خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلش پاره پاره شودچون انار
کراتیغ توبگذرد برضمیر




سزد پای تـ*ـخت توبرشیر چرخ
اگرجای شیرست پای سریر




سنان توبر چهرۀ بدسگال
معصفر برآرد ز برگ زریر




چوپندخردمند در سـ*ـینه ها
سنان توازروشنی جایگیر




چولفط حکیمان بگاه گشاد
خدنگ توازراستی دلپذیر




چوتفسیده گردد تنورمصاف
ز خون عدو خاک گرددخمیر




چوباشند بی زحمت گفت وگوی
میان دو لشکرخدنگان سفیر




بگرد اندرون چشمۀ آفتاب
چواندر حوادث ضمیر منیر




اجل را سوی جان تاریک خصم
بنورسنان تو باشد مسیر




به پیچد تن نیزه برخویشتن
چنان رودگانی بوقت زحیر




زپیراهن آهنین جوی خون
چوآتش که بدرخشدازآبگیر




زخون ،جوشن پردلان همچنان
که گلنارپاشد کسی برحصیر




ندارد زمان ونگردد زمین
ز پرخاش وزنعره داروگیر




چوازموج خون گل شودخاک راه
عصاسازد ازرمح توچرخ پیر




چنان برزره بگذردرمح تو
که ماری که او سرنهد در غدیر




زتیغت گریزان عدو در عدم
اجل درپی او دوان خیر خیر




سلب گرچه ده توکند چون پیاز
شود کوفته زیرگرزت چوسیر




ظفرمیدود واله ازچپّ وراست
که جان افکند در پناه امیر




زهی کاردانش زفضلت بلند
زهی چشم معنی زکلکت قریر




تو آن پادشاهی که بگزیده یی
صریرقلم را برآواز زیر




زجود تو محفوظ نزدیک و دور
زعدل توشاکر صغیر وکبیر




دعاگوی ازگردش روزگار
روانش اسیرست وقالب کسیر




دلی دارد ویک جهان درد دل
لبی دارد و صدهزاران زفیر




نه سامان نطق ونه برگ سکوت
نه پروای صبرونه روی نفیر




زبیدادگردون نامهربان
بدرگاه لطف تو شد مستجیر




همه اهل معنی عیال تواند
مرا همچو ایشان فرا خود پذیر




درین حضرت ار کرد گستاخیی
رگی کن وخرده بروی مگیر




سخن چون فرستم بنزدیک شاه
که نقدم نبهره ست وناقدبصیر




گزر تانباشد جهان رازمهر
زمهرت مبادا جهانرا گزیر




دلت شادمان باد وعمرت دراز
زملک تودست حوادث قصیر




بهرحال ایزدترا یارباد
فنعم الوکیل و نعم النّصیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر




موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر




آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر




برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر




ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر




معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر




او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر




مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر




تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر




دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر




در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر




کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر




پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر




دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر




چون تجربت قوی شد و میل ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر




دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر




هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر




بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر




سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر




چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر




ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر




روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر




زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر




ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر




گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر




جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر




اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر




گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر




فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر




ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر




ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر




گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر




این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر




فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر




چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر




دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر




بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر




در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر




پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر




آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر




با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر




شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر




زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر




بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟




گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟




فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟




جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟




میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟




اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر




بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر




سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر




بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر




در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر




واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر




پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر




بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر




با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر




هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر




سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر




گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای هنر را دولت تو دستگیر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر




سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر




آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر




از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر




در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر




ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر




دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر




زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر




گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر




از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر




ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر




حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر




کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر




من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر




نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر




زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر




خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر




عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر




بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر




کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر




عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر




گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر




از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر




چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر




همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای دل تراکه گفت بدنیا قرارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟




برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟




آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر




جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر




تاکی دوی بگام هـ*ـوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر




جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر




تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر




نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر




خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر




مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر




چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر




بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر




ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر




برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟




شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر




گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر




گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر




مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر




روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر




بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر




برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر




غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رسول مرگ زناگه بمن رسیدفراز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز




کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز




چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز




میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟




چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز




بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز




بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز




نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز




ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز




بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز




سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟




زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز




سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز




تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز




کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز




دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز




دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز




بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز




فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز




چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز




برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز




زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز




زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز




زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز




ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز




برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز




چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز




ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز




چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز




توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز




چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز




بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز




عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز




بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز




نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟




رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز




تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز




ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز




ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز




بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز




زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز




بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز




درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز




چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز




رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز




بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز




طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز




بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز




چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز




فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز




اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز




خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز




بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز




زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز




اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز




جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز




مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز




ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز




چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز




زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز




ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا