خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدایگان بزرگان و مقتدای کرام
که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد




کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست
که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد




هزار بار فزون دیده ام که همّت تو
بنردبان معالی بر اوج گردون شد




زمانه از پی تعویذ بست بر بازو
هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد




مرا بکام دل بدسگال بنشاندن
نه مقتضی کرم بود، لکن اکنون شد




صداع حضرت عالی نمیتوانم داد
که ماجرای من از مکر دشمنان چون شد




ولیکن از سر ضجرت پریر ناگاهان
در آن دعا که بسمع شریف مقرون شد




بگفتم الحق وان هم نگفته بهتر بود
که از شماتت اعدا مرا جگر خون شد




خیال بود را کاختر سعادت من
بدین دقیقه ز برج و بال بیرون شد




ز لطفها که بر الفاظ مولوی میرفت
یقین شدم که همه کار من دگرگون شد




چو بعد از آنکه بکفتم تدارکی بنرفت
از آنچه بود شماتت یکی ده افزون شد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از این بشارت خرْم که ناگهان آمد
هزار جان غمی گشته شادمان آمد




گمان بری که سوی جان خستگان فراق
صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد




که افتاب شریعت بطالع مسعود
باوج برج سعادت ز ناگهان آمد




خدایگان افاضل که موکب او را
ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد




ز سرّ غیب قضا با سپهر رمزی گفت
زبان کلکش از آْن رمز ترجمان آمد




زد افتاب فلک دست عجز بر دیوار
ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد




ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست
که رزق را سر انگشت او ضمان آمد




عدوش عاقبت کار سر نگون افتد
ز جام دشمنی او چو سر گران آمد




بر سخاوت دستش گهر چه سنگ آرد
که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد




سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد
درین معامله بنگر که بر زیان آمد؟




میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را
که بر خلاف ویش تیغ بر میان آمد




زبان و دل بوفایش هر آنکه داشت یکی
چو پسته خندان از بخت کامران آمد




ببرد دست بدندان ز رشک قدرش چرخ
برو ز شکل ثریّا از آن نشان آمد




شب ضلالت از آن رایت آشکارا کرد
که روزکی دو سه خورشید دین نهاد آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر ز طلعت او دیده مانده بد محروم
رواست، کو ز لطافت همه روان آمد




وگر نبود مکانش نشان پذیر ، سزد
چو جای او ز شرف اوج لامکان آمد




بسان عنقا یکچند شد نهان و آخر
همای وار بدین دولت آشیان آمد




چو کرد صدر جهان روی سوی این حضرت
درست گشت که این قبلۀ جهان آمد




باهل بیت نبوّت چو اعتضاد نمود
ز موج لجّۀ آفات بر کران آمد




ز خاندان شریعت چو عزم هجرت کرد
بخاندان شهنشاه خاندان آمد




پناه دین ، ملک السّاده ، مرتضی کبیر
که در جهان فتّوت خدایگان آمد




سپهر مرتبت و فضل، عزب دین یحیی
که امر حزمش تفسیر کن فکان آمد




شعاع نسبت او دیده دوز اختر شد
حریم درگه او کعبۀ امان آمد




مکارمی که ز اسلاف او خبر بودست
ز خلق و سیرت پاکش همه عیان آمد




اگر نه هندوی مالک رقاب شد تیغش
چگونه حکمش بر گردنان روان آمد؟




زهی شگرف عطایی که دست و ساعد تو
بتیغ و کلک جهان بخش و جان ستان آمد




ز حکم قاطع تو تیغ ضربه پیشی خواست
ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد




بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست
که در اداء پیامت همه زبان آمد




چو دید طلعت خصم ترش لقای ترا
نیام تیغ ترا آب بر دهان آمد




همای قدر ترا از جوارح دشمن
هزار ساله ذخیره ز استخوان آمد




بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت
دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد




همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ
ز رقّتست کزین گونه مهربان آمد




طبیب گرز تو وقتست اگر رود بسرش
چنین که حاسد جاه تو ناتوان آمد




ز خضر تیغ تو کآب حیات مشرب اوست
بقا و نصرت و اقبال جاودان آمد




بجان ز خاک درت شمّه یی خرید فلک
بجان تو که مرا سخت رایگان آمد




زبان ز کام برون کرد تیغ گوهر بار
بزینهار از آن دست در فشان آمد




از آن زمانه کند تیر بر حسود تو راست
که خم گرفته قدش ، راست چون کمان آمد




بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی
سریع سیرتر از جمله اختران آمد




هر انکه نام تو بر دل نگاشت همچو نگین
فراز حلقۀ تدویر آسمان آمد




بمدح چون تو نسیبی کجا رسد سخنم
که ره چه گویم قدرت ورای آن آمد




مسلّسرخوش ترا میزبانی عالم
که مثل صدر جهانت بمیهمان آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بلند همّت صدری که چرخ با عظمت
فتاده بر در او همچو آستان آمد




بزرگوارا! دل تنگ می نباید داشت
ز نکبتی که برین دولت جوان آمد




عیار نقد کمال بزرگواری را
ز حادثات جهان سنگ امتحان آمد




اگر بکند عدو خاک درگهت چه شود
که کان فضل و کرم در جهان همان آمد




چه نقص ذات ترا از خرابی مسکن
خرابه هم وطن گنج شایگان آمد




چو عرض تو ز حوادث مصون و محروس است
همه سعادت و اقبال را نشان آمد




دماغ بود حسود ترا جهانگیری
گرفتن تو مگر زانش در گمان آمد




بتو چگونه رسد دست هر ستمکاری
خدای عزّ و جلّت چو مستعان آمد




چرا ز ظلم ستم پیشگان هراس کند
کسی که حفظ خدایش نگاهبان آمد؟




خدائیست همه کار تو عدو پنداشت
که با خدای به تلبیس بر توان آمد




شود حریص بر اطفاء روشنایی شمع
چو نیم سوخته پروانه را زمان آمد




چو نیک نیک ازین حال می براندیشم
تبارک الله خصم تو همچنان آمد




سپهر قدرا ! بی حضرت تو خادم را
مپرس شرح که احوال بر چه سان آمد




نفس مراد بدو ناله از دهن می رفت
سخن غرض بد و از لـ*ـب همی فغان آمد




ز غصّه جان بلب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز باد سرد لـ*ـبم نیز هم بجان آمد




هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجل
که باز چشمم بر صدر انس و جان آمد




ترا سعادت بادا که تا نه بس گویند
که فتح نامۀ خیلت ز اصفهان آمد




چو مصطفی بمدینه ز مکّه هجرت کرد
بفتح مکّه بشارت ز آسمان آمد




بر آسمان جلالت بر اوج برج شرف
دو کوکب چو شما را چو اقتران آمد




قرین جاه شما باد اقتران مسعود
چنانکه منشأ هر دولت این قران آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد




چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد




گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد




دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد




غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد




بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد




سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بـ*ـو*ستان آمد




ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد




شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد




چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟




موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لـ*ـب خندان و طبع شادمان آمد




خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد




قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد




چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد




کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد




چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد




کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد




چو میخ آن کز خیـ*ـانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد




قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بـ*ـو*سد ، ربس کش مهربان آمد




برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد




بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد




نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد




همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد




بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد




خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد




نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد




پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد




همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد




بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد




همی نازد دل دولت همی خندد لـ*ـب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد




دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد




بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد




خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد




ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد




شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد




معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد




عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد




کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد




چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد




بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد




گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد




هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد




چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد




باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد




چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد




گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد




نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد




ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد




نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد




درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد




رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد




سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد




زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد




دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد




فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد




قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد




باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد




فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد




قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد




مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد




تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر
رموز غیب ز لوح ازل فروخواند




نسیم لطف تو اومید را روان بخشد
خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند




زهر زمین که غبار نیاز برخیزد
گفت بآب سخا آن غبار بنشاند




چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ
اگر مهابت تو آستین برافشاند




روانه گردد کشتی بروی بادیه بر
ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند




جهان پناها معلوم رای انور هست
که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند




نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی
که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند




حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار
که یاد کردن آن خاطری بشوراند




بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست
خدای مصلحت کار بنده به داند




ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود
فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند




اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست
که سیل چونکه بدریا رسد فروماند




اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت
همت عواطف او زین مضیق برهاند




سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست
گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟




درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ
بباد حادثه شاخی ازو بجنباند




اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست
که نفخ صورش از جای هم نجنباند




تن درست تو عذر شکست لشکر خواست
سلامت تو همه نقص ها بپوشاند




سخاوتست که دست یسار تنگ کند
شجاعتست که پای بقا بلغزاند




برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل
ولیک بد دلش اندر حریر خواباند




گران رکابی آرد بروی مردان رنج
سبک گریز بجز اسب را نرنجاند




از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی
که او ز تیغ زدن روی برنگرداند




هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع
در آرزوی تو از دیده می بیاراند




هزار چندان اندر دعا فزون کردست
ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند




تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش
که کارها بمراد تو زود گرداند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زهی ستوده خصالی که از صدور کرام
جز از تو در همه آفاق یادگار نماند




کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟
کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟




نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود
بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند




برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست
کسی بعهد درین عهد استوار نماند




جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست
که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند




چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق
که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند




بدست بـ*ـو*س تو دریا از آن نمی آید
که با سخای تواش مکنت نثار نماند




بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست
ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند




ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست
بسی نماند که گویند روزگار نماند




ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟
که تا بصبح قیامت در آن خمار نماند




چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک
که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند




چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان
که از میانه جز این بنده بر کنار نماند




اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت
بدان کشید که خود جای اعتذار نماند




هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد
که باعطای تو ما را مگر شمار نماند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست
اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند




تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند




بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست
که جاودانه کسی در میان کار نماند




اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم
بگفتی که به از من سخن سوار نماند




سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش
همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند




بدولتت چو همه کارها قرار گرفت
چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟




به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست
نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند
***



ای که از درّ درج مدحت تو
عقد بر گردن جهان بستند




بارگاه ترا قضا و قدر
از نهم چرخ سایبان بستند




چرخ را بر درت به میخ نیاز
همچو شفشه بر آستان بستند




بر عروسان نطق عقد گهر
زان سر کلک درفشان بستند




از تف خاطرت زخیط الشّمس
تب گردوه بریسمان بستند




چرخ چون جلوه گاه قدر تو شد
تتقی از شفق برآن بستند




از دو دست تو کان دو بحر آمد
کان و دریا در دکان بستند




نقشبندان فکر مدح ترا
برفراز طراز جان بستند




مسرعان ولایت علوی
در سر کلک تو عنان بستند




خوشه چینان خرمن ملکوت
طرف از آن کلک غیب دان بستند




از پی جلوه گاه دیدارت
کلّۀ سبز آسمان بستند


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا