خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیست آن سیّاح،کوراهست بردریاگذر
مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟




رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش
نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر




منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او
چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر




هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد
گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر




مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب
فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ




اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات
آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر




گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار
هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر




درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لـ*ـب
باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر




گه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب
گه چو ابدال است او را برسردریا عبر




حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ
پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر




هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه
هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور




بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان
وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر




می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای
وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر




عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب
زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر




شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته
می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر




خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد
وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر




باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم
سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر




ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح
وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بارگیری پایش اندر سـ*ـینه،پشتش درشکم
میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور




مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار
چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر




طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود
کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر




باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته
آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر




درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر
بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر




همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان
ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر




قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب
وارث تـ*ـخت سلیمان،خسروجمشیدفر




سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست
ذات اومستجمع جمله کمالات بشر




شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او
زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر




خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه
فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر




کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش
بـ*ـو*ستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور




آن سری کاندرهوای خاک پای او بود
دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور




گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد
بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور




ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی
وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر




زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت
پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر




شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی
کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر




نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن
مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر




چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای
هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر




شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب
گرنداری باوراینک زردی روی قمر




چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر
آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر




آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو
سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر




هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس
مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در




آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست
زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب
برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر




اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه
اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر




آستین افشان علم دررقص برآوای کوس
پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر




پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا
وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر




تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها
گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور




رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز
نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر




جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره
پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر




این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر
وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر




دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان
چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر




درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان
دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر




رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد
گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر




دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی
آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟




عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی
لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر




خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود
ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر




هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی
ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر




حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای
آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر




سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم
سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر




لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان
تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور




بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود
ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر




آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز
تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر




وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت
برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر




شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده
ای زانعام توزنده جان ارباب هنر




بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ
توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر




تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد
دانه های روزوشب رادست نظّام قدر




تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین
تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور




خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار
شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر




پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند
جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شکست پشت امید و نبود کار هنر
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر




چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر




به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر




لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور




شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لـ*ـب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در




فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر




نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سـ*ـینه بپرورده ام بخون جگر




ز سوز سـ*ـینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر




چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور




روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر




به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر




کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر




بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر




نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر




ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر




زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور




نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر




مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر




نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر




ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر




ز جود عام تو در صحن بـ*ـو*ستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر




برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر




حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر




ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر




کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر




فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر




حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر




اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بـ*ـو*ستان یکسر




شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟




فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر




بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر




بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر




اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر




ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر




شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر




چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر




تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر




چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر




سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر




چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر




دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر




بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر




هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور




ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر




چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور




بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر




مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر




امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر




نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر




من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر




وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر




نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر




چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر




بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر




از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر




مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر




بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر




هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر




پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر




چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر




نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر




ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر




فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر




آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر




در کار فضل رنج کشیدم بدان هـ*ـوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر




آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر




شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر




حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر




ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر




خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟




در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟




با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟




از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر




حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر




زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر




دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر




چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر




آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر




مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر




خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر




متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر




گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر




آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر




جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر




مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر




جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر




فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر




بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر




سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر




چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر




زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر




گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لـ*ـب بسوی شیر




چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر




رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر




در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر




نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر




رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر




بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر




گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر




اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر




اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر




گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدای داد بملک زمانه دیگر بار
طراوتی نه باندازۀ قیاس وشمار




بفّر سایۀ رایات خسرو منصور
غیاث دولت ودین کز سپهرش آیدعار




خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که دست وخنجراوهست ابرصاعقه بار




بلندهمّت بسیاردان اندک سال
جهانگشای ممالک ستان گیتی دار




پلنگ خاصیت پیل زورشیرافکن
همای سایۀ طوطی حدیث باز شکار




درشت باطشۀ نرم گوی سخت کمان
گران عطا وسبک حملۀ لطیف آثار




غیاث ملّت و دولت، شهنشه عالم
که باد تا بقیامت زملک برخوردار




بچرب دستی اقبال او مطرّا شد
لباس ملکی کزوی نه پودبودونه تار




به آب تیغ و بگرزگران بشست وبکوفت
ازآن سپس که بخون عدوش دادآهار




زهی زهیبت تو کُند ظلم را دندان
زهی زخنجرتو تیز عدل را بازار




زجودتست امل را هزار دلگرمی
به عفوتست گنه را هزار استظهار




برنوازش لطف تو،بخت کم نامـ*ـوس
بنزد مالش قهرت،زمانه نیکوکار




هوای مهرتو، تن را مفیدتر زغذا
حروف نام تو زر را شگرف تر زعیار




زمین ببوسدخورشید،چون توگیری جام
میان ببندداقبال،چون تودادی بار




بگاه لطف،جهانراوفاکنی تعلیم
بگاه کینه برآری زروزگاردمار




میان طبع وستم خمشت آتشین باره
میان ملک وخلل تیغت آهنین دیوار




زمهروکین تو تمییز یافتند ارنی
دوشاخ بودند از یک درخت منبرو دار




ببست چاوش سهم توراه برفتنه
ببردسایۀ شمشیر تو زکوه وقار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چومرگ نقب زند در خزینۀ اعمار




مگرکه تیر ترا نسبتست باشیطان
که درمجاری خون ورگش بود رفتار




شودزگرزتوگردن شکسته چون نرگس
کراز بادۀ کین تو در سرست خمار




ز زیرگرز تودانی که چون جهددشمن؟
بچهره زردوبتن پخچ گشته چون دینار




بخرده کاری گرز تو برسرآمده است
اگرچه سخت گرانست وجلف و ناهموار




زطبع تیز نیاید قرار و این عجب است
که تیغ تیز تو دادست کارملک قرار




کندرمّرد تیغت بحلقه های زره
چنانکه عکس زمّرد بچشم افعی کار




خیال تیغ توگربردل عدوگذرد
ندیده زخم،دونیمه شود بسان انار




زوصف تیغ توزان قاصرم که اندیشه
بریده گشت چو بر تیز ناش کردگذار




کلیدخانۀ فتحست نعل مرکب تو
که هرکجابرسیداو،گشاده گشت حصار




تکاوری که نداردخبرزمین زسمش
که ازبرش بیکی پای رفت یا بچهار




هزاردایره برنقطه یی پدیدآرد
مگرقوایمش ازآهنست چون پرگار




بخوش عنانی برآب بگذردچوحباب
بگرم تازی زآتش برون جهد چو شرار




بسان قطرۀ اشکی که ازمژه بدود
گذرکندزبرتارموی درشب تار




سوی نشیب شتابان چوقطره درنوروز
سوی بلندی تازان چوابردرآزار




فراخ گام چواندیشه،دوربین چوطمع
نظرستان چونکویی خجسته پی چویسار




رمنده همچومرادورسنده چون روزی
جهنده همچونسیم وخورنده آتش وار




چوخشم آتش پای وچوصبرآهن خای
چومرگ ناگه گیروچوعمرخوش رفتار




ببردباری ماندچوباشدآهسته
بکامرانی ماندچومی رود رهوار




برنگ آتش ودنبال وبش چو دو دسیاه
بشکل لاله واطراف اوچو نور ازنار




ازآنک ازتک او باز پس فتد آهو
شکار آهو بر پشت اوبود دشوار




چوگرم گشت نیاردچخید با او برق
چو تندتند نتواند برو نشست غبار




چوصیت خسروگیتی نوردازآن آمد
که ایمنست چوبخت توجاودان زعثار




چوروزجنگ زگردسپاه شب گردد
درو زبیم بود دیدۀ سنان بیدار




چو بادلیران نیزه زبان کنددرکام
چو بر نهند یلان بر رخ سپر رخسار




سوادچشم گزارد بنوک تیرنظر
نیام تیغ زشریان خورد روان ادرار




دل دلیران بینی میان نیزه وتیر
برآمده خوش وخندان چنانکه غنچه زخار




زحلقه های زره خون پردلان جوشان
چنانکه ازشکن زلف،رنگ چهرۀ یار




زرشق تیر تن مرد نیزه وربینی
چوخارپشت که ماراندرآورد بکنار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مبارزان راازخوی بگل فروشده پای
بمانده دست تحیّربدست بر چو چنار




فتاده بینی درموج خون چوسایه درآب
زتاب حمله زبر زیرگشته اسب وسوار




زخود و جوشن بی مرد،روی دشت نبرد
چوسطح آب که باشدحباب ازو دیدار




اگرچوپیکان زاهن بودسردشمن
دونیمه گردد از زخم تیغ چون سوفار




چنان گذارده کند نیزه برمسام زره
بگاه حمله که آیدزپوست بیرون مار




خم خنجرسبزت چنان برآید خون
که ظن برندکه آتش همی جهد ز خیار




چنان برآردگرزت زاستخوانها مغز
که ازدرخت برآرد شکوفه باد بهار




زبان برآردتیغ تو وعدوا انگشت
و لیک این همه جان خواهد آن همه زنهار




تومی خرامی آن گرزگاوسار بدست
شتردلانرا بندکمندکرده مهار




کمندچه؟که ببندقبای خودهمه را
همی کشند بپای علم قطارقطار




کله زدست تو برخاک میزند خورشید
اجل زبیم تودرپای میکشددستار




جهان ستانا بردعوی جهانداریت
سپهر واختر وارکان همی کنند اقرار




کلاه ملک ترامی سزدکه پشت ترا
بجز قبای تو هگز ندید در پیکار




زجیب مشرق تاعطف دامن مغرب
بقدّ ملک توبرکسوتیست چون طیار




خدایگانا خود جز ثنای چون توشهی
حرام محض بود نظم گوهر شهوار




قصیده ها را گر بیت نیک شه بیت است
جزاین قصیده نباشد شهنشه اشعار




درین زفاف همایون که برتومیمون باد
چنانکه سایۀ چترترا بلاد و دیار




سزدکه گوهروجان رابهم برآمیزد
چو بنده هرکه فرستدبحضرت تونثار




همیشه تاکه بودچشمه سارآب حیات
هرآنکجا که زندمرغ کلک شه منقار




بتخت سلطنت وملک بربکام نشین
هزارسال و نباشد هزار خود بسیار




بپای قدروشرف تارک سپهرسپر
بدست لطف وکرم تخم نیکنامی کار


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا