خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز




کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز




سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟




سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز




همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز




ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز




وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز




اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز




فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز




بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز




پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز




توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز




دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز




اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز




برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز




خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز




فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز




زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز




مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز




عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز




چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سـ*ـینه فراز




مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز




زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز




ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز




نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز




خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز




دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز




دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هزار جان مقدّس غریق نعمت و ناز
نثار صدر قوی شوکت ضعیف نواز




بلند پایه بزرگی که دست بخشش او
ز ساحت دل ما برکشید بیخ نیاز




زهی چو آتش طبعم سپر فکنده بر آب
زرشک خاطر تو آفتاب آتشباز




تویی که پنجۀ نصرت بباغ پیروزی
همی کند در دولت بروی بخت تو باز




ز فیض طبع بود بخشش تو چون خورشید
نه همچو شمع که نوری دهد بسوز و گداز




اگر نه بانی کلکت کنند دمسازی
چهار تای عناصر نیاورند بساز




فروغ خاطر تو گر بخشت خام رسد
چو آبگینه دلش در میان نهد همه راز




سیه سپیدی توقیعت از جهان برداشت
سیاه کاری فقر و سپید کاری آز




خط تو سر قفا فاش میکند همه جای
ز مشک ناب عجب نیست گر بود غمّاز




بعهد معدلتت کی حدیث بط کردی ؟
اگر نبودی نادان و چشم دوخته باز




ز صبحدم همه تصدیق باشد و تحسین
سحرگهان که کنم ورد مدحتت آغاز




هلال وار سر از چنبر تو کی تابم؟
شعاع مهر تو در گردنم کمند انداز




رسید وقت که فریاد آن رسی صدرا
که جان ز غصه بداد و نمی دهد آواز




چو کار ساز همه کس تویی به مال و بجاه
تواضعی کن و یک دم بکار من پرداز




تو گیر خود که چو چنگم زدن همی سازد
چو ساعتی بزدی نیز یک دمم بنواز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز




چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز




منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز




اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز




مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز




برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز




نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز




منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز




زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز




گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز




ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز




اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز




برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز




وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز




ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز




گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز




به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز




حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز




چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز




همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه کم شود ز تو؟ یک روز خوش خوشم واپرس
برای صید چو من مرغ دانه یی در باز




چه مایه صیت بود در فکندن چو منی؟
شگرف کاری اگر می کنی مرا بنواز




منم که تیر فلک در نکته های سر تیزم
بسان پیکان بر سر نهد بصد اعزاز




اگر نبوّت اهل سخن کنمئ دعوی
مرا معانی باریک بس بود اعجاز




مگر که فضل و هنر مانعند، اگر نه چرا؟
مرا چو بی هنران نیست از تو نعمت و ناز




برنج حرمان ننهادمی تن ار بودی
درین قضّیتم از خاص و عام یک انباز




نه مرد جور توام من، در اصطناع افزای
نه خوی تست درشتی، باستمالت یاز




منم ز اهل هنر یادگار در عالم
حقیقتست که می گویم این سخن نه مجاز




زمانه خود پی کار منست فارغ باش
همین بسست که از تو نیافت خطّ جواز




گرفتم آنکه مرا نیست هیچ استحقاق
گرفتم آنکه بدانش ز کس نیم ممتاز




ز من بصورت تمثیل نکته یی بشنو
بلفظ مختصر اندر نهایت ایجاز




اگر ستوری بر آخور جوانمردی
رسد نوبت پیری بروزگار دراز




برون نراندش از پایگاه خود بجفا
گرش ندارد چون دیگران بآلت و ساز




وگرچه ناید ازو خدمت رکاب بشرط
ازو علوفۀ معهود هم نگیرد باز




ازین سخن غرض من منال مالی نیست
که کرده ام در حرص و طمع بخویش فراز




گره زابرو یگشای و چشم خشم ببند
پس ارتو خواهی کارم بساز و خواه مساز




به هیچ نه ز تو قانع شدم؟ دریغ مدار
بعشق دل ز پیت می دوم تو نیز متاز




حقوق بنده بسی هست ، پیش چشم آور
عتاب و خشم ز حد رفت ، سوی پشت انداز




چو هست فرصت انعام مغتنم دارم
که نیست منز اقبال بی نشیب و فراز




همیشه باد چنان کآورند سوی درت
گرفته کام جهان اختران بدندان باز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم
که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز




بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار
بیفکند که یکی را نپروراند باز




بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک
زخار هجرگل وصل برد ماند باز




رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند
بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز




زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید
که بنده را زگرانی خود رهاند باز




اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم
که آب راحتم از چاه غم خوراند باز




زمانه باهمه نیروی خویش نتواند
که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز




شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان
گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چه داری ای دل؟ازاین منزل ستم برخیز
چوشیرمردان اززیربارغم برخیز




گذشت دورجوانی هنوزدرخوابی
شب دراز بخفتی،سپیده دم برخیز




صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید
چوغافلان چه نشینی بزیروبم؟برخیز




نخست پشت خمیده شود،چو برخیزند
چوروزگارتراپشت دادخم،برخیز




زبیش وکم چوترازومباش زیروزبر
مکن تدنق وازبند بیش وکم برخیز




گرت هواست که چون آفتاب نوردهی
چوشمع تابسحرگه بیک قدم برخیز




قوای نفس توخون ریزومفسدندبطبع
توازمیان چنین قوم متهم برخیز




چهارضدراباهم تزاحمست اینجا
توخلوتی طلب،ازجای مزدحم برخیز




نه جایگاه نشستست این خراب آباد
چوباد ازسردود و غبار و نم برخیز




زپای حرص بننشسته یی دمی یک روز
بپای عذرشبی ازسرندم برخیز




چوکوس هرکه شکم بنده گشت،زخم خورد
گرت بلای شکم نیست،چون علم برخیز




مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا
چوعنکبوت، تونیزازسر شکم برخیز




طرب سرای بهشت ازپی توساخته اند
چرانشسته یی ازغم چنین دژم؟برخیز




فرشتگان فلک سجده می برند ترا
نشسته یی زسگان می کشی ستم،برخیز




زمحدثات بنگذشته کی قدم باشد؟
تویی حجاب بزرگ،از ره قدم برخیز




بخاک توده فرودآمدی وبنشستی
توبیش ازاینی ای صدرمحتشم،برخیز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگرچه اینجا ازخاک خوارترشده یی
بشهر تو چو توکس نیست محترم،برخیز




چوهیچ دردسری ازتودفع می نکند
مکش تو بیهده دردسرحشم،برخیز




مخرغروردم صبح ودام شب،زنهار
نه مرغ زیرکی؟از راه دام ودم برخیز




نتیجۀ طمع وخشم،مدح وذم باشد
فرشته خو شو وز بند مدح وذم برخیز




به تیغ جورت اگرپی کنند همچوقلم
بسر بخدمت این راه،چون قلم برخیز




بمردمی وهنرآدمی مکرم شد
چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز




توکیستی که بری نام مردمی؟بنشین
توچیستی که زنی لاف ازکرم؟ برخیز




نخواهی آنکه چوسکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد،ازسردرم برخیز




نه زیرکان همه برخاستند از سرخویش
چولاف میزنی از زیرکی،توهم برخیز




دمی زعمرتوصدجان نازنین ارزد
بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز




چو پیرگشتی یا ایها المزمل خوان
نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز




بساط عمرابد از پی تو گسترده ست
بکوش باخود وازشه ره عدم برخیز




چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند
باختیار خوداز پیش لاجرم برخیز




بصبحدم که درآیی زخواب سرخوشی طبع
بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای هنر پروری که ذات ترا
کس ندیدست عیب و همتا نیز




تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسارست کان و دریا نیز




از سخای تو گشت گوهر دار
تیغ فولاد و سنگ خارا نیز




از مریدان خاص درگه تست
خرد پیرو بخت برنا نیز




جمع الفاظ و نظم مدحت تو
آسمان کرده و ثریّا نیز




کوه در خدمتت کمر بستست
کوه را خود چه قدر، جوزا نیز




باد بر تو مبارک و میمون
چون شب دوش روز فردا نیز




ای که از روی ورای تو مه و مهر
هر دو شرمنده اند و رسوا نیز




بثنای تو ناطقست مرا
یک زبان نی ، که هفت اعضا نیز




چون همه ساز سروری داری
بنده را باز جو در اثنا نیز




هم ز اسباب خواجگی باشد
شاعری فحل و شعر زیبا نیز




ید بیضا نمایم و سخنم
بد نباشد مگر بسودا نیز




بر من خسته پار بی موجب
ترشی کرده یی و صفرا نیز




وینک امسال هم بر آن منوال
میکنی زان حدیث مبدا نیز




لاجرم نیست از سخات مرا
بهره چه، زهرۀ تمنّا نیز




بنده بیرون از آنکه مادح تست
بولایت کند تولّا نیز




زحمت حضرت ار چه کم کردست
هم در آن خدمتست اینجا نیز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
می کنند از سیه گری قومی
با همه کس پلاس و با ما نیز




این همه روزها که کید ضعیف
پنهان کرده اند و پیدا نیز




آنچنان بوده ام که از حیرت
بخودم هم نبود پروا نیز




گر چپه من خود مقصّرم ، طلبم
هم نفرمود رای اعلا نیز




گر تو از بنده قرض می خواهی
بخطا، یا نه خود بعمدا نیز




هم عفا الله لطف تو کآخر
در شماری گرفت ما را نیز




از تو تشریف بود، عیب از ماست
که نداریم زرّ و کالا نیز




ورنه از بندگان مفلس خویش
قرض خواهست حق تعالی نیز




وانگهش قرض گرچه می ندهند
رزقشان می کند مهیّا نیز




منم آن بینوا که از ثروت
خواجگان را کنم مواسا نیز




چشم بد دور از چو من مردی
که ازینها ام و از آنها نیز




بود حاصل ز حضرت تو مرا
شرف خدمت و تماشا نیز




گشت بر بسته این طریق از آنک
روی آنم نماند و یارا نیز




وگرم هیچ روی آن بودی
تهنیت رفتی و تقاضا نیز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زبان چگونه گشایم بذکر شکر و سپاس
که حشمت تو فرو بست دست و پای حواس




رسید قدر تو جایی که نیز نبساود
بساط جاه ترا دست و هم و پای قیاس




زهی ز خدمت تو آسمان بلند محل
زهی ز سایۀ تو آفتاب روی شناس




امام روی زمین و پناه و پشت جهان
نظام خطّۀ اسلام و پیشوای اناس




همت تواضع و حلم و همت شهامت ورای
همت کفایت طبع و همت مهابت و باس




بروی شرع بر از مسند تو خال سیاه
بدست کان ز سخای تو محضر افلاس




تو رکن کعبهۀ شرعی و گرد بارگهت
حطیم وار خمیدست این بلند اساس




حسود جاه توگر نیست جز که روبین تن
شود ز صدمت بأست میان فرو چون طاس




لطافت تو ولی را مفّرحی چو امید
مهابت تو عدو راست دلشکن چون یاس




چگونه زاد ز طبع تو دّ نا سفته؟
که هست خاطر پاک تو جوهر الماس




گشاده رویی خصمت دلیل بسته دلیست
چنانکه کوفتگی را طراوت کرباس




کرم ز ساحت ایّام بود مستوحش
و لیک با دم خلق تو یافت استیناس




چو آسمان بدوصد دیده، حزم بیدارت
شب جهان را از حادثات دارد پاس




چو خوشه خصم تو جوجو شدست از آنکه تنش
شدست آزده از تیر غم چو خوشه ز داس




ترا که خاک در از چشم خلق نیست دریغ
دریغ کی بودت زرّ و سیم و این اجناس؟




ز فرط لطف و تواضع گمان برد همه کس
که نعل مرکب تو جرم ماه راست مماس




ز روی نخوت، خصم تو با دلی پر درد
بهرزه بادی در سر گرفته چون آماس


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا