم؟




بندگیّ تو مرا مکتسب و موروثست
زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم




غرس اقبال توام در چمن استعداد
تربیت بایدم، انگاه بیایی ثمرم




تو مرا وجه کفافی بده از عیش و ببین
که بسالی ز همه اهل هنر برگذرم




گر همه دعوی نزد تو مبیّن باید
فقر و حرمان دو گواهند دلیل هنرم




هم بکارآیمت از بهر اعادی روزی
خود گرفتم که سراپای ز محض ضررم




نام و ننگیست مرا پردۀ آن حشمت تست
پرده بر من بمدر تا که بدین پرده درم




آب روی از تو چو نان پاره توقّع دارم
وز معالّی تو هم دور نباشد اگرم




آفتابی توو من کوه گران سایه، سزد
کز سخای تو شود زرّین طرف کمرم




نور خور را چه زیان زانکه شود ذرّه نواز
منصب را چه خلل، زانک کند معتبرم




از تو در نعمت و جاهند بسی نا اهلان
پس من خسته بهر حال سزاوار ترم




چون صراحی کنمت از رگ گردن خدمت
تا کند جود تو سر سبز چو ساغر مگرم




پس اگر رای رفیع تو چنان فرماید
که بدین حضرت البّته همی در نخورم




گر شود خود بمثل مرگ بجانم نزدیک
دور بادا که بود رغبت جای دگرم




نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی
رخت زی مدرسه آورد زدکّان پدرم




از کرم عذر چه خواهی که در ایّام تومن
از میان علما رخت ببازم برم




شایگان میشود این قافیه لیکن چه کنم
عذر خود گفتم ازین جای تو دانی و کرم




یا رب این دولت و حشمت به ابد مقرون دار
وین دعا را باجابت ز ازل منتظرم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا