خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بجود یک ره و ده ره دلت بنشیند
مگر که طبع ترا هست در سخا وسواس




ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت
خمیده پشت و شکم خار و ژاژ خای چو داس




بگاه تیغ زدن، مهر زرد و لرزانست
که بر زمانه فکندست هیبت تو هراس




عدو ز حدّ خری گام زاستر ننهد
هزار سال اگر میرود چو گاو خراس




تو آفتابی و منشور تو بیاض نهار
چو ماهت ار چه رسید از سواد لیل لباس




همان مثال سویدا و جوهر جانست
شریف ذات تو در کسوت بنی العبّاس




اگر نه مردم چشم شریعتی ز چه روی
بدین لباس تو مخصوصی از کرم ام النّاس




عجب مدار که در پوشد اندرین معرض
سیه گلیم حسود تو جامه یی ز پلاس




همیشه تا دهن صبح بر کند ثوبا
سحرگهان که زند مغز آفتاب عطاس




مباد مهر جلال ترا کسوف و زوال
مباد صبح بقای تو منقطع انفاس


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سزد که تا جور آید ببوستان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس




بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس




نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس




ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس




میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس




سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس




پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس




ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس




بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس




صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس




چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس




به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس




زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس




دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس




ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس




چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس




هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس




ز جام لاله مگر خورد در نوشیدنی افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس




کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس




ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس




بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس




چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس




ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس




کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که سرخوش و خرابست و کامران نرگس




مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس




زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس




بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس




وبازتابش خورشید عارضت گویی
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس




خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس




زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس




ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس




برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لـ*ـب دو ناردان نرگس




کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس




ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس




جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس




مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود سرخوش هر زمان نرگس




چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس




شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس




گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس




بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس




زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس




پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس




رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس




کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس




ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس




نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس




ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس




شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس




شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس




خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس




ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس




مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس




ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس




برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس




زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس




بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟




بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس




مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس




ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس




ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس




ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس




ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس




برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس




کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی سرخوش بردکان نرگس




کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس




نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس




نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس




بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس




سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس




چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس




فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس




کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس




بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس




بشکل افسر خود پای تـ*ـخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس




ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس




چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس




برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس




برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس




همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس




نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس




حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
***



ای زرایت ملک ودین درنازش ودرپرورش
ای شهنشاه فریدون فرّ اسکندرمنش




تیغ حکمت آفتاب گرم رو راپی کند
تاب عزمت آوردخاک زمین رادر روش




مقتبس ازشعلۀ رایت شعاع آفتاب
مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش




برسرآمدگوهرتیغ تو در روز نبرد
بر سرآید هرکرا زان دست باشد پرورش




آفتاب فتح راازسایۀ چترت طلوع
آب روی ملک را ازآتش تیغت زهش




بـ*ـو*سه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از نعل سمندت منتقش




کو سلیمان تا به بیندرونق وآئین ملک
کو فریدون تا بیاموزد زتو داد و دهش




فیض لطفت مانعست ارنی زتاب خشم تو
همچومه بگداختی اجزای خورشیدازتبش




ای عجب شمشیرخسروازچه سبزار نگ شد
چون همه ساله زخون لعل مییابدخورش




بازچترت چون بجنبددشمنت رامرغ دل
همچو مرغ نیم بسمل حالی افتددر طپش


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزکوشش چون نمایدقهرتودندان کین
آیدآنجاخنجرت راجان بلب ازبس کشش




ای خداوندی که هستندازنهیب خنجرت
درمیان سنگ وآهن،آب وآتش مرتعش




کردبردل خوش تطاولهای رمحت خصم لیک
گه گهش سخت آید از گرز گرانت سرزنش




مدّت عمربداندیش توزان کوتاه شد
کزنهیب توهم آمد روزگارش بدکنش




آسمان ازگردخیلت زان همی بندد نقاب
تانگردد روی خورشیدازسنانت مندخش




تیر را هرچندکش توبیشتردرخودکشی
بیشتربینم مر او را سوی اعدایت کشش




برعیارملک ایران غش ظلم ارهست،باش
تیغ توسرسبز بادا کش بپا لاید زغش




بافلک گفتم کجادانی پناهی آن چنانک
بخت افتاده شود درسایۀ اومنتعش؟




صبح صادق بالبی خندان اشارت کردوگفت:
حضرت سلطان علاءالدّین والدّنیا،تکش




سایۀ حقّست،یارب سایه اش پاینده دار
زانکه فرضست ازمیان جان دعای دولتش


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش




دل شکسته بزلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی بزیر هر شکنش




دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهدمنش




دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش




چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب به بیند میان انجمنش




ندانم این همه درپاشی از کجا کردی؟
اگر بچشم من اندر نیامدی دهنش




زجای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چونارونش




دلم چنان برخ و خال او برآشفتست
که شد چو لاله رخ و خال پاره یی زتنش




بخون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش ؟
چو برد آب همه چشمه ها چه ذقنش




در آب روشن اگر دیده یی تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش




صبا بعهد رخش بر چمن نمی گذرد
که نیست بارخ او بیش برگ نسترنش




اگر نه لاله و گل گشته اند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند سرخوش در چمنش




کله ز بهر چه بر خاک می زند لاله ؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟




بریخت خون جهانیّ و خود چه ها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش




ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش بدست خویشتنش




دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لـ*ـب شکر سخنش




بمدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کرده اند دهان پر ز گوهر عدنش


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش




ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش




چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش




زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش ز منش




چو مشک را جگر از بوی زلف او بر سوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش




لطیف تر ز خیالست در دماغ عدو
اگر چه هست گران گرز استخوان شکنش




پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
بهر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش




ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش




همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش




زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش




کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش




شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش




در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش




چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، زرمح باب زنش




منافقی که زتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش




عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلور سنش




فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مننش




چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا بروم تاختنش




چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش




بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش




ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش




همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش




زهی ضمیر فلک یش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش




کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپخی سودای مغز پر فتنش




شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو بدریا درون بود وطنش




در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش




چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش زرمح باب زنش




منافقی که رتو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشو کفنش




عدو چو شمع بروزست ، کشتنش شاید
که کنده باشد ب رپای و بر گلور سنش




فلک بر اهل هنرزان نمی کند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مننش




چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
زنگبار بود تا بروم تاختنش




چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش




بکارنامۀ مهر تو روح برکارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش




عقیق را جگرازبیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش




اگر پرد بپر کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان توطعمۀ زغنش




زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش




چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
بگاه مدح تو یابند عاجز لگنش




چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گرددنوای خارکنش




بفرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
بامتحان ز من خسته جانن ممتحنش




تواردی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بر مزنش




ظهیر اگر چه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش




که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش




اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ارکژست تو چون زلف برقفا فکنش




بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
و گر دهند مه و آفتاب در ثمنش




چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش




دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مردوزنش


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نکبت دانش است دولت موش
اینت عزّت که یافت ذّلت موش




چکنم وصف نیک ذاتی او؟
نیست محتاج شرح دخلت موش




سخت دورست از طریف خرد
مردمی جستن از جبلّت موش




هرکسی دین و ملّتی دارد
خبث و افساد، دین و ملّت موش




کشتنش واجبست در کعبه
خود همین بس بود فضیلت موش




زن او کرد پرزایر کسان
هر دو سوراخ خود بدولت موش




می شنیدم که مار می گیرد
گاه گاهی بوقت غفلت موش




سگ بر آن گنده شرف دارد
که تن اندر دهد بوصلت موش




راست ماند بسبلت گربه
سبلت موش گاه صولت موش




مرجع موش هست سوی پنیر
مرجع گوزهاست سبلت موش




صاحبا چون تو آگهی که کسی
نیست آگه زمکر و حیلت موش




چون روا داری از خرد که کنی
قصد آزار کس بعلّت موش؟




گر بود دسترس بکوب سرش
که پسندیده نیست مهلت موش


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی خجل ز معالیّ تو سپهر رفیع
زهی رهین ایادیّ تو شریف و وضیع




بهاء دولت و ملّت که تاج معنی را
خرد بگوهر لفظ و می کند ترصیع




زعکس خاطر تو تیغ آفتاب صقیل
زتاب سطوت تو دور روزگار سریع




برشمایل خلق و کفایت رایت
کدام فصل ربیع و چه جای فضل ربیع




صریر کلک تو چو ارغنون نوازشود
ز شوق گردد چذر اصم بطبع سمیع




زمانه کار نبندد گشاد نامۀ صبح
اگر نباشدش از رای روشنت توقیع




مکارم تو جهانرا برزق خلق کفیل
شمایل تو گنه را بنزد عفو شفیع




برآن جریده که مثبت شدست نام کرم
ز روی مرتبه در فصل اولست ربیع




بپیش خلق تو گل جلوه کرد از این معنی
هزار دستان بر وی همی زند تشنیع




عدوت اگر چه بصورت ران و بی معنیست
عجب مدار که موزون شود گه تقطیع




درآن مقام که کلک تو ضبط مالک کند
چو تیغ هر نفسی بر کشد هزار صنیع




بهندوان برهنه چه اعتبار بود
چو خامۀ تو گشاید حصارهای منیع




بدست بخت جوان تو هفت دایۀ چرخ
چنانکه مهرۀ گهواره پیش طفل رضیع




ز حرص خصم تو چون۴سگ دوچشم کردچهار
سمج بود نظر نحس خاصه در تربیع




زابر پیش بیان تو گر سخن رانم
بجان تو که خطایی بود عظیم شنیع




چه جای ابر که امروز دست راد ترا
چو کان و دریا هستند صدهزار صنیع


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا