خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهر مهر ترهر دهان که شکست
میخ دندان بر آن دهان بستند




جز بمدحت کسی زبان نگشاد
که نه چون پسته اش زبان بستند




انجم از بیم آتش قهرت
آب در راه کهکشان بستند




از نهیب نقابی از شب و روز
بر رخ گردش زمان بستند




چرخ و انجم ز شوق حضرت تو
جان کمروار بر میان بستند




دشمنانت ندانم از چه سبب
کین تو در دل و روان بستند




بهر دفع خیال تیغ تو آب
در حوالی دیدگان بستند




می ندانند کاخر از چه سبب
بند بر پای آن جوان بستند




سرفرازا بخدمت آوردم
حسب حالی ردیف آن بستند




کم از آن قطعه نیست اینکه ازو
های و هویی در اصفهای بستند




سرفرازا منجّمان بدروغ
تهمتی بر ستارگان بستند




اثر اندر حسود پیدا کرد
آن سخن ها بر قران بستند




برد آنرا که بردنی بد باد
گر ز طوفان برو گمان بستند




تا که گویند بهر مقدم گل
کلّه از شاخ ارغوان بستند




جاودان زی که دولت و عمرت
با ابد عهد جاودان بستند




بهر قربان عید خصم ترا
اندرین کنج خاکدان بستند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
همرمان نازنیم از سفر باز آمدند
بد گمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند




ارمغانی حنظل آوردند و صبر از بهر ما
گر چه خود با تنگهای پر شکر باز آمدند




چون ندیدم در میان کاروان معشوق خویش
گفتم آیا از چه اینها زودتر باز آمدند




او مگر از نازکی آهسته تر میراند اسب
یا خود ایشان از رهی دیگر مگر بازآمدند




شرط همراهی نبدکان سایه پرورد مرا
با پس ماندند و خود با شور و شر باز آمدند




ناگهان در نیمه ره طفلی جهان نا دیده را
در خطر بگذاشتند و با بطر باز آمدند




گوهری کش جان بها بود، اندر آب انداختند
وز برای حفظ رخت مختصر باز آمدند




قرّة العین مرا تنها بجا بگذاشتند
در بیابانی و خود با یکدیگر باز آمدند




مژده آوردند کاینک میوۀ دلها رسد
پس ز قول خویشتن هم بر اثر باز آمدند




وه که چون آ*غو*ش بگشادم من از بهر کنار
چون رفیقان سفر سوی حضر باز آمدند




وه که چون نومید گشتم از همه اومیدها
چون مرا اسب و غلام او ز در باز آمدند




دوستان و یارکان بر عزم استقبال او
همچو من بر پای رفتند و بسر باز آمدند




چشم روشن چون ستاره پیش او رفتند باز
جامه بدریده چو صبح اندر سحر باز آمدند




بر نشاط روی او همسایگان کوی او
مطربان رفتند، لیکن نوحه گر باز آمدند




مشفقان او خبر پرسان بدروازه شدند
وه که چون نومید از آنجا بیخبر باز آمدند




چاکران کز پیش ما بی سنگ بیرون تاختند
سنگها بر بر زنان ما را ببر باز آمدند




آه از آن ساعت که همزادان او با چشم تر
بی برادر خون چکان پیش پدر باز آمدند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم و گوش من که بودند بر سر راهش مقیم
چون چنان دیدند حاصل کور و کر باز آمدند




خود ندانم تا مرا آندم چه بر خاطر گذشت
کان عزیزان یک بیک از رهگذر باز آمدند




چشمهای من که میجستند دیدارش در آب
همچو غّواصان ز دریا پر گهر باز آمدند




نازنین خویش را با بار و خر کردم براه
باز نامد نازنینم بار و خر باز آمدند




خاک غربت آتشی از آب حسرت بر فروخت
عالمی زان درد دل خونین جگر باز آمدند




شاخک نو باوه را کردند آنجا خشک بید
لاجرم با کام خشک و چشم تر باز آمدند




بر لـ*ـب جویی فرو بردند سروی را بخاک
پس بر ما غنچه آسا، جامه در باز آمدند




چون بدیدند آن جوانرا زیر آب و زیر خاک
مرغ و ماهی از برش زیر و زبر باز آمدند




مردم چشمم که از وی روشنایی داشتند
از قبول روشنیّ ماه و خور باز آمدند




آشنایانرا که با او صحبت دیرینه بود
پس عجب نبود اگر بی خواب و خور باز آمدند




من چرا خون می نگریم؟ چون همه بیگانگان
از غم او هر یکی از من بتر باز آمدند




مایۀ جان و جوانی بد زیان راه ما
فرّخ آن کو با زبان سیم و زر باز آمدند




تو کجایی ای پسر جانم برفت از انتظار
تو نمی آیی، دگرها از سفر باز آمدند




دیر شد تا نامه یی از تو نیامد سوی ما
ورچه چندین قاصدان نامه بر باز آمدند




سوز ناک آمد هوای غربتت کز صوب او
مرغ اندیشه همه بی بال و پر باز آمدند




از دعا و همّتت ترتیب کردم بدرقه
وه که تا آن بدرقه چون بی هنر باز آمدند




روز و شب در ماتم گریۀ خونین کنند
چشم من روزی بکار من اگر باز آمدند




شرم بادم از حیات خود که بی دیدار او
در دل من آرزوی خیر و شر باز آمدند




سخت جانی بیش ازین چبود که در حالی چنین
خاطر و طبعم با شعار و سمر باز آمدند




یارب او را بهره ور گردان ز سود آخرت
گر رفیقانش ز دنیا بهره ور باز آمدند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند
اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند




افلاک را مهابت تو پشت پا زند
تمثال را لطافت تو جانور کند




اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود
سودای تیز طبعی از سر بدر کند




کلک تو جادویست که بر شب گره زند
عزم تو مسرعیست که از باد پر کند




لفط تو جان مستمعان را کند دراز
صت تو راه مستحقان مختصر کند




ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی
خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند




کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی
ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند




تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی
تا روز این کند که معانی زبر کند




داند خرد که مقصد او آستان تست
فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند




نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو
بس انتظار ها که بخون جگر کند




آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی
بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند




چون برزبان من گذرد یاد دست تو
همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند




رای تو کآفتاب سپهر ممالکست
هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند




اینک بسی نماند که در دور عدل تو
بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش
و اکنون قرار داد که کاری دگر کند




صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست
هر چند باز خواست کسی معتبر کند




دانم که گردی از کرم خویش شرمسار
از ماجرای حال منت گر خبر کند




روزی تفقّدم نفرمود لطف تو
باآنکه او نوازش هر بی خطر کند




گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست
خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند




من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی
و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟




مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی
محتاج آنکه بهر علف کار خر کند




چندین هزار خلق زحاه تو در پناه
شاید که از میانه مرا زاستر کند؟




هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار
در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند




زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم
حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند




گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن
تصدیق من هراینه دیوار و در کند




دور خرابیست جهانرا چه ظن بری
کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند




پروای طبع و شعر محالست تا فلک
هر روز عالمی را زیرو زبر کند




چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد
ور گویمش که نیک نکردی بترکند




ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر
در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند




منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم
وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند




بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا
چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند




اینست و بس توقّع داعی که لطف تو
در حال او بچشم عنایت نظر کند




پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود
رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند




از بیم کم عنایتی صدر روزگار
تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟




راهی بده برد ستم ترک سیم بر
کفر آن ستم که برزگر سیم برکند




صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس
کایزد حواله گه دفع شر کند




وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی
شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند




ذکر و دعای خوب بمردم هراینه
به زانکه خکم مملکت بحرو برکند




عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن
باقی دعا بعادت خود هر سحر کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای بزرگی که دست تریبتت
پای اقبال استوار کند




سایۀ مهر و مایۀ کینت
ماه را فربه و نزار کند




خواجۀ چرخ با همه شهرت
بـ*ـغلامیت افتخار کند




لطف تو غنچه سازد از پیکان
خشمت از آب ذوالفقار کند




هر چه افلاک در نهان دارد
سر کلک تو آشکار کند




امر تو خاک را برقص آرد
نهی تو باد را حصار کند




هر زمان دست بخشش تو بزر
کار یک شهر چون نگار کند




همه از کیسۀ کفت باشد
هر چه باد خزان نثار کند




تند بادی که قهرت انگیزد
روی خورشید خاکسار کند




بوی ورنگی که لطفت آمیزد
و سمه در ابروی بهار کند




دیرها شد که بنده زادۀ تو
هر شبی ناله های زار کند




مانده بی نام و نان که مولانا
از پی او چه اختیار کند




چند در انتظار این هر دو
چشم اومید را چهار کند




انتظارش مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند




اوّلین لقمه استخوانش مده
کش دهان امل فگار کند




مینوازش لطف چندان کو
خو فرا جور روزگار کند




اگرش تربیت کنی چه شود؟
کرمت این چنین هزار کند




متبرّم مشو ازین داعی
ورچه ابرام بی شمار کند




با چنین دخل و خرج از کرمت
نکند کدیه، پس چه کار کند؟




دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پا فزار کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اساس قصر ازین خوبتر توان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند




نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند




علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند




شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند




ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند




چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند




بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند




خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند




همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند




بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند




ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند




چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند




قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بـ*ـو*ستان افکند




بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند




چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند




بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند




خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند




فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند




بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند




نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند




ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند




چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند




اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تـ*ـخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
***



تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند
تیزی که روزگار بدو امتحان کند




تیزی که مردگان همه از بیم درریند
گر نفخ صورصدعت خود را چنان کند




تیزی که چون زمنفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند




تیزی که زیر دامن چرخ ارکند بخور
تیزش از دماغ زحل خون روان کند




تیزی که رازهای تجاویف جانور
بانگ بلند او بفصاحت بیان کند




تیزی که برزنخ بشکافد بسحر موی
در معرضی که دعوی زخم زبان کند




تیزی که گر بد بینی کهسار بر شود
ارکانش از تخلخل چون موشدان کند




تیزی که در بهار اگر دم بر آورد
رنگ زریر بر دورخ ارغوان کند




تیزی گه شمّه یی ز نسیم معطّرش
هشیار را چو مستان خیزان فتان کند




تیزی که چو کواکب منقّضه گاه رجم
با ریش بلمۀ شب تیره قران کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تیزی که برشود بفلک همجو گردباد
پس راه کهکشان چو ره گه کشان کند




تیزی که خرمن مه تابان دهد بباد
گرچه نفخه یی زهبوبش عیان کند




تیزی که بر سپهر بمیرد چراغ روز
گراوپفی بقصد سوی نیّران کند




تیزی که بانگ رعد بود جفت ساز او
در زیر لـ*ـب چو دندنه ناتوان کند




تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم بر شدن بدماغ جهان کند




تیزی که همچو تیر سحرگاهی از نفوذ
آسان گذار بر سپر آسمان کند




تیزی که بادهای مخالف وزان شود
در بحراگر عزیمت هندوستان کند




تیزی که بگسلد همه افزار لنگرش
هر کشتیی که او طلب بادبان کند




تیزی که هر کجا که یکی پشم توده دید
حالی چو مرغ کور در او آشیان کند




تیزی که جیب صبح بدرّد صدای او
وقت سحر که نغمگکی دلستان کند




تیزی که همچو صاعقه از بیخ برکند
هر ریش کهنه یی که تشبّث بدان کند




تیزی که گر تبیره زنش بانگ بشنود
بر بوق وگاودم ز غضب سرگران کند




تیزی که گر عنان بنسیم صبا دهد
حالی جعل نشاط گل و گلستان کند




تیزی که از چنار همی گوزتر دمد
گر فی المثل گذار سوی بـ*ـو*ستان کند




تیزی که ناف آهو چون انـ*ـدام بدن سگ شود
گر بر دیار چین گذری ناگهان کند




تیزی که کور گردد از وچشم روشنان
گر با هشام چرخ بلند اقتران کند




تیزی چنان دراز نفس کامتداد آن
در بینی زمین و زمان ریسمان کند




تیزی که چون سموم بهر کس که باز خورد
از وی بموی اربجهد موزیان کند




تیزی که طاس چرخ بگیرد طنین او
تیزی که نای زهره زبادش فغان کند




تیزی که بر کبوتر دم کش سبق برد
تیزی که قاقیا بتر از ماکیان کند




تیزی که بر بروت هر آنکس که بگذرد
خراورهاش حشو شکم در دهان کند




تیزی که بر نبات زنخندان چو بروزد
از ریختن حکایت برگ خزان کند




تیزی که باشد استرۀ تیزش آرزو
هر ریش کو مجاورتش یک زمان کند




تیزی که گر خر نرش آواز بشنود
شرم آیدش که بار دگر عان عان کند




تیزی که خاص از جهت مغز احمقان
از گند و گوه لخلخه رایگان کند




تیزی که چون گذشت ز خلوت سرای خاص
میدان بار عام ز ریش فلان کند




تیزی که ز اصفهان چو کند عزم مزدقان
مبداء دم زدن ز در گوز دان کند




تیزی چنین که گفتم و امثال این هزار
دزریش آنکه دشمنی شاعران کند




این اختیار کس نکند پس اگر کند
آن خرس روی خر صفت گاوبان کند




گرگ کهن، ضیاءمضّل آنکه چربکش
اغراء گوسفند بخون شبان کند




آن سرد مسخر، که بهنگام ظرف و لطف
فصل تموز را بدمی مهرگان کند




گر دست او بچشمۀ خورشید در شود
چیزی ز تیرگّی شبش در میان کند




در عمر اگر حدیثی گوید چو تیر راست
تضریبکی چو پیکان پیوند آن کند




گر ظاهرا نماید با تو تملّقی
آن دم ازو بترس که قصدت بجان کند




سرمایۀ دروغ و نفاقست و کبر و بخل
بس سودها که خلق برین اهریان کند




از مهر آفتاب کند سرد ذرّه را
گر در خیال رای بتضریبشان کند




از همرهیّ سایۀ خود منقطع شود
هرک اختیار صحبت آن بدگمان کند




از یکدگر بتیغ قطعیت جدا شوند
گر یک نفس مجالست فرقدان کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیوند آن کس از زن و فرزند بگسلد
کورا بعمر خویش شبی میهمان کند




خون ریزش افکند گهر و تیغ را بهم
چون او بخبث تیغ زبانرا فسان کند




ناخن بقصد گوشت برآرد ز پوست سر
گر او بگاه فکر نظر در بنان کند




با ثروتی چنان که با فلاک بر رسد
از سیم خویش گر بمثل نردبان کند




انبان زر بخانه رها کرده می رود
تا بهر لقمه زخمت بر پاسبان کند




مسکین زنش زبیم نیارد شکست نان
از بیم آنکه خواجه امامش لعان کند




گوید که آشکاره عبادت ریا بود
زیر زکات مال ز سایل نهان کند




در معرضی که یافت مجال سعایتی
آن لطفها که در حق پیر وجوان کند




هر ساده دل که داد بدو رست اعتماد
طرّاردیده یی که چه با ترکمان کند




جولاهه ییست همسر او در سرای او
کوکسوت شریف ورا پود وتان کند




گر شعر بافئی کند از تار ریش او
انـ*ـدام بدن پوش مرکبان جهان پلهوان کند




علم خلاف گوید فنّ منست لیک
باشد خلاف علم هر آنچ او بیان کند




خطّش زریش گنده تر و نطقش از بیان
پس قدح بر ائمّۀ بسیار دان کند




گه گه که در افادت علمی کند شروع
تا همچو خویش خر کره را درس خوان کند




الفاظ بسته اش ز زبان شکسته اش
باشد چوسنده کو گذر از ناودان کند




الحق خوش آیدم که ریم در دهان او
خاصه چو دعوی نسب و خاندان کند




ای بی حافظ شرم نداری که چون تویی
بر اهل فضل بیشی در اصفهان کند




آزرده آنکه از تو نگشتست نان تست
دیگر همه کس از تو امان الامان کند




بر چون منی مزاحمت ای سفلۀ خسیس
آنکس کند که او زسلامت کران کند




خصمّی شاعران نه متاعی بود و لیک
ریش بزرگ، مردم را قلتبان کند




از گفت و گوی انـ*ـدام بدن خران مردگاوریش
گر محترز نشیند واجب همان کند




آن بز گرفتن تو و روباه بازیت
روزی ترا نوالۀ شیر ژیان کند




خروارکی دو جو بر بودی ولی ببین
تا این هجا کرای دوخر زعفران کند




آن جوخری دگر خورد و شعر من ترا
بر روی روزگار یکی داستان کند




پرهیز کن ز تیغ زبانی که هجو او
در سـ*ـینه ها نیابت نوک سنان کند




پرپشت و گردن از چه کشد باروزرخلق
آن کوشکم زخوان کسان پر زنان کند




آنکس که وصف تیز بدین سان کند ببین
تا وصف سنده یی چو تو خود بر چه سان کند




تا دامن قیامت هر کس که این بخواند
بر جان تو وظایف نفرین روان کند




تا با کسی که دوست بود مزدقانیی
قصدش بجاه و مال و بخان و بمان کند




بادا سقیم در وطن خود بعجز وذل
هر مفسدی که نسبت بامزدقان کند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا