خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدایکان صدور جهان که گاه جدل
زبان تیغ ز تیغ زبانت امان خواهد




نظیر تو ز قضا روزگار می طلبید
قضاش گفت چنین کارها زمان خواهد




چو راست کرد فلک کار دولت تو چو تیر
کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد




شگفت مرغی کین شاهباز همّت تست
که آشیان همه بر اوج آسمان خواهد




سبک ببخشد و شرمنده عذر می خواهد
بگاه جودگر از وی کسی جهان خواهد




ز حد ببرده یی انعام و مرد می باید
که عذر این همه انعام بی کران خواهد




ز خاک درگه خود زینهار در مگذر
اگر کسی زتو اقبال را نشان خواهد




بسا شبش که چو خورشید روز باید کرد
کسی که تکیه گه این خاک آستان خواهد




اگر چه سر سبکم همّت تو هر ساعت
ز بار منّت خود گردنم گران خواهد




چو ناتوان شدم از حمل بار انعامت
مکارمت چه ازین شخص ناتوان خواهد؟




مرا زبانی خشکست و مردم چشمم
ز شرم تر شود ارعذر من زبان خواهد




زبان چه باشد خود گوشت پاره یی عاجز
که گرش آبی باید ز دیگران خواهد




ز دست و پای رهی بر نخیزد آن هرگز
که دست و پای ترا عذر سوزیان خواهد




چو جمله اعضا در تن رعیّت جانند
چنان نکوتر باشد که عذر جان خواهد




ولی بعذر قدمهات اگر فرستم جان
هزار جانم باید که عذر آن خواهد




چو عاجزم ز همه یک طریق میدانم
شوم چنان کنم و عقل خود چنان خواهد




بپای مردی لطف توام وثوقی هست
بدو رها کنم این عذر اگر توان خواهد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید




بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید




برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید




دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید




نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید




بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید




سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید




عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید




بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید




شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید




درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید




دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ




صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید




گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید




چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید




ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید




پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید




برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید




زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید




بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید




فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید




ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید




خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید




زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید




بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید




چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید




بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید




هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید




نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید




نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید




زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید




زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید




که دست بـ*ـو*س تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید




گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید




سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید




گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید




سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید




نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بـ*ـو*سید




بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید




گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید




کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید




اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ




همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بزرگوارا! صدرا ! مرا چنان باید
که خاک پای تو بر اوج چرخ بفزاید




مرا خوشست که خاک درت که افسرماست
ببوسۀ لـ*ـب خورشید و مه بیالاید




اگر نخواهد رای تو ، نیز نتواند
که دست شام بگل آفتاب انداید




خجسته نعل سمندت بصیقلی ماند
که وصمت کلف از روی ماه بزاید




خطاست ، نعل چه باشد، بابرویی ماند
که جبهۀ فلک از زیب آن بیاراید




عجب مدار که زرّین زبان شود چون شمع
کسی که دست ترا گاه جود بستاید




بصدهزار زبان آتش ارچه گوید من
چو طبع تیز توام، دان که ژاژ می خاید




که این بقطرۀ آبی بمیرد و هردم
هزار چشمۀ حیوان از آن برون آید




دهای تو بسر انگشت رای دوراندیش
گره گره زسر وی گوزن بگشاید




بهرکه بازخورد تفّ کینۀ تو چو شمع
وجود خویشتن از دیدگان بپالاید




بنوش داروی لطف تو بار یابد جان
کسی که او را افعّی فقر بگزاید




چو شاخ بید خلاف تو جمله تن تیغست
که تا چو سرو سردشمنت بپیراید




اگر اجازت یابد زحضرت عالی
رهی یکی طرف از حال خویش بنماید




حقوق خدمت و آنچ از نظایر اینست
که شرح قاعدۀ آن زبان بفرساید




شروع می نکنم اندر آن که تا لطفت
نگویدم که فلانی دراز می لاید




عجب بمانده ام از بخت خود که مولانا
ز روی لطف تفقّد شبی نفرماید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلان کجا شد آخر؟ چه می خورد ؟ چونست؟
چرا بحضرت ما بیشتر نمی آید؟




سه سال در غم دل یار غار ما بودست
کنون بدولت ما چندگه برآساید




چو خاصگان اگرش تربیت نفرمایم
زعامیانش باری تمیز می باید




خود آن مگیر که بعد از سوابق خدمت
زصد هزار توقّع یکیم برناید




کسی بخدمت تو در سفر چنان نزدیک
چنین زحضرت تو دور در حضر شاید




پیاده یی که کند خدمت شه شطرنج
چو هفت منزل در خدمتش بپیماید




چو باز گردد دستور خاص شاه بود
چنانکه پهلو باپهلویش همی ساید




تو شاه عرصۀ فضلی من آن پیاده که او
بجز بخدمت تو هیچ سوی نگراید




از آن سپس که پیمود با تو هفت اقلیم
روا بود که کنون هم پیاده می آید؟




زحسن عهد تو نومید نیستم کآخر
چو حال بنده بداند برو ببخشاید




قرین مدّت عمر تو باد تا به ابد
هرآن نفس که زمانه زصبح برباید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
این خرّمی نگرکه مرا ناگهان رسید
وین مملکت نگرکه بمن رایگان رسید




بختم بخواب نیز نیارست دید هم
کاری چنین شگرف که او را عیان رسید




عمری بمانده بنده درین آزو آرزو
تاچون توان بدرگه شاه جهان رسید




ناگه خبرشنیدم ویارب چه خوش خبر
کاینک رکاب شاه سوی اصفهان رسید




خورشیدخاندان،شرف الملک والملوک
کش زاسمان لقب،شه صاحبقران رسید




آن شاه نوجوان که به تأیید بخت او
پیرانه سرزمانه به بخت جوان رسید




بارندگیّ زرچو بدیدم درین دیار
ظنّم چنان فتاد که فصل خزان رسید




گوشم گرفت عقل وبمالیدوگفت هی
آگه نه یی که پادشه زرفشان رسید




ای شاه شاه زاده که براوج قدر تو
نه خاطر یقین ونه وهم گمان رسید




دردست وبازوی تو تماشاگه ظفر
کارمصاف چونکه بگرز گران رسید




جرم هلال از بر این سبز پهنه چیست؟
مانا زسمّ اسب تو بر وی نشان رسید




حالی بذکر فتح ملک افتتاح کرد
چون صبح رانفس زگلو بر دهان رسید




ایمن زدزد فتنه بخسبدکنون جهان
کز تیغ هندوی ملکش پاسبان رسید




گرخون گرفت خنجرخسروشگفت نیست
کزبس که کشت دشمن ملکت بجان رسید




می گفت آفتاب من و رای شاه ، عقل
گفتش به طنز:کارتواکنون بدان رسید؟




درپوست می نگنجد غنچه ازاین نشاط
کزخلق تو دمی بدل گلستان رسید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گردون نهادکام جهانش درآستین
هرکوبآستان درت یک زمان رسید




کشتّی اهل معنی برخشک مانده بود
لیکن سخای دست تو فریاد آن رسید




نایاب وتنگ گشت متاع نیازوآز
در هر دیارکز کرمت کاروان رسید




دردشمن توتیغ تو زان می نهد زبان
کورا همه نواله ازو استخوان رسید




ازصلب آن شهی توکه ازهمّت بلند
صیت و عطای او بهمه قیروان رسید




خسروحسام دولت ودین اردشیرآنک
منشورملکش ازقلم کن فکان رسید




دانی که چون رسد بجهان نورآفتاب
انعام عام او بجهان همچنان رسید




ازنام شاه حرز کمربندخویش ساخت
رستم درآنزمان که سوی هفتخان رسید




کان خاک کردبرسروبحرآب شدزشرم
صیت سخای اوچوبدریاوکان رسید




خون ازمسام کوه چولاله برون دمید
آسیب حمله اش چوبکوه گران رسید




درعهدآنکه دولت بخشید کردگار
ملک ابد بخسرو مازندران رسید




ازچرخ هفت پایه خرد نردبان نهاد
تابرنخست پایه ازین آستان رسید




باآسمان مری کنداکنون زمین ما
چو فرشاه زاده بدین خاکدان رسید




گر دیرتر رسید رهی سوی این جناب
کز وی توان به مملکت جاودان رسید




کاری گزاف نیست زمین بـ*ـو*س درگهش
جای چنین بیاری دولت توان رسید




آورد جان خشک رهی،تاکند نثار
چون ازغبارخیل ملک میهمان رسید




بپذیر عذر بنده اگرچه نه لایق است
کش دست خودبجان ودلی ناتوان رسید




میراث یافتم زپدرمدح پادشاه
والحق ازین شرف سرمن بآسمان رسید




نتوان بصدهزار زبان گفت شکرآن
انعام هاکه ما را زین خاندان رسید




نایافته ازو شرف دستبوس بود
این نیزدولتم زملک ناگهان رسید




گرمن بخدمت تورسیدم عجب مدار
درملک، تیغ شاه، بزخم زبان رسید




نتوان گزارد حقّ ثنای ملک بشعر
نتوان برآسمان ز ره نردبان رسید




بادا نصیب جان شه وشاهزادگان
هرشادیی کزوبدل مدح خوان رسید




پاینده باد ملک تودرظلّ خسروی
کزعدل او بهرطرفی داستان رسید




اومیددارم ازکرم حقّ که عن قریب
بایکدگر بکام دل دوستان رسید




عیدت خجسته بادکه عیدبزرگ ما
آنروزشد که موکب توشادمان رسید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مملکت رازنوی داد شکوهی دیگر
شاه جمشیدصفت،خسرو افریدون فر




وارث ملک سلیمان،ملک حیدردل
که بگسترد در آفاق جهان عدل عمر




تاج بخش ملکان،اعظم اتابک که ندید
تاجهانست بانصاف تراز وی داور




آن ملک خلق ملک خلق که آراست خدای
منظر و مخبر زیباش زهم نیکوتر




شاه کان بخشش دریادل سلغز سلطان
کزبن دندان فرمان براوگشت قدر




ای زشاهان جهان آمده برسرچون تاج
وی ز تو ملک سرافراز چو تاج ازگوهر




بالش ملک عراق ازتوچوشدپشت قوی
پهلوی فتنه کنون جای کند بر بسـ*ـتر




هرکجا باز سر رایت توسایه فکند
کبک وشاهین بهم آیندسوی آبشخور




تازالقاب توشدپایۀ منبرعالی
چرخ نه پایه همی رشک برد بر منبر




دهن زرچوگل ازخنده همی ناساید
تاکه از نام تو بستند بزربر زیور




افسروتخت سراپای ممالک گشتند
خودتوبودی زجهان لایق تـ*ـخت وافسر




لاجرم سجده گزارست ترااین درپای
لاجرم بـ*ـو*سه زنانست ترا آن برسر




تابرو موکب منصورتراره گذرست
همه سرمه ست کنون خاک سپاهان یکسر




برج قوس است سپاهان را طالع دراصل
زیبد ارمشتریش آمد سعد اکبر




ای سخاگسترشاهی که توانگردل شد
هرکه یادکرمت بردل اوکرد گذر




بادلطف تواجل راببرد زوراز پای
زخم تیغ توعرض را ببرد از جوهر




کوه را لشکر تو پست کندچون هامون
بحر راهمّت توغوطه دهدچون لنگر




لفظ شیرین تو و رأی جهان افروزت
بی نیازیّ جهان میدهدازشمع وشکر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نظردولت توخوبترازیاری بخت
مدد همّت توبه ز فراوان لشکر




هرکه او نام خداوند نگارد بر دل
همچنان سکّه بودجایگهش بر سر زر




بسته داردکمرطاعت توخرد و بزرگ
کوه بر صحرا تا کاه بدیوار اندر




رای توگردهد اجرای قمرچون خورشید
هرسرمه نشود کیسه اش از نو لاغر




جود دستت نگذارد که شود زر مجموع
زان پراکنده بودحرف زر از یکدیگر




گرکسی هست مدنّق چوتراز و سروسنگ
شاه را باری ازبخشش زر نیست گزر




نور هرگز نتوان کرد زخورشیدجدا
کرم ازخاطرخسرو نتوان برد بدر




مدح دست گهرافشان تو سر می ناید
آری ازدریا آسان نتوان کردعبر




آتش خشم توگرروی بگردون آرد
خرمن مه شود از شعلۀ اوخاکستر




فیض طبع تو اگر باد دمد برآتش
با سمندر زیکی خانه شود نیلوفر




آهنین روی تری زاینه انگام مصاف
گرچه دربزم سبک روی تری ازساغر




هرکه درگردوغا تیغ تودردست تودید
دیدباهم ظلمات وخضرواسکندر




گه زنی تنها برقلب بداندیش چوتیر
گه برهنه بسرخصم روی چون خنجر




برهم آوردچو پرکار زبیمت سروپای
آنکه دل راست نبد باتو بسان مسطر




مجمرآسا سزد ارپای کشد دردامن
زانکه دل سوزۀ خلقست عدوچون مجمر




دل بدخواه هماناکه زجان سیرشدست
که بآب لـ*ـب شمشیرتوشدتشنه جگر




گاه عرض هنرش چون همه دست انگشتست
باد درسرزچه گیرد عدوت چون مزهر




برجگرآب نبودست عدوراهرگز
جزبوقتی که کشد نوک سنانت دربر




ای بساسرکه فرو رفت بآب تیغت
جای آن آب همه ساله ترازیرکمر




غمزۀ ناوک توچون بکرشمه نگرد
جان دشمن ببردچون دل عاشق دلبر




یارب آن مرکب شاه است برآن دشت نبرد
یابفرمان قضاکوه روان درمحشر




رنگ اوآتش ونعل وسم اوآهن وسنگ
دیده یی آهن وسنگی که جهد همچو شرر؟




همچو نوری که زخورشید فتد در روزن
گاه سرعت بجهد چابک وچست ازچنبر




دست وپایش چوکشدلام الف ازبادهوا
گوشش ازهاء مشقّق بنمایند اثر




درسرآیدزسبک پایی اومردم چشم
هرکه خواهدکه بگردش رسداز راه نظر




همچو فکرت زجهانی بجهانی بردت
که ترا ازحرکاتش نبودهیچ خبر




اندرآن روزکه ناگاه سپاه آجال
بر بداندیش بگیرند سرکوی حذر




تیغ چون وسوسۀ عشق درافتدبدماغ
تیرچون شعشعۀ نوردرآیدببصر




نوک پیکانهادرچشم دلیران غرقه
همچنان غنچه که پیوسته کنی با عبهر




این بسر پیش عدو بازشودچون نیزه
وان نهد روی سوی تیرو وتبرهمچو سپر




گرزخایسک شود،تارک گردان سندان
دشت ناورد بودکارگه آهنگر


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
آتش ازسینه فشانند چوکوره گرهی
تیغ گیرند بدندان گرهی چون انبر




بلعجب مهره بدان چابکی ازحقّه نبرد
که سرخصم ترا تیغ ز زیر مغفر




توهمی تازی ونصرت زپی وفتح ازپیش
بدودست از تو در آویخته اقبال و ظفر




گشته بردشمن توروی زمین ننگ چنان
که نیاید بجز از زیر زمین جای مفر




خسروا،شاها،جایی برسیدی زکمال
که بدانجانرسیدست کمالات بشر




نیست همتای تودرحیّز امکان بوجود
بارهاکردخردرخت جهان زیروزبر




ابرانعام توبی منّت کس می بارد
برهمه خلق جهان خاصه بر ارباب هنر




التفاتی زتوسرمایۀ ملکی باشد
نیم بار از نظر لطف درین بنده نگر




نیست درفنّ خودم چون تو ز شاهان همتا
باز پرس ازسخنم گرت نباشد باور




پارسی شعربدان پرورم ازجان که بود
نسب من بدرخسرو دانش پرور




ای خریدارهمه اهل معانی کرمت
بنده را نیز اگر چند گرانست بخر




اگراوسود کندبرتوزیانی نبود
ورزیانی فتدت گیر بر آنهای دگر




تاجهانداری بی یاوری دولت نیست
بادت اندر دو جهان حفظ الهی یاور




بسرتیغ همه دست مخالف بر بند
به پی قدرهمه تارک افلاک سپر




دیرزی،شادنشین،خصم فکن،دوست نواز
سیم ده ملک ستان مدح نیوش ومی خور


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا