خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل
گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند




هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای
بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند




نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل
نه ز القاب شریف تو طرازش بیند




هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ
که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند




آفتاب ار نکند پیروی سایۀ تو
در تن خویش چو در سایه گدازش بیند




همره صیت معالّی تو شد ماه مگر
که همیشه فلک اندرتک و تازش بیند




عدل تو سرزنش کلک کند ز آنکه همی
با عروس تّق غیب برازش بیند




زحل ار بر فلک همّت تو جای کند
زآن سپس چرخ بصددولت و نازش بیند




جود هر جائیت آن شیفته کارست که عقل
دایم آویخته در دامن آزش بیند




همچو افلاک کند دامن اطلس در خاک
هر که چو من ز سخای تو نوازش بیند




وآنکه چون سیر برهنه بر جودت آید
بخت در صدرۀ ده تو چو پیازش بیند




اعتقادیست رهی را که ز صدق خدعت
چرخ همواره بدین سدّه نیازش بیند




جز ز مدّاحی دولتکدۀ صاعدیان
چشم بر دوخته اقبال چو بازش بیند




خاطرش را نبود هیچ عروس سخنی
که بجز زیور مدح تو جهازش بیند




گرچه پستست رهی بر گذرد از همگان
اگر از تربیتت قوّت یازش بیند




رفت آن کز پی یک خردۀ زر چشم امل
باز گرده دهن حرص چوگازش بیند




یا باومید عطا چشم هنر هر ساعت
بهر هر نااهلی مدح طرازش بیند




یا چو خورشید پی کسب قراضات نجوم
از تف سـ*ـینه سپهر آتش بازش بیند




گرچه در خاطر او دوش نیامد که کسی
از حضیض کرۀ خاک فرازش بیند




باز نشناسدش امروز ز طاوس فلک
هر که در حلقۀ تشریف تو بازش بیند




یارب اندر کنف لطف بدارش چندان
ابد صد یکی از عمر درازش بیند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خورشید چرخ شرع که نور چراغ فضل
الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود




در چشم همّت تو بمیزان اعتبار
گوی زمین موازن پرّ مگس نبود




گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت
کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود




جان در تنم که دست نشان هوای تست
بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود




چشمم بآب چشم تیمّم از آن کند
کاینجا بخاک پای توش دسترس نبود




رفتست التماس حضورم ز خدمتت
والحق مرا زبخت جز این ملتمس نبود




چرخ و ستاره در هوش خدمت تواند
برمن چه ظن بری که مرا این هـ*ـوس نبود




زان باز مانده ام که ز اسباب ره مرا
جز نالۀ درای و فغان جرس نبود




رخ سوی شاه شرع نهادم پیاده لیک
در پای پیل ماندم از آن کم فرس نبود




من بنده را که ساکن خاک درت بدم
آنگه که در دیار وفا هیچکش نبود




سر باریم تغیّر رای تو در خورست؟
حرمان دست بـ*ـو*س تو انصاف بس نبود؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
امروز هر نثار که کمتر زجان بود
نه در خور جلالت این آستان بود




گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست
گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود




زیرا که بازگشت روان سوی کالبد
چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود




صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان
چون آفتاب دولت او کامران بود




ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
اقبال هرکجا که بود ایرمان بود




حکم تو عادتیست که نتوان خلاف آن
مهر تو آتشیست که در مغز جان بود




در معرض تجلّی ابکار خاطرات
خجلت همه نسیب گل و گلستان بود




برداشتست رسم تدنّق ز روزگار
بر جود تو ترازو از آن سرگران بود




در ذهن اگر خرد بنگارد مثال تو
لاشک بجای دست و دلش بحر و کان بود




خصمت چو روغن ارچه بر آب افکند سپر
همچون فتیله بر سرش آتش فشان بود




بهر دعا و خدمت تو چرخ نیزه وار
دایم زبان گشاده و بسته میان بود




ما را حکایت از صدف و بحر می کنند
کلک گهرفشان تو چون در بنان بود




برهان قاطعست در ابطال او حسام
در بندگیت هرکه دو دل چون کمان بود




رای تو بشکل برآورد پیش عقل
زان صبح خیره خند دریده دهان بود




ایّام عمر خصم تو زان روی کوتهست
کز سـ*ـینه تا دهانش تموز و خزان بود




با جان دشمنان تو دارند نسبتی
در سنگ و آهن آتش ازین رو نهان بود




چشم ستاره از مژه جاروب سازدش
بر هر زمین که از سم اسبت نشان بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ما از هجوم لشکر احداث ایمنیم
تا حزم کار آگه تو دیده بان بود




ما از وصول راتب ارزاق فارغیم
تا کلک ساق بستۀ تو در زمان بود




از آرزوی مدحت تو اهل فضل را
در سـ*ـینه همچو لاله دلی پر زبان بود




دیدی نهیب شعله در اجزاء سوخته
خشم تو در معاطف دشمن چنان بود




کردیم دل فدیّ نسیم شمالیت
جانرا بهربها که خری رایگان بود




تنگ آمدست جان عدو در حصار تن
بیرون شوش مگر که بسعی سنان بود




صدرا! زچشم زخمی کافتاد غم مخور
دولت که افت خیز بود جاودان بود




در ضمن هر بلای مدرّج سعادتیست
مغز لطیف تعبیه در استخوان بود




مه چون نهار کرد مشارالیه گشت
زر، کوب یافت ، روی شناسیش از آن بود




داند خرت که غایت جاهست و احتشام
آنرا که پادشاه جهان پاسبان بود




لابد چو آسمانش بباید جهان نوشت
آنرا که تکیه گه ز بر آسمان بود




خورشید را نظر بهمه جانبی رسید
اقبال را گذر به همه آشیان بود




بر زر نه از طریق جفا بند می نهند
گوهر نه بهرخاری در ریسمان بود




شمشیر را ز حبس چه بازار بشکند ؟
آینه را چه عیب ز آینه دان بود؟




در نیزه عقده ها سسب سرفرازیست
از بند نیشکر نه غرض امتحان بود




بر سر و تخته بند چه نقص آورد پدید؟
بر آب سلسله چه زیان چون روان بود؟




باشد که درگرفت نوازند چنگ را
باری نوای او ز خوشی دلستان بود




گل دسته بسته بـ*ـو*سه رباید ز دلبران
با خار همبرست چون در بـ*ـو*ستان بود




پایاب بهر را چه مضرّت زلنگرست ؟
یا کعبه را زحلقه چه سود و زیان بود؟




تقیید مصحف از پی تعظیم شأن اوست
تشدید بر حروف نه بهر هوان بود




بر پای باز، بند ملوکست گه گهی
زان جای او همیشه زبر دستشان بود




دیریست تا برابری زر همی کند
آهن از این شرف که ، چو آخر زمان بود




او را چنان بلند شد دست اقتدار
کوپای بـ*ـو*س خواجۀ صاحب قرآن بود




بی سایۀ رکاب تو احوال بندگان
محتاج شرح نیست که خود برچه سان بود




آنجا که آفتاب شریعت گرفته شد
تاریکی جهان همه تأثیر آن بود




در حضرتت که راحت جانهاست خلق را
از محنت گذشته فغان این زمان بود




کان آهنی کز آتش سوزنده تاب خورد
آن لحظه کاندر آب شود با فغان بود




دست سپهر پیر چه کارست بر شکست
جایی که پایمردی بخت جوان بود




صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان
تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود




تا ساز خوب رویان در صفّ دلبری
گیسو و ابروان ، چو کند و کمان بود




جاوید زی که با تو برون کرد از دماغ
آن سرکشی که عادت و رسم جهان بود




در ظلّ پادشاه شریعت بکام دل
بررغم آنکه دشمن این خاندان بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تویی که همّت تو از کرم جدا نبود
چنانکه چشمۀ خورشید بی ضیا نبود




گمان مبر که بود رای پیرپا برجای
اگر زکلک تو در دست وی عصا نبود




چو مطرح افتد دست شریعت اندر پای
اگر زمسند تو پشتی قضا نبود




شگفت مانده ام الحق ز ابر نر دامن
که لاف جود زند وز توش حیا نبود




زمین حضرت توبوس می دهد گردون
بهر زه قامت گردون چنین دوتا نبود




بکوهسار اگر بانک برزند سخطت
زبیم بأس توش زهرۀ صدا نبود




چه سنگ کوه که دندان کین بروسایی؟
که بی قرارتر از سنگ آسیانبود




اگر زلطف تو پیوند جان خود سازیم
حیات ما پس از این عرضۀ فنا نبود




میان سـ*ـینه و لـ*ـب سالها بود محبوس
هر آن نفس که تو را اندر آن رضا نبود




لطافت لـ*ـب خندان تو بگل ماند
ولی دریغ که گل را همی بقا نبود




زروی لطف و کرم ماجرای من بشنو
که صوفیانرا چاره زماجرا نبود




سبیل تربیت و اصطتاع و دلداری
چوهست باهمگان با منت چرا نبود




خلاف رای تو یا وفق رای بدخواهان
چه کرده ام که مرا بهره جز عنا نبود؟




کدام نسبت بد خدمتی بمن باشد
که با من از پی آن جرمت اعتنا نبود




بحرف جرمم ار انگشت بر نهند رواست
که تا عقوبتم آخر تعمّدا نبود




حقوق من همه بگذار چون منی شاید
که پاردوست بدامسال آشنا نبود




گرفتم آنکه خود از من کژی پدید آمد
نهاد هیچ بشر خالی از هوا نبود




زآفتاب بهم من؟ که بابصارت خویش
ممّر او همه برخطّ استوا نبود




کرم کجا شد و انعام را چه پیش آمد؟
چرا ازین دو یکی پای مردما نبود؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
و قار و حلم و زجرم و خطاستوده شدند
وقار و حلم چه باشد اگر خطا نبود؟




بقول حاسد و مفسد ندار خوارو خجل
مرا که جز بجناب تو انتما نبود




بریزخون من و آب روی من بریز
بجان تو که مرا طاقت جفا نبود




کژیّ کار من از راستیست بر کارت
مرا اگر نبود شغل،بل که تا نبود




اگر رضای تو عزلتست خاک بر سرشغل
که با کراهت تو عیش با نوا نبود




زیان جاهی ومالی توان تحّمل کرد
ولی شماتت اعدا،هلا هلا نبود




هلا هلا سخن عامه است ومعذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود




چو تو مراقب نهم وننگ من نکنی
باضطرار مرا چاره جز جلا نبود




ز بیخ بر مکن آنرا که غرس دولت تست
که این ز روی کرم لایق شما نبود




بشاعران همه تشریف و سیم و زر بخشند
منم که خود صلت من بجز قفا نبود




مده ز دست متاعی که کم بدست آید
روا بود که چو دربایدت، بجا نبود؟




اگر چه لاف زدن از خود احمقی باشد
درین دیار به از من سخن سرا نبود




بپارسی و بتازی بنظم و نثر سخن
همی زنم نفسی گر چه بی خطا نبود




ز هیچ فن ز فنون هنر نیم خالی
اگر چه هر یک تا حدّ انتها نبود




چنان بمهر تو صافیست جان روشن من
که صبحدم را با مهر آن صفا نبود




چو از میانه به بی رونقی شوم منسوب
اگر نکو بود از بهر من ترا نبود




گنـ*ـاه من همه شرمست و خویشتن داری
که خاک بر سر شاعر که او گدا نبود




خدای بر تو ز من تا بدین که خصم منست
بحضرت تو بود هیچ فرق یا نبود؟




بصورت ار چه که هستیم هر دو خدمتکار
و لیک مهر گیا چون ترش گیا نبود




بنام پرده بود هر دو ، لیک نزد خرد
حجاب مزبله چون پردۀ نوا نبود




صبا و نکبا هستند هر دو باد و لیک
هبوب نکبا چون جنبش صبا نبود




برنگ هم بود امّا بوقت عرض هنر
بلارک یمنی شاخ گند نا نبود




اگر چه هر دو کمر بسته از زمین رویند
بذوق نیشکر از جنش بوریا نبود




کجا بشاید گفتن که این چنینها را
نصیب باشد ازین دولت و مرا نبود؟




چو اشتر و چو دراژاژ خای و یافه درای
نیم اگر چره مرا اشتر و درا نبود




متاع من هنر و فضل و مهر و اخلاصست
ولی چه سود؟ چو این را دو جوبها نبود




تو نام نیک طلب ،مال را چه وقع بود؟
که این بماند و آنرا بسی بقا نبود




زر و درم بنماند نظر بمعنی دار
که پس فکنده بزرگان به ار ثنا نبود




حدیث حاسد اگر خوار می نشاید داشت
حقوق بنده بیکبار هم هبا نبود




تجاسر دوسه مجهول بر وقعیت من
یقین شناس که رفع بالا بتدا نبود




گواه محضر ایشان عنایت تو بس است
بلی عنایت قاضی کم از گوا نبود




نباشد این همه زشتی من که صورت دیو
چنانکه می بنگارند ، دیو را نبود




گنـ*ـاه باشد و عذر گنـ*ـاه هم باشد
ولیک علّت ناخواست را دوا نبود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرا چو خرج بیفزود دخل کم کردی
مکن ، کز اهل مروّت چنین سزا نبود




عمل تو خرج کنی سیم دیگران ببرند
رسوم قطع فتد جای غصه ها نبود




برّد تقدمه باری اشارتی فرمای
که عزل و تقدمه با یکدگر روا نبود




من از طمع ببرم جود تو چه عذر آرد؟
که چون منی را زوخواهش عطا نبود




من این بگفتم و رفتم، تو دانی و کرمت
بدست ما بجز از خدمت و دعا نبود




اگر عنایت تو با منست باکی نسیت
وگر عنایت تو نیست این بها نبود




تو بر جناح سفر کار من چنین دریاب
که من چو فوت شوم آنگهم قضا نبود




برو براحت و باز آی در ضمان امان
که کارهات بجز وفق اقتضا نبود
***



فروغ روی شریعت تویی که همواره
سواد مسند تو پشت ملّت و دین بود




تو شهسوار بدی در صف کرم آنگاه
که نقره خنگ سپهر از هلال نوزین بود




ز شوق گوهر لفظ تو ای بسا شبها
که آستین من از روی من گهر چین بود




اگر ز هجر تو تلخست زندگانی من
عجب مدار که وصل تو جان شیرین بود




هر آن نفس که زدم در فراق خدمت تو
چو صبح تعبیه دروی هزار زوبین بود




جهانیانرا در غیبت تو شد معلوم
که شرع راز شکوهت چه مایه آیین بود




ز یکدگر بپراکند چون بنات النعّش
زمانه جمعی کان رشک نظم پروین بود




چو شاه شرع ز ما در عرای غیبت شد
همه تسلّی اهل هنر بفرزین بود




زمانه ناگهش از ما بر غم ما بر بود
زهی زمانه که با ماش اینهمه کین بود




اگرچه فرقت آن صدر هر یکی ده کرد
جراحتی که درین سـ*ـینه های غمگین پود




امید وصل تو اکنون محقّقست از آنک
وصال یوسف و یعقوب ز ابن یامین بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سروری که سرو امانی بباغ فضل
از چشمه سار لطف تو سیراب می رود




در روزگار دست تو پای امید خلق
چون خامۀ تو پر گهر ناب می رود




از ننگ رنگ روز حسودت شب سیاه
چون زلف ماه رویان در تاب می رود




از بیم کشتنست که غلتان سوی عدم
خصم گریز پای چو سیماب می رود




آز شکم فراخ که هرگز نخورد سیر
از نعمت تو با همه اسباب می رود




بر کام عقل باد تو همچون نفس گذشت
در چشم شیر سهم تو چون خواب می رود




الفاظ دلفروز تو در کسوت حروف
هم بر سبیل گوهر شبتاب می رود




چون پسته هر که با تو دل او دورنگ شد
در خون خویش غرقه چو عنّاب می رود




مخدوم و صدور سیّد و مولا و مقتدا
القاب خاص تست نه اغراب می رود




لکن جلال الاسلام از جمله خوشترست
چون بحث در مجاری القاب می رود




از واجبات مدح تو صد پایه نازلست
چندانکه در ثنای تو اطناب می رود




گر بنده بر وظایف خدمت مقصرّست
یا گه گهی بسنّت اغباب می رود




تا روز هر شب از پی ورد دعای تو
چون شمع سوزناک بمحراب می رود




سرمای این چنین که همی لرزد آفتاب
از ابر اگر چه در بر سنجاب می رود




چون اشک شمع ده تو افسرده بر همست
هر قطره کز دهانۀ میزاب می رود




از بس که سطح اب ز یخ بند محکمست
فاسق چو زاهدان ز بر اب می رود




وحلی چنین که پای اگر بر زمین نهم
تا **** پایم از پی پایاب می رود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بارندگی چنین که بهر ذرّه یی ز خاک
گویی هزار تیر به پرتاب می رود




این عذرهاست روشن و اندک عتابکی
گه گاه با حواشی اصحاب می رود




چندانکه شکر حضرت عالیست بنده را
اضعاف آن شکایت نوّاب می رود




مقصود همگنان ز تو نقدست پس چرا؟
خادم همیشه از پی نایاب می رود




زین وعدۀ دراز که در پیش می نهد
هر دم دلم ز جای چو طبطاب می رود




تا وقت ارتفاع معطّل نشسته ام
زان بر هوا دلم چو سطرلاب می رود




می گویم این و در خوی خود غوطه می خورم
از بس مبالغت که درین باب می رود




امیّد عفو دارم اگر چه ز انبساط
لفظی نه بر قضیّت آداب می رود

***




هرکه اوقوّت سخن خواهدبود
ازدرخسروزمن خواهد




میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد




آنکه دشمن چونام اوشنود
بفکندخنجر و کفن خواهد




گردن ازطوق حکم اونکشد
هرکه سرراقرین تن خواهد




ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل وسمن خواهد




بوی خلقش شنیده باد صبا
ازخدامرگ نستران خواهد




ای که جان ازهوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد




گرجلال تو کسوتی دوزد
مهرراگوی پیرهن خواهد




ورضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد




آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد




عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد




شاخ خلق ترا بجنباند
بادچون طیرۀ چمن خواهد




زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد




یزک خشمت افکند درپیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد




بهرآن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد




نیک شرمنده ام که چون طبعت
ازمن بی زبان سخن خواهد




هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟




آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟




چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد




چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد




لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذرمن خواهد




چشم دارم که هم زروی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد




زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا