خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای در محیط عشقت، سر کشته نقطۀ دل
وی از جمال رویت، خوش گشته مرکز گل




زلف تو بر بنا گوش، ثعبان و دست موسی
خال تو بر نخدان ، هاروت و چاه بابل




دو رسته درّ دندان، چون از رخت بتابد
گویی مگر ثریّا، در ماه کرد منزل




عقل از لطافت گل، یک نکته کرد موهوم
رمزی از آن چو بنمود ، آمد دهانت حاصل




هر گه که قامت تو، بخرامد از کرشمه
گویی که سرو آزاد، از بادگشت مایل




ای مرده آب حیوان، پیش لـ*ـب و دهانت
وی مانده حیران ، زان شکل و آن شمایل




آن روی را بهر کس، منمای الله الله
یا معجری بر افکن، یا برقعی فروهل




گر وعدۀ وصالت،بودست موسم گل
بشنو بشارت گل ، از نغمۀ عنادل




باغ از دم صبا شد، چون آستین مریم
دست نشاط ازین پس، از جیب غنچه مگسل




ببساو نبض بر بط، کز چیست نالش او
زخمی دوبر رگش زن، تا خوش کند مفاصل




بخرام سوی صحرا، تا بنگری جهان را
صافی ز هر کدورت، همچون ضمیر عاقل




سوسن بسان عیسی، یک ره زه گشته ناطق
غنچه بسان مریم، دوشیزه گشته حامل




گل در لحاف غنچه، خوش خفته بد سحرگه
باد صبا برو خواند، یا ایّها المزّمّل




بیرون فکنده سوسن، از تشنگی زبانرا
کرم از عدم درآمد ، تا زان سوی متاهل




تا بوکه خردۀ زر، یابد عطا ز گلبن
آغاز کرد بلبل، میخواندش فضایل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ار غنچه گشته گلبن، طوطیّ لعل منقار
وز میوه گشته اغصان، طاوس باجلاجل




زاغ سیاه دل را، بر در نهاد بلبل
چون دید دمّ طاوس، گشته پر حواصل




گل در غرور دولت، صحّاک سیرت آمد
زان دیر می نپاید ، در عهد صدر عادل




شاخ شکوفه پنبه ، از گوش کرد بیرون
تا مدح رکن دین را ، اصغا کند ز قائل




جمشید تـ*ـخت دولت، خورشید شرع صاعد
صدری که هست جودش، چون فیض عقل شامل




در خطّ شب نمایش ، بر رهگذار مکرت
از گوهر معانی ، افروخته مشاعل




حلمش سبب شدارنی، از عاصفات قهرش
یکباره گشته بودی ، او تا دارض زایل




در روز سبق دولت، خورشید آتشین پی
با عزم باد سیرش، چون سایه خفته در ظل




بحر محیط باشد، هر نقطه یی ز خطّش
بهر حساب جودش، گر برگشتی جداول




سمسار کلک او را، سر ازل مجاهز
عطّار خلق او را ، باد صبا معامل




با لوح زی دبستان ، آید عصای موسی
سحر حلال کلکش ، چون حل کند مسائل




تفّ سموم قهرش، گر بر زمانه افتد
جو در جوار کافور ، گیرد مزاج یلپل




ای خط استوا را، انصاف تو موازی
وی سطح آسمانرا، درگاه تو مشاکل




گردد دل تمنّی ، از اضطراب ساکن
چون در تحرّک آید، کلک تو درانامل




از حمل بار برّت، شد اوفتان و خیزان
چون در شمار انگشت از بخشش تو سایل




نه طاق آسمانرا، قهر تو خرقه کردی
گر لطف تو نبودی ، اندر میانه حایل




گر از همای فرّت ، بر چرخ سایه افتد
گردد زیمن جاهت، هندوی چرخ مقبل




خصمت ز چاه محنت مستسفی است چون دلو
وز غم چو ریسمان شد، معلول علّت سل




لطفت عجب نباشد، گر خصم بند گردد
الّا نسیم ننهد، بر اب کس سلاسل




از مهر و کینت رمزیست ، انـ*ـدام بدن وفساد عالم
وز عقل هست روشن ، بر این سخن دلایل




ار چار طاق عنصر ، الّا طلل نماند
معمار عدلت ار زانک ، گردد ز کار غافل




از شوق حضرتت ماه، افتاد در تکاپوی
زان سان که میشمارد باده هم از منازل




اندر بسیط هستی چون از دلت گذشتی
در روزگار ناقص ، جز بحر نیست کامل




او نیز گاه جودت، سازد سفینه مسکن
تا جان ز موج دستت، بیرون برد بساحل




ای سروری که هر یک، ز اجرام هفت گانه
میسازد از دگرگون ، سوی درت وسایل




زین واقعه که آمد ، نزدیک آنکه گردد
از خنجر دلیران، خلق زمانه بسمل




صبح از نهیب فتنه، یک دم نمی زد الّا
کز تیغ مهر بودی اندر برش حمایل




از بس که رمح سر زد، بر سـ*ـینه آن خرانرا
سرباز بسته آنک، از درد سر عوامل




تا دوستی نعمان، برخود کنند ثابت
خیل بهار بینم، یک سر شده مقاتل




سوسن زبان کشیده ، گلبن سپر فکنده
در چشم غنچه پیکان، بابید آخته شل




زر دست چشم نرگس ، یرقان ز دست گویی
زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل




چون بید و مه لرزان ، برجان آنکسی کو
چون سرو بود سرکش ، چون غنچه بود پردل




زین هولهای منکر، وین ورطه های هابل
چون سرو بود سرکش، چون غنچه بود پر دل




ای از کمال جاهت، دست زمانه قاصر
وی از علوّ قدرت، اوج ستاره نازل




تا بحر شعر بنده ، شد قلزم معانی
از گوهرش نماندست ، یک بکر فکر عاطل




گر از مهبّ جودت ، باد قبول یابد
نامش ز فخر گردد، تاج سرافاضل




بعد از شه ار بیفزود، قدر تو نیست طرفه
بعد از زوال خورشید ، افزون همی شود ظل




پیوسته باد ازین سان ، جاه تو در ترقّی
آسوده دولت تو، در ظلّ شاه طغول




تا محفل کواکب ، هست از قمر مزیّن
باد از شکوه ذاتت، آراسته محافل




پاینده باد جاهت، کز روی و رای خوبت
بفراخت رایت حق، بر تافت روی باطل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل




تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل




در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل




حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل




هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل




کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل




از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول




باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول




آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل




کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟




ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل




نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل




خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول




آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل




نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل




نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل




کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل




ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل




زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل




چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل




لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل




توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل




پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل




خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل




قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل




گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل




گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل




گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل




تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل




آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بـ*ـغل




هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل




گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل




کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل




جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل




نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل




ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل




هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل




زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟




آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل




زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ




مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل




ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خیرمقدم، زکجا پرسمت ای باد شمال ؟
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟




ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال




از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال




مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال




تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال




گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال




زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال




شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال




چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال




در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال




نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال




جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال




سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال




شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال




دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال




بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال




خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال




نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال




دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال




جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال




شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال




گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال




در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال




تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال




مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال




گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال




تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال




منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال




قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال




گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال




لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال




مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال




چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من بی احترامی ز حد خویش کنم اینت محال




شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال




کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال




هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال




عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال




آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سـ*ـینه تهی با تو ازین حسب الحال




می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال




و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال




بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟




نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال




با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال




ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال




خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال




هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال




کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال




فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال




نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال




فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال




فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال




بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال




و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل




همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال




سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال




بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال




زهی مبارک طالع خهی همایون فال

که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال





شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال




شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال




بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال




چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال




معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال




بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال




شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال




شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال




زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال




برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال




بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال




ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال




زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال




چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال




کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال




بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال




زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال

زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال





پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال




تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال




معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال




نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال




سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال




زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال




دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال




فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال




شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال




کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال




به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال




کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال




زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال




فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال




نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال




یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال




هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال




بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال




خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال




هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال




همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال




مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال




خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال




زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم




زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم




زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم




فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم




زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم




فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم




جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم




دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم




نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم




نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم




دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم




دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم




ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم




وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم




مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم




جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم




محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم




از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا