خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بهر دقیقه رسد آفابی ارتو کنی
ز رای خویش یکی ذرّه بر فلک توزیع




شنیده ام که فلک را نشاط خدمت تست
بلند همّتی از مثل او مدار بدیع




منازعان ترا با تو چون قیاس کنند
فکیف یلخق فی الشأ و ظالع بضلیع




شکایت از ستم روزگار با تو کنم
که روزگار ترا بنده ییست نیک مطیع




تفضّلی کن و زو باز پرس تا که مرا
بگونه گونه نوایب چرا کند تفجیع




بشادمانی اگر با منش مضایقتست
بضرب باری همواره می کند توسیع




ز عمر چونکه پس افکند نیست جز عمرم
بخیره عمر گرامی چرا کنم تضییع ؟




مرا ز نکبت ایّام بر سر آن آمد
که شرح آن نبود جز زیادت تصدیع




کریم طبعا! اندراداء این مدحت
گمان مبر که مرا حرص می کند تطمیع




ولیک مقصد من آن بود که عرضه دهم
عناء طبع پریشان بنزد رای رفیع




قضاء حقّ ثنای تو چون تواند کرد
مطوّقی که کند چند لفظ را تسجیع




اگر چه سوسن را جمله تن زبان گردد
هنوز قاصر باشد ز ذکر شکر ربیع




همیشه تا که بود هفت خانۀ افلاک
زبس تراجع انجم چو خانۀ ترجیع




همیشه دولت بیدار باد و بخت توزان
که فتنه بخت حسود ترا شدست ضجیع


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ز انعام های گوناگون
کرده جودت بر اهل فضل اسباغ




نیست بر چهرۀ عروس سخن
جز ز خطّ مسلسلت اصداغ




تا برو موکب تو پی سپرد
همه دل روی گشت لالۀ راغ




تا که گوید دعای دولت تو
گشت سوسن همه زبان در باغ




سرفرازا ز حال مرکب خویش
لاغی آورده ام ظریف و چه لاغ




دارم اسبی کش استخوان در پوست
هست چون در جوال هیزم تاغ




قطرۀ خون از او بصد نشتر
بر نیارد ز لاغری برّاغ




کوب خورده ز پهلویش مهماز
سوخته بر سرین او دل داغ




خشک ریشش چو شمع تو بر تو
حشو پشتش فتیله همچو چراغ




زان گشاده دست مهرۀ پشتش
که عصبهاش سست شد چو کناغ




موی بروی نرسته جز که نمد
پوست بروی نمانده جز که جناغ




گشته از خرقهای گوناگون
پشت ریشش چو کلبۀ صبّاغ




کرده باکاهلی ز یک منزل
خبر نتن متن خویش ابلاغ




گر بدار الجلود برگذرد
بگریزد ز گند او دبّاغ




نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ




تختۀ گردنش کند ایمن
مرد را از گرفت و گیر الاغ




من چو مرهم نشسته بر سر ریش
همچو محدث فراز بیت فراغ




میروم مفرد و سلیمان وار
بر سرم صف کشیده باشه وزاغ




چند باشد نشسته بر مردار
بلبل مدحت تو همچو کلاغ




رحمتی کن که در مقاساتش
کیسۀ صبر کرده ام افراغ




گر زتو مرکبی دگر طلبم
که شدستم عظیم گنده دماغ




این توقّع زمن بدیع مدار
که شدستم عظیم کنده دماغ


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
یا کریماً فاق اعلی درجات الاوصاف
قرطست اسهم معناه قلوب الاهداف




ای که با کشف ضمیرت متعذّر باشد
ماندن دختر اسرار پس ستر عفاف




جز بیاد سخن روح گشای و نبست
دست نقّاش قدر صورت در در اصداف




جز بعون نفحات نفست آهو را
شود خون جگر مشک معطّر در ناف




جرم خورشید بشکل حجر الاسود یافت
کعبۀ قدر ترا رای چو کرد او بطواف




هست در سایمۀ بارگیان قدرت
هفت اجرام سماوات کم از سبع عجاف




عقل بر شاه ره عاطفت و سطوت تو
مانده در خوف ورجا راست چو اهل اعراف




کوه سنگین دل اگر نظم تو بر وی خوانند
چون درختش متمایل شود از ذوق اعطاف




حاسدت گشت چوموی از غم و هم جان نبرد
زآنکه هستی تو بهنگام سخن موی شکاف




کان زرشک کف راد تو بخون می گرید
زانکه بر دست گرفتست ببخشش اسراف




دست کلک گهر افشان تو می پوشاند
وهم را کسوت تحقیق، گه استکشاف




سرعت عزم ترا دید خدر شد پی برق
جرهر حلم ترا دید قلق شد دل قاف




خاطر سحر نمایت بگه سرعت نظم
نقطۀ نون بر باید زخم چنین کاف




روز تعیین مفاتیح در رزق، قضا
آز را کرد برآن کف جواد تو کفاف




گردن کوه کبودست ز بس سیلیهای
که وقار تو زدستش بکف استخفاف




یاد الطاف تو ناهید خورد در شب بزم
دل اعدای تو مریّخ درد روز مصاف




کلک و ماشطۀ ناطقه بد چونکه قضا
از عدم کرد مرو را سوی ایجاد زفاف




تا قصارای امانی امل دست تو شد
هست مستغنی انگام سؤال از الحاف




خاطرت گر بکرشمه گردون نکرد
زان سپس باشدش از شمش و قمر استنکاف




داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش
گر زند پیش تو تیر فلک از منطق لاف


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا عیار سخنت قلب مه و مهر زدست
زین سبب با کف حدباست سپهر صرّاف




دور نبود که مقراض سخط هیبت تو
دو درست مه و خورشید کند چارانصاف




بویی از خلق و بشیندگل رنگ آمیز
سر غنچه ازین شرم کشیدست لحاف




هست در ناصیۀ یمن تو آن استعداد
که صبا در رخ نرگس نکشید تیغ خلاف




دهر در مام او کسوت شب برنکشد
گر زند صبح ضمیرت را یک دم بخلاف




چرخ در عالم قدر تو چو دیهتست ، درو
کاه و جومشتی و چندی زذوات الاظلاف




تا چو اندیشه کند قصد محلت زانجا
دوسه روزی کند آسایش را استفیاف




حرص را کیسۀ انعام تو گشتست مثال
چرخ را در گه اقبال توگشتست مطاف




سنگ حلم تو چنان آمد برطاس فلک
که طنینش برسانید بهر چار اطراف




آتش از بیم تو برخاک نهد پیشانی
آب برباد نشیند ز تو گاه الطاف




بوید از نفحۀ خلق تو امل استنشاق
خواهد از صولت کین تو اجل استعطاف




ای خداوندی ز فکر و دستور کنند
نقش بندان طراز فلک صورت باف




فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو
منطلق می نشود تیغ زبان ها ز غلاف




نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظام و زبانی وصّاف




لفظ قوس از چه بود شامل نام هر دو
شیوۀ قوس و قزح نیست کمان ندّاف




مثل تو گر ز بر چرخ بود هم تویی آن
زانکه هست آینۀ پیکر گردن شفّاف




نه همانا که تو چو تو دیگری آید بوجود
آفرینش را گر باز کنند استیناف




نرسد مرکب اندیشه بکنه مدحت
که ثنایای ثنای تو رهی نیست گزاف




تا که جوهر را گویند که جنس الاجناس
تا ز اجناس همی منقسم آید اصناف




هر سعادت که در اجزاء فلک شد مضمر
کلّ و جزوش همه با دولت تو باد مضاف




سایۀ تربیت بر سراین بنده مدام
وزکسوف حدثان مهر بقای تو معاف




سال عمر تو برین تختۀ خاکی چندان
که بود نسبت آن ضب مائین در الاف


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف




مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف




ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف




گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف




با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف




خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف




چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف




گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف




زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف




آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟




از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف




در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف




از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف




شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بسـ*ـتر چون پرنیان برف




صابو نیست صحن زمین لـ*ـب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف




باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف




در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف




این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف




سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف




ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف




در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف




از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف




بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف




از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف




گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف




وقتی چنین نشاط کسی را مسلّسرخوش
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف




هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و نوشیدنی
هم مطربی که بر زندش داستان برف




معشـ*ـوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف




چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف




از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف




گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف




تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف




می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف




آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف




وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف




نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف




دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف




خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف




هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف




دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف




گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف




ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف




پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف




از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف




اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف




تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف




لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف




سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟




هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف




مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف




آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف




ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف




خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف




باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟




چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف




کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف

***



ای کریمی که عیال کف دربار تواند
هر که در عالم روزی بکرم شد موصوف




هفت انـ*ـدام فلک گشت پر از چشم و چراغ
زانکه پیوسته بدیدار تو باشد مشعوف




عالم لطف تو چون طبع خواصست انیس
شه ره خشم تو چون فتنۀ عامست مخوف




گر نباشد ز پی مدح تو، در مجری حلق
بگسلد تیغ زبان سلسلۀ نظم حروف




عشوه دادن ز تو بس منکرم آیدالحق
که نبودست سخای تو بدینها معروف




چند واقف بود این سایل بر درگه تو؟
ای بر اسرار ازل یافته علم تو وقوف




چند در آرزوی صدر تو باشد چشمم؟
ای شده عین کمال از تو و صدرت مکفوف




گفته اند آنکه چهل روز ریاضت بکشد
حجب عالم علوی شود او را مکشوف




بر رهی چون ز ریاضت دو چهل روز گذشت
چون که از حضرت عالی تو آمد مصروف




الفت با حضرت تو یافته بودم زین پیش
صعب باشد بهمه حال فطام از مألوف




بی گنه تا کی باشم ز جنابت مطرود؟
بی سبب تا کی باشد همه کارم موقوف؟




نیست یک رنگی اومید در احوال جهان
کین جهان منشأ آفات وحدوثست وصروف




ماه را نقص محاقست و خسوفست و وبال
مهر را بیم زوالست و هبوطست و کسوف




بر نمی تابد احوال توقّف زین بیش
فاغث انّک بالخلق رحیم و رئوف


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
غلّه کامسال خواجه داد مرا
گر نبد جمله، بود اکثر خاک




اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک




نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک




دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بسـ*ـتر خاک




گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک




زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک




وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک




اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک




نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک




گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک




چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک




راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟




اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک




فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک




خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک




خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک




کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک




یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک




یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک




یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک




نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک




آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک




با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ




تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ




زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ




بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ




ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ




بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ




ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ




اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ




بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ




زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ




بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ




زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ




بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟




مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ




چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ




گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ




گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ




چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ




چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ




چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ




همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ




اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ




چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ




مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ




همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ




خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ




چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ




شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ




برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ




کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ




بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا