خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار




مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار




به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار




بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار




مبند تنگ بر اسب زمانه زین هـ*ـوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار




اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار




که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار




کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار




ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار




ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار




هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار




تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار




ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار




اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار




به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار




شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار




رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار




مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار




هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار




چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار




اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟




روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار




ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار




دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار




زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار




ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار




ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار




چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار




همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار




حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار




هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار




بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار




ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار




مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار




ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار




مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار




جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار




ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار




حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار




بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار




بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار




ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار




محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار




ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار




ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار




لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار




کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار




بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار




چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار




چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار




به حفظ او که ز ذرّات انـ*ـدام بدن خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار




بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار




بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار




بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار




بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار




بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار




بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار




دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار




بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار




بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار




بسـ*ـتر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار




بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار




بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار




بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار




بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار




بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار




بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار




بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار




به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سـ*ـینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار




بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار




بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار




بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار




بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار




بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار




بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار




بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار




بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار




بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار




ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار




بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار




بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار




بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار




بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار




به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار




بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار




بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار




بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار




به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار




بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار




بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار




بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار




بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار




به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار




بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار




بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار




بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار




بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار




بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار




به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار




بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار




بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار




بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار




ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار




بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار




بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار




بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار




بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار




بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار




به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار




بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار




برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار




بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار




بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار




باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار




برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار




بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار




بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار




باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار




بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار




بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار




بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار




بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار




بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار




بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار




بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار




بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار




بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار




بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار




بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار




بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار




به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار




باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار




بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار




بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار




بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار




بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار




بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار




بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار




بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار




به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار




بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار




به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار




به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار




بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار




ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار




به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار




بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار




که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار




چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار




زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار




منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار




بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار




کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟




مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار




هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار




امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار




وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار




ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار




مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار




مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار




تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار




پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سـ*ـینه فگار




بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار




مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار




پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار




چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار




بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار




بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار




بدان زمان که دراید ز خواب مفلس سرخوش
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار




باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار




بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار




بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار




بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن انـ*ـدام بدن فرو کشد شلوار




بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار




بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار




به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار




بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار




بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار




بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه شرط بندی




بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار




بسرخ رویی شنگرف و لـ*ـب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار




بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار




بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار




بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار




که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار




سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار




بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار




که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار




ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار




چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار




بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار




وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار




منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار




دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار




مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار




سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار




از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر




چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار




سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار




اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار




همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار




بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار




آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار




سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار




هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار




اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار




ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار




گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟




رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار




خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار




از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار




گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار




از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار




در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار




دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار




بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار




چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار




یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار




وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار




جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار




صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار




باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار




لـ*ـختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار




خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار




داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار




اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار




آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار




جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار




هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار




هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار




از شوق دست بـ*ـو*س شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار




منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار




بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار




ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار




شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار




صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار




گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار




آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار




بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار




هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار




شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار




عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار




پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرکرا بخت مساعد بود و دولت یار
ابدالدّهر مظفّر بود اندر همه کار




نفثۀ روح قدوس باشد و الهام خدای
هرچه در خاطر و اندیشۀ او کرد گذار




تیر فکرت چو درآرد بکمان تدبیر
در مجاری غرض غرق کند تا سوفار




وفق تدبیر بود هرچه کند اندیشه
محض اقبال بود هرچه درآورد بشمار




کشف گردد همه اسرار قضا بر دل او
دست فکرت چو شود در نظرش آینه دار




چون گمارد نظر عقل بر احوال جهان
نقش امسال فرو خواند از صفحۀ پار




وگر این دعوی خواهی که مبرهن گردد
آنک احوال سر افراز جهان ، صدرکبار




رکن دین، صاعد مسعود که در هر نفسی
دین و دولت را تازه ست بدو استظهار




آن چنان عزم بدان سهمگنی کو فرمود
کس چه دانست کزین سان بود آنرا آثار




نتوان گشت ز الطاف الهی آگاه
نتوان کرد کرامات بزرگان انکار




کس چه دانست که این شادی مدغم باشد
در چنان نهضت شادی گسل عمر اوبار




یاکرا بود گمانی که بدین سان ناگاه
آید از خار بن هجر گل وصل ببار؟




هرکرا آرزوی ملک سکندر باشد
از عناء سفرش چاره نباشد ناچار




روزکی چند بصحراش برون باید شد
هرکه خواهد که کند ملکی ازین گونه شکار




شکر تو بار خدایا که زمانم دادی
تا که بنشستم در خدمت او دیگر بار




آفرین بر تو و عزم همایون تو باد
که همه با ظفر و نصرت دارد سروکار




زه زهی چشم بزرگی بلقایت روشن
خه خه ای کار ممالک بوجودت چو نگار




هرکه از خط شریعت ننهد پای برون
هردمش فتح دگر روی نهد چون پرگار




عافیت لازم درگاه تو گشتست چنان
که دمی بی تو نمیگیرد در شهر قرار




بجهد شعلۀ خورشید چو آتش زسمش
بارۀ عزم تو چون گرم شود در رفتار




گنبد چرخ اگر چند دراز آهنگست
هست با همّت عالی تو کوته دیوار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رانکه تو برنگشیدستی هرگز زر را
لاجرم هست فتاده به همه جایی خوار




هرکجا باز سخای تو بپرواز آید
نبود آنجا شاهین ترازو طیّار




کلک تو مقنعه داریست که در پردۀ غیب
هیچ بکری را از وی نه حجابست و نه بار




ابر از آن آب دهان در رخ بحر اندازد
چون نهد پیش سخنهای تو درّ شهوار




لـ*ـب بلب قهر تو دندان شده همچون خنجر
سربسر بطش تو دست آمده مانند چنار




آسیابیست برآب کرمت هر دندان
شاهراهیست زخاک در تو هر رخسار




از تو سر گشته نبودست کسی جز که قلم
وز تو دربند نبودست کسی جز دستار




بانگ بر فتنۀ بیدار زدی تا بغنود
کس شنیدست که از بانگ بخشبد بیدار؟




پرده پوشیّ تو نگذاشت و گرنه طبعت
پرده برداشتی از روی بنات افکار




عکس دست سیهت دستی اگر برنهد
بدو نیمه بزند صبح میان شب تار




گر زند آتش خشم تو بر اجرام سپهر
ورجهد باد خلاف تو بر اطراف بحار




قطره قطره بچکد زهرۀ دریا چون ابر
درّه ذرّه بپرد آتش خور همچو شرار




هرچه گویم زسخای تو ز صد نیست یکی
و آنچه گوسم زجلال تو یکی هست هزار




جاهش از قدر سه شش بیشی نه چرخ دهد
هرکه یکبار زند با کف راد تو دچار




در وقارست همه خیر و سعادت زیرا
هرکه سرتیز بود زخم خورد چون مسمار




هر فرو مایه که او سوی بلندی یازد
زود برگردد و سر زیر شود همچو بخار




سرورا ! موکب عالیست که بادا منصور
دانم آسوده بود زخم خورد چون مسمار




گرد خیلت را یکباره فلک برخود زد
که نبد زحمت چشم تر این خدمتکار




اگر از جمع مهاجر نبد این بار رهی
پای بیرون ننهادست زحزب انصار




آنچ در غیبت تو بر سر این خسته گذشت
شرح یک سطر از آن ناید درصد طومار




ذکر الوحشة وحشه ، سخن فرقت تو
می نگویم که ندارم سر رنج و آزار




لله الحمد که از فرّ قدومت امروز
کس پراکنده نماندست جز زرّ نثار




منم آن بنده که نتوانم دیدن که رسد
بغبار درت از دیدۀ خورشید غبار




گرچه بوته بردم در دل آتش گردون
ورچه کوره دهدم دور فلک دم بسیار




تا بود ریخته در کالبدم زرّ روان
کی بگردانم از نقد وفای تو عیار؟




غم و تیمار بسی خوردم در غیبت تو
وقت آنست که داری تو بشرطم تیمار




بر دعا ختم کنم نظم سخن زانک نماند
در ثنای تو از این بیش مجال گفتار




تا ز زنگار فلک آینۀ صبح دمد
هم بر آن گونه که از آینه زاید زنگار




باد دولت را در گرد سرای تو طواف
باد گردونرا بروفق مراد تو مدار




قرّة العین جهان ، خواجه نظام الاسلام
یا ربش در کنف سایۀ این صدر بدار




گرچه خردست بر تبت ، زبزگان پیش است
همچنان کاول از خنصر گیرند شمار




که پیوند بود جوهر آب و گل را
هردو بادبد ز پیوستن هم برخوردار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای جناب تو قبلۀ احرار
مملکت را برایت استظهار




صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار




لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار




دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار




کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار




می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار




برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار




جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار




جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار




چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار




مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار




گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار




مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار




بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار




خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار




ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار




اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار




کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار




حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار




منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار




از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار




مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار




همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار




نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا