خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار




نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار




آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار




سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار




بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار




چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار




عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار




من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار




هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار




بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار




کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار




همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار




مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار




مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار




خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار




نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار




چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار




همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار




خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟




تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار




بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار




عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار




آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار




خود بیندازم از بـ*ـغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار




گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار




موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار




ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار




در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار




هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار




گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار




دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار




خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار




هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار




بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار




برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار




کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار




بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار




گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار




تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار




کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار




باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار

***




بچشم عقل نگه می کنم یمین ویساز
زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار




همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار




جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
که بر محّک افاضل بود تمام عیار




برای پاکی لفظی شبی بروز آرد
که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار




چو شد تمام برد نزد ناتمام خری
که خود نداند کو شاعرست یا بیطار




پس آنگهی چو برو خواند و بـ*ـو*سه داد زمین
گر استماع فتد بعد منّتی بسیار




برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد
خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار




چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد
درآورند بشعرش هزار عیب و عوار




یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس
یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار




و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار




بر آن امید که کاری برآید آن مسکین
بنقد از همه کاری برآید اوّل کار




خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او
در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه این طمع بتواند برید از آن وعده
نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار




درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار




هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار




پس آنگه از پی دفع صداع او روزی
فراکنند کسی را که کار او بگزار




دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار




من آن بیشتر و خوبتر همی گویم
تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار




خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن
نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟




هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل
که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار




وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم
چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار




نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز
نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار




چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم
بران صفت که بود رسم مردم هشیار




چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام
چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟




عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم
توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار




چو راه باید رفتن براق به که حمار
چو ترک باید کردن دویست بد که هزار




بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود
بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار




دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش
که مرگ بر در اومیدها زند مسمار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرورا در خدمتت کردم سفر
تا شوم از دیگران منظورتر




خود ندانستم گزین گونه شوم
دم بدم ز انعام تو مجهورتر




آنکه ترک خدمتت کردست هست
سعی او از سعی ما مشکورتر




وآنکه شد با دشمنت همداستان
نزد تو می بینمش معذورتر




آنکه در خانه مقیمست از تو هست
در بزرگی هر زمان مشهورتر




وانکه در خوارزم هم پهلوی تست
هست هر ساعت بجان رنجورتر




زین سپس کوشیم ما نیز اندر آن
تا که باشیم از جنابت دورتر




تو چو خورشیدی و ما همچون هلال
هر چه از تو دورتر پر نورتر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آمدست از غم عشق تو مرا آن بر سر
که کسی را نگذشتست از آن سان بر سر




بر سر شمع چه آید همی از آتش و آب؟
آمد از چشم و دلم دوش دو چندان بر سر




در سر آمد چو قلم بخت نگونم ز خطت
تا فلک خود چه نبشتست مرا زان بر سر




گنج را بر یر اگر رسم بود اژدرها
گنج حسنیّ و ترا زلف چو ثعبان بر سر




چاه جویی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر ارم دل از آن چاه ز نخدان بر سر




پای بفشارم در عشقت و ننمایم پشت
شمع وار ار بودم آتش سوزان بر سر




گاه بر پای تو چون گوی نهم سر بر خاک
گه ز دست تو نهم خاک چو چوگان بر سر




بندۀ فرمانم، هر حکم که خواهی می کن
حکم تو هست روان بر دل و فرمان بر سر




عاقبت همچو من از دست تو آید در پای
ور نشانی بسی آن زلف پریشان بر سر




قیمتی درّی کین درّ سرشک من شد
کآمد از زرّ دو رخسار من آسان بر سر




نرگس آورد دهان از زرو دندان از سیم
یعنی از بهر تو دارم زر و دندان بر سر




گر بزر دست دهد وصل لـ*ـب شیرینت
زر چو شمع از بن دندان دهم و جان بر سر




مور خط بر شکرت ساکن و پس من چو مگس
میزنم در هوسش دست ز افغان بر سر




دلربایان جهانند رخ و چشم و لـ*ـبت
و آمد آن زلف پریشانت از ایشان بر سر




تاب خورشید جمال تو بسوزد دل و جان
سایۀ صدر جهان گر نبودشان بر سر




رکن دین صاعد مسعود که سوی در او
میرود چون قلم این بر شده ایوان بر سر




ساعد دست شریعت که بپایست مدام
ترک بهرامش چون هندو کیوان بر سر




هر که چون نقطه نه در دایرۀ خدمت اوست
زود باید که کشندش خط بطلان بر سر




دامن چرخ پر از زر شد و چونین زیبد
هر که را باشد آن دست در افشانبر سر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سر بریده قلمش زنده تر آید زیرا
که چو شمعست ورا چشمۀ حیوان بر سر




مثل او نیست در آفاق به آواز بلند
می کنم فاش من این معنی و برهان بر سر




ای ز معنی شده جای تو چو معنی در دل
وی ز عقل آمده چون عقل ز انان بر سر




آبروی فلک این بس که ز قرص خور و ماه
بسوی خوان تو چون سفره کشد نان بر سر




عالم از سایۀ جاه تو بدان پایه رسید
که همی لرزدش این چشمۀ رخشان بر سر




برنخیزد ز سر زر عدویت چون آتش
تاش نکشند بصد حیله و دستان بر سر




کف بحر آرد بر سر خس و خاشاک و تراست
بحر کفّی که ورا لؤلؤ و مرجان بر سر




خاطر تیز تو کان سخت کمانی عجبست
آمد از تیر فلک است چو پیکان بر سر




خانۀ خصم تو چون شمع مشمّع زیبد
تا کش از دیده همی ریزد باران بر سر




همچو تاریخ بماند عدوت در پایان
هر کجا کاید نام تو چو عنوان بر سر




گوهر از جود تو با خاک برابر شد و کرد
همچو گنج از کف تو خاک همه کان بر سر




گر نه در خدمت صدر تو بدی ننهادی
پای چون دایره این گنبد گردان بر سر




بر سر آمد ز تهی دستی خصمت چه عجب
زانکه چون گشت تهی، آید پنگان بر سر




گر نشیند بمثل خصم تو بر زرّین تـ*ـخت
از تو چون سکّه خورد زخم فراوان بر سر




تیغ قهر تو چو قؤاره ز تن بر دارد
سر بدخواه گراید ز گریبان ب سر




پایۀ منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر




تو گشاده دلی آسیب بدان کی رسدت؟
زخم هرگز نخورد پشتۀ خندان بر سر




چشم زخمی اگر افتاد چه شد، وقت زدن
بتک را نیز رسد زخم چو سندان برسر




از پی پوزش این جرم فلک گرد درت
همچو پرگار همی گردد حیران برسر




ملک بی رابطۀ رای تو دانی چونست
چون عصا کش نبود موسی عمران بر سر




بر سر شمع بقایت گذر باد مباد
مال را خود گذرد بیشی و نقصان بر سر




زانک باریک چو مویست معانیّ رهی
آمد از شعر همه اهل خراسان بر سر




چون گل تازه خطاهاش بر انگشت مگیر
مجمر آساش فرو گستر دامان بر سر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای پر شکر ز ذکر عطایت، دهان شکر
می نازد از سخایت طبعت روان شکر




جودتو تازه کرد درسومش وگرنه بود
منسوخ آیت کرم و داستان شکر




از خوان بخشش تو شکم سیر میکنند
آنها که می زنند دم اندر جهان شکر




تا می رود بجوی دوات تو آب ملک
سر سبز شد ز برگ کرم بـ*ـو*ستان شکر




فریادرس عطای تو بدورنه بیش ازین
می رفت بر فلک ز شکایت، فغان شکر




هر ذرّ ه یی ز خاک جناب تو منزلیست
کانجا بود قرارگه کاروان شکر




در دور دولت تو کرم گفت با هنر
بس کن شکایت اکنون کآمد زمان شکر




معمور چون نگردد ازین سان که میخورد
معمار بخشش تو غم خاندان شکر




الّا ز خوان جود تو بر سفرۀ وجود
نشکست هیچ نان دگر میهمان شکر




بزّاز و صیرفی ز تو شد ورنه سالهاست
کز قفل بخل کز قفل بخل بود معطّل دکان شکر




وان پیرگشته را که نبود آب بر جگر
آروغ میزند همی اکنون ز خوان شکر




دانی چه نام دارد کلکت بلوترا؟
اندر زبان اهل سخن ناودان شکر




جز در هوای مدح تو اندر دیار نظم
مرغ سخن نمی پرد از آشیان شکر




چندین شگفت نیست زجودت که میکند
آن بخششی که هست بدان امتحان شکر




لطف و عنایت تو عجبتر که برگرفت
از گردن ضعیفان بار گران شکر




میخواستم که شکر تو گویم بصد زبان
آکنده شد ز نعمت تو خود دهان شکر




پای سخن بصفّۀ مدحت نمی رسد
زیرا که نیستش گذر از اآستان شکر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای صاحبی که گر بحقیقت نظر کنند
پر مغز نعمت تو بود استخوان شکر




انعام تست راتبۀ ساکنان صبر
اندیشۀ تو مشعلۀ شب روان شکر




لطف مکارم تو نه اندازۀ منست
بیش است کنه بخشش تو از گمان شکر




معروف گشتم از تو چو بد عهدی جهان
مذکور خلق اگر چه نبودم بسان شکر




در گنج بیتهای من اکنون بفّر تو
جای دگر نماند ز بس ایرمان شکر




تو در عطا فزودی و من بنده در دعا
الّا دعای خیر چه باشد نشان شکر




چندین هزار بیت مرا در مدایحست
جز جود تو نکرد مرا در ضمان شکر




چون می دهی مرا تو عطاهای به گزین
جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر




تشریف تو که زیب ملوک جهان بود
حقّش کجا گزارد وسع و توان شکر




هم خلعت تو کرد مرا خواجۀ بزرگ
هم موکب تو داد بدستم عنان شکر




این باد پای لایق من خاک پای نیست
زیرا که می نگنجد در زیر ران شکر




اسبی که چون براق بیک تک معاینه
برد از زمین صبرم بر آسمان شکر




گر بر نهم بهم قصب و اطلس ترا
تنگ آید از فراخی آن جامه داران شکر




زان برندوختم که سزاوار آن مرا
نه سوزن ثنا بدو نه ریسمان شکر




من نیز هم ببافم خاص از برای تو
روزی که پود مدح برآرم بتان شکر




زین جامۀ غریب که هرگز چنان نبافت
بر کارگاه هیچ سخنور بنان شکر




طرزی زن و که کهنه نگردد بروزگار
نقش خیال مدح و طرازش بیان شکر




تا تو هزار سال بداری و آنگهش
بخشی به مخلصان خود و ناقلان شکر




هر چند آگهم که بزخم زبان من
بر بام جود تو نرسد نردبان شکر




گر شکر را ردیف ثنایت نکردمی
از من بصد زبان گله کردی زبان شکر




وین هم زغایت کرم تست اینکه ما
پی بر نداشتیم هنوز از مکان شکر




بر بام مدح تو بامید زیادتی
بستیم ریسمان طمع در میان شکر




ناداده شرح نعمتت از صد یکی هنوز
خاموش شد ز عجز سخن ترجمان شکر




زین پس زبان ما و دعای سحرگهی
اکنون که قاصرست بکلّی زبان شکر




تیر دعام بر هدف استجابتست
زیرا که تا بگوش کشیدم کمان شکر




ایمن نشین که دزد حوادث طمع برید
از بیم آنکه نعره زند پاسبان شکر




پاینده باد تا که در اقلیم مردمی
گشت از تو زنده صورت معنی بجان شکر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی بسیرت محمود در جهان مذکور
زهی بدیدۀ تعظیم از آسمان منظور




پناه اهل معانی و افتخار عراق
که باد عین کمال از جمال بخت تو دور




تویی بفیض کرم میزبان آن عالم
که آفتاب شد آنجا بسفلگی مشهور




درون منظرۀ وهم تست بیش از عقل
برون کنگرۀ مجدتست قصر قصور




زرشح طبعت ورتفّ خاطرت مه و مهر
چو نارو آبی مرطوب گشته و محرور




بساط حضر جاه و تو سندس افلاک
حریم صدر رفیع تو خانۀ معمور




صدای صیت توطی کرده طول و عرض وجود
لعاب کلک تو حل کرده مشکلات امور




عروس فکر تو خاتون آن شبانست
که مطبخیست درو آفتاب و مه مزدور




بپیش رای تو گر صبح کرد دم سردی
برو مگیری تو کان هست نقثة المصدور




بحسن رای صواب ارعلاج دهر کنی
نیاید ایچ در اطراف روزگار فتور




دهان تیر چنان بازمانده از پی چیست؟
اگر نشد بجگر گوشۀ عدوت آزور




بحلق صبح درون زان شود نفسها تیغ
که پیش نور ضمیر تو کرد دعوی نور




کند زمانه سجلْات چرخ را مطویّ
اگر دهند زدیوان قهر تو منشور




حسود لاف زنت را از آن سرپر باد
چه حاصلست بجز دست بسته چون طنبور؟




گر آفتاب کله گوشه بی تو بنماید
سپهر برکشد از سفت او غلالۀ نور




زهی مصالح گیتی بسعی تو منظوم
زهی مساعی خوب تو در جهان مشکور




چنین که من ز هنرهای خویش محرومم
چه فایده که بود خطّْ دانشم موفور؟




چو گوش بخشش کر شد چه سود صیت هنر
چو غنچه کور دل آمد، چه سود لحن طیور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سزد که خوشۀ یاقوت منتظم دهیم
بعرض این سخنان چو لؤ لؤ منثور




اگر چه دختر رز چون گلست ترا دامن
ز شور بختی خادم چو غنچه شدمستور




حدیقۀ عنبی من ارچه سیرابست
ولیک حاصل ان بر عصیر شد مقصور




سیه چو گشت مرا ز انتظار خانۀ چشم
چو کان لعل کنم از تو خانۀ انگور




اگر چه زحمت بسیار میدهم هر وقت
مکارم تو همانا که داردم معذور




همیشه تا که بود کامکار بخت جوان
زرای پیر تو بادا زمانه را دستور



درآستین مرادت کلید لیل و نهار
برآستان بقایت سر سنین و شهور

***



زهی چون خرد درجهان ناگزیر
حریم جنابت سپهر اثیر




ملک خسروشرق،شاه کیان
که در زیرگردون نداری نظیر




فلک راسرکلک توراز دار
ظفر را زبان سنانت سمیر




مظفّربراعدای دین خدای
که شرعت مشیرست وعقلت وزیر




جهان معانی محمّد توای
چوخنجرمبارز چو خامه دبیر




چوبنیاد عدل تودستت قوی
چودریای جود تو فضلت غزیر




به پیش گشادتوخارا کلیم
بنزد سخای تو دریا حقیر




رساند دمادم بمغز امید
دم خلق توبوی مشک وعبیر




درایّام عدل توآهو بره
زپستان شیران شود سیر شیر




بودضرب تیغت بر ایقاع او
چو کلکت زند ارغنونی صریر




چو دست تو یازد به تیغ وقلم
زهازه برآید زبهرام وتیر




چو گوهر ز پولاد جوشن کنی
نه چون غنچه بندی دل اندرحریر




اگربازمانه درشتی کنی
شب وروز برهم بدوزی بتیر




ببرّی بخنجر،گه آزمون
سپیدی ز شیر وسیاهی ز قیر




چوخصمت برآرد زدل بادسرد
عیان گرددت دوزخ و زمهریر




چوگیسوی جانان،دل عاشقان
کمندت کند گرد نان را اسیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا