خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد
آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد




از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد
هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد




چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو
زودم بدست اشک سزا درکنار کرد




احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم
هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد




دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود
بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد




بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف
پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد




با قامت تو دست ز سر و سهی بشست
زان ابر آب در کف دست چنار کرد




شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد
زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد




در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک
در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد




سرو سهی بجای گیا سر بر آورد
بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد




گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست
باری شمار حسن ترا صد هزار کرد




آرامش و قرار همه خلق در شبست
در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد




چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟
شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟




آری بر افتاب شب امروز دست یافت
کو از سواد مسند خواجه شعار کرد




دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ
دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد




چشم ستاره در هـ*ـوس گرد موکبش
آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد




تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید
ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد




از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت
وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد




در پیش خامل دو زبانش بگوش جود
اومید خلق چشم توقّع چهار کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
از طعنه ها زبان سنان کند میشود
چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد




ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش
کار جهانیان بقلم چون نگار کرد




رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را
بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد




بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید
فرمان تو بینی او در مهار کرد




روید بجای نرگس از او چشم حورعین
از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد




آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت
چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد




می کرد زر دورویی در عهد عدل تو
او را ترازو از پی آن سنگسار کرد




دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند
در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد




زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد
بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد




جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او
حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد




بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک
زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد




ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر
تا چند قطره را گهر شاهوار کرد




جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه
آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد




شد پای بند خاطر من مدح دست تو
زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد




با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت
منّت خدایرا که ترا برد بار کرد




آری فلک بپایه بلندست شک مکن
لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد




با صد هزار خنجر چون آب آخته
در شمر خویش بید کجا کار زار کرد




گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد
آری مناسب است گل از نوک خار کرد




بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند
خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد




کوه درشت طبع که در پیش کاروان
آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد




چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش
بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد




در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد
پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد




صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست
هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد




چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع
بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد




حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست
زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد




در ماه روزه گر شب قدرست مختفی
وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد




اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت
دست قضا بروز سپید آشکار کرد




در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر
هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد




جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود
این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد




صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست
در حضرتت توان گله از روزگار کرد




از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد




مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد




دندان نائبات برو کند می شود
هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد




چون بنده در جوار تو آمد برو فلک
گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد




درد سر دعات نیارم که خود سپهر
امالهای تو همه بهتر ز پار کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فراق روی تو مارا بروی آن آورد
که در چمن بسر لاله مهرگان آو.رد




بچین زلف تو چشمم زطراه دریابار
ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد




غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن
پس اندر او زتنم تار ریسمان آورد




بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار
عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد




چو نیشکر شودش مغز استخوان شیرین
هر آنکه نام دهان تو بر زبان آورد




گمان مبر که نکویی تو همین قدر است
که روزگار باظهارش این زمان آورد




ز صد جنیبت خوبی که بر طویلۀ تست
کمینه لاغری این بد که بامیان آورد




بذوق این غزلک دوش بلبل آوازی
چو زیر چنگ مرا نیز درفغان آورد




بیا بیاکه فراقت مرا بجان آورد
بیا که بی تو نفس بر نمی توان آورد




چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه؟
که یادت از من رنجور ناتوان آورد؟




نشان هستی من زان جهان همی دادند
امید وصل تو بازم بدین جهان آورد




دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژدۀ وصل تو ناگهان آورد




دلت برنجد اگر شرح آن دهم که دلم
بروز وصل شب هجر بر چه سان آورد




کنون وصال تو می آورد بمن جانرا
اگر فراق تو وقتی مرا بجان آورد




غلام باد شمالم، غلام باد شمال
که رنجه گشت و بمن بوی گلستان آورد




کجا رسد دم عیسی بگرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان بعاشقان آورد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر چه خوشتر از آن نیست در جهان که کسی
بعاشقی خبر یار مهربان آورد




ز وصل یار مرا صد هزار ره خوشتر
حدیث آنکه زناگاه مژدگان آورد




که پادشاه وزیران بطالع مسعود
خجسته روی بدین دولت آشیان آورد




عمید دولت و ملّت که دست و مسند حکم
چو پای همّت بر فرق فرقدان آورد




ستاره قدری صدری که چین ابروی او
شکست در خم ایوان آسمان آورد




خراج بـ*ـو*سه دهد آسمان زمینی را
که بر رخ از سم یکران او نشان آورد




چو خط خوبان بر آفتاب بنگارند
هرآن دقیقۀ معنی که در بیان آورد




زچرخ و اخترش آورد کاسۀ سرخویش
جهان چو همت او را بمیهمان آورد




بهر کجا که طمع خون لعل ریخته دید
چو پی ببردش، سر هم بدان بنان آورد




زهی فراخ عطایی که از مضیق نیاز
امل پناه بدان دست در فشان آورد




برای کشف معانّی سرّ غیب قضا
ز خامۀ دو زبان تو ترجمان آورد




هزار بار بمنقاش کلک دست سخاوت
ز چشم فضل برون خار امتحان آورد




ز بیم جود تو کان خاک بر دهان افکند
زیاد دست تو، بحر آب بر دهان آورد




سپاه بخل سبک پشت داد چون کرمت
بقصد او زعطا لشکری گران آورد




قراضه یی دو سه جوجو بروزگار دراز
بسوی کانش خورشید در نهان آورد




بگوش جود تو ناگه حدیث آن برسید
سه اسبه خامۀ تو تاختن بکان آورد




کمال ذات تو اندر فنون معنیها
چه نقص ها که در احوال باستان آورد




زبان پیکان سر برزد از لـ*ـب سوفار
ز تیر انکه بقصد تو در کمان آورد




ریاض خلق تو سرسبز باد کاثارش
مرا فراغتی از باغ و بـ*ـو*ستان آورد




مخیّم امل و قبله گاه حاجت شد
هر آن کجا که رکابت بدان عنان آورد




فلک برابری همّت تو اندیشید
برو خرد زنخی نغز و دلستان آورد




سپهر کیست؟ گدایی زکوی همّت تو
که همچو من طمع او را بسر دوران آورد




دو قرص دارد و ز بس که خرّسرخوش بدان
هزار بار فرو برد و پس بخوان آورد




محاسبان جهانرا برد تختۀ خاک
همه ز بهر حساب چنین دونان آورد




کجا برابری قدرآن تواند کرد ؟
که تـ*ـخت زتبت بر اوج لامکان آورد




از آن گرفت چنین کارش اندکی بالا
که هر چه رای تو فرمود همچنان آورد




جهان پناها! آنی که حزم بیدارت
ز فرط امن همه خواب پاسبان آورد




لطافت تو از آنجا که دلنوازی اوست
بارمغانی ما جان شادمان آورد




همای دولت تو از برای کاری بود
که سایه بر سر یک مشت استخوان آورد




گمان مبر که زمانه ز مستقرّ جلال
ترا بخیره بدین تیره خاکدان آورد




ولیک جاذبۀ همّت مسلمانان
عنان گرفته ترا سوی اصفهان آورد




دراز دستی احداث تا با کنون بود
که رای روشن تو پای در میان آورد




مسببّان ستم را چه اعتراض بود
برآنکه از در عدلت خط امان آورد




مخافت رمه از چنگ گرگ چندانست
که رخت بر کنف عصمت شبان آورد




کفایتت بسر کلک کارهایی کرد
چنانک زیبد وصفش بداستان آورد




نه هیچ پشت کمانرا بدین سبب خم داد
نه هیچ دردسری با سر سنان آورد




نه لایقست بدین حضرت این سخن ریزه
و لیک عشق ثنای توام بدان آورد




بتیر باران تا رسم ابر نوروزست
ز حلق شاخ برون خون ارغوان آورد




هزار سال بمان دوست کام و دشن مال
بر غم آنکه خلاف تو در گمان آورد




هر آن نفس که زند صبح دان که در ضمنش
ترا بشارتی از عمر جاودان آورد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر که در...هلد بغا باشد
ور مزکّی شهر ما باشد




وانکه مفسد بود ریم ریشش
ورچه او را لقب ضیا باشد




بر مزکّی چه اعتماد بود
که ربا خوار و خر بغا باشد




چون سر محبره ز عشق قلم
منفذ ...ش بر هوا باشد




بدو تا نان مزوّری سازد
که به از صد انار با باشد




لقمۀ نان خوشیتن نخورد
ور دو هفته ز ناشتا باشد




هم ز ... سو بود فراخ عطا
اگرش همّت عطا باشد




پشتی برزگر کند همه وقت
این هم از غایت دها باشد




کانچنان پشت بسته کو طلبد
کنگ پشتی بروستا باشد




دعوی علم چون کند آن خر
که همه ساله چارپا باشد




شاهدا نرا اگر چه راست کند
دوست دارد که خود دو تا باشد




چون معدّل بود برای خدا؟
آنکه میلش بانحنا باشد




پشت بر هر برادری که کند
بخورد گوشتش، روا باشد؟




هر مزکّی که هست شاهد باز
آن نه از طبع پارسا باشد




آنکه در بسـ*ـترش حرام رود
لایق بالش قضا باشد؟




هر که او عشوه داد و رشوه ستد
ورچه در حکم پادشا باشد




آخرالامر دست او روزی
چون سر و ریش بلبقا باشد




این عجبتر که گر چه هست دو روی
ستد و دادش از قفا باشد




خان لنجان و جوهر ستان نیز
بر بزرگی او گوا باشد




دیدۀ مقعدش مگر کورست
که همه ساله با عصا باشد؟




اگرش نیست علّتی همه شب
شاف احمر درو چرا باشد؟




حشرانگیز روز فتنه کند
از محالات هر کجا باشد




تیز در ریش آن مزکّی ککو
کار سازش لوا لوا باشد




هر چه از ناسزا توان گفتن
همه در حقّ او سزا باشد




گفتم او را که مرد دانشمند
که به ... در هلد خطا باشد




گفت مرد آن بود که در همه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد




تا سر ... خر بوقت نعوظ
نسختی از چراغ پا باشد




تا بصورت معدّل بدروغ
راست بر شکل انحنا باشد




... در ... او نخواهم گفت
زانکه بس حاجتش روا باشد




بر خطر باد ذات او هر جا
کاتش و نفط و بوریا باشد




چشم دارم که داردم معذور
که بدست رهی دعا باشد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد




قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد




لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد




جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد




عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد




سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد




زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد




با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد




گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد




دل شکسته ست هرآن پسته که لـ*ـب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد




چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد




اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لـ*ـب چون لعل بدخشان باشد




نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد




مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد




عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تاکی ای دل زبرای لـ*ـب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد




برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد




خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد




سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد




چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد




تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد




دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد




ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد




زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد




گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد




گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد




زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد




حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد




مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد




گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد




دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد




سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد




عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد




ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد




اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد




نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد




شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد




خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد




روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد




سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد




شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد




خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد




اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد




زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد




نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد




جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد




هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد




مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد




در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد




فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد




هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد




وارث تـ*ـخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد




هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد




عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟




بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد




هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد




چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟




لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد




تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد




سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست
خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد




آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر
که چه از حرص زمین بـ*ـو*س تو مستشهر شد




هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد




سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت
نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد




هرکه منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش برازین طارم نه منظر شد




کرد با نور ضمیرت سوی خورشید نظر
در زمان مردم چشم از خوی خجلت تر شد




در هرآن سوخته یی کآتش مهر تو گرفت
همچو شمع از نظر دولت تو سرور شد




نظر کوکب مسعود بهرکس که رسید
چشم بد دور ، چه گویم که چه نیک اختر شد




یک ره اندر نظر لطف تو آمد نرگس
آن نظر بر سر او تا بابد افسر شد




کمترین ذرّه ز رای تو همین خورشیدست
که زیمن نظرش خاک زر و گوهر شد




نظری در حق من کردی و من چون نرگس
گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد




بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر
تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد




داشتم چشم بسی زرّ و درم از نظرت
لیک بی فایده تر از نظر عبهر شد




گشت ادرار سر شکم زره دیده روان
کآن نظر از چه یکی نیمه بآب اندر شد




بود وجه نظرم آینۀ اسکندر
کید اعداد برآن باروی اسکندر شد




گشت چون وجه معیشت نظر من تاریک
بس کزین سوخته دل دود بچشمم برشد




مشکل حال من ای تیز نظر حل کن از آنک
در محلّ نظر آن معظله سر دفتر شد




طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی
تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر
مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد




هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر
هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد




حاسدانم را از چشم برون می آید
این نظر کز کرمت بهرۀ من کهتر شد




لاجرم چون زچنان چشم برون میآید
چه عجب گر خللی با نظرم همبر شد




پیش ازینم نظری نیک روان بود چو آب
چشم بد بر نظر من زد و کاریگر شد




میدود هم زقفای نظرم چشم حسود
کار او از نظرت گرچه بگردون بر شد




نظر هیچ جهان دیده چنین عبرت نیست
که درو عبرت ارباب نظر مضمر شد




پس عجب نیست اگر شد نظر من باریک
گشت باریک نظر هرکه سخن پرور شد




نظر لطف تو چون نیست سوی من بکمال
لاجرم آن نظرش نیمه یی اندر سر شد




نظر کوته من خود دو وجب بود و از آن
یک وجب پیش همانا بعدد کمتر شد




چشم من برکرمت از نظر احوال بود
بخت کوری مرا خود نظرم اعور شد




زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست
لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد




بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش
که ز بس آمد و شد همچو نظر مضطر شد




شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت
گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد




زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد
پس چنان دان که همه رنج رهی بی بر شد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا