خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلک جنابا در آرزوی حضرت تو
بسی بگشت بسرآسمان عالم کرد




کنایت از قلم تست مرغک دانا
عبارت از سخن تست گنج بادآورد




تویی که گر نبود سایۀ تو یک ذرّه
سایه روی شود آفتاب سایه نورد




نهیب زخم تو دیدست خصم ازین قبلست
که خانه خانه گریزان بود چو مهرۀ نرد




لقای تو سبب امن و راحت خلقتست
من این قضیّه بدانسته ام بعکس و بطرد




ز آتش جگرست آب چشم دشمن تو
چنانکه از دل گرمست صبح را دم سرد




اگر بدو رسد الماس خاطر تیزت
شود هراینه قسمت پذیر جوهر فرد




کفایتت بسرکلک کارهایی کرد
که تیغ رستم دستان نکرد روز نبرد




مرا زمانه اگر پی کند بسان قلم
بسر بخدمتت ارنیستم نباشم مرد




وراز قبول تو باد عنایتی جهدم
بخاک پای تو کز آسمان برآرم گرد




چو مر هم از تو بود درد پای کی دارد؟
چو پرسش از تو بود غم کجا بود در خورد؟




ندید روی بهی تا ندید روی ترا
رهی که همچو بهمی بد ز درد با رخ زرد




بگرد پای رهی دست درد هم نرسد
کنونکه پرسش تو سایه بر سرم گسترد




برفته بود سراپای من ز دست ولیک
گشادگیّ دو دست تو پای بندم کرد




ز دست پای تو درد آن قفای محکم یافت
که پای بنده ز دست عنای او میخورد




ببرد درد سر خویش درد پای از من
کنونکه عاطفتت پای در میان آورد




چنانکه پای من از درد بر سر آمده بود
بفّر دولتت از پای اندر آمد درد




نصیب خانۀ خصم تو باد بردابرد
رسیل موکب جاه تو باد بردابرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اگر در حیّز عالم کسی هس
که همّت بر کرم مقصور دارد




نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد




زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد




زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد




که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد




غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد




حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد




نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد




ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد




شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد




ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد




ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد




زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد




زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد




بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد




کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد




صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد




زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد




بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد




زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد




بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد




همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد




وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد




ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد




در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد




اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد




وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد




ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد
همه بواسطۀ امرکن فکان آرد




ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد
مگرکه دست بشر پای درمیان آرد




چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور
چنانکه سکنی آن راحت روان آرد




ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند
که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد




بساط امن دراطراف آن دیارکشد
ردای عصمت درسفت ساکنان آرد




چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن
کنون دعاگو درحیّز بیان آرد




چودرمجاری تقدیرایزدی این بود
که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد




خدایگان سلاطین هفت کشور را
که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد




شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تـ*ـخت
زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد




جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم
بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد




برید عزم بهرجانبی که بفرستد
بشارت ظفرو فتح درزمان آرد




شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد
اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد




بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست
که ازحکایت آن آب دردهان آرد




ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند
ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد




ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد
بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد




بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز
که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد




چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک
چودست شاه خم اندر قدکمان آرد




درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد
چناروسرو همه بار ارغوان آرد




چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا
بسر بپای علم چون قلم دوان آرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنان شهی را الهام کردوفرمان داد
که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد




سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد
درخت ظلم کند خوف را امان آرد




صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند
بنای مدرسه برگنبد گران آرد




زخشت خام یکی جام جم بیاراید
زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد




کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب
چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد




ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب
مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد




زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال
بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد




توباش تاشرف قصراو تمام شود
بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد




چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا
از اوج چرخ برین عالی آستان آرد




زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش
برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد




چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه
شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد




روا بود اگر از بهراقتباس علوم
فرشته رخت بدین علم آشیان آرد




چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد
بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد




ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت
که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد




زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید
ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد




اگرچه حکم سلیمان روزگار کند
ولیک تـ*ـخت صبا آصف الزّمان آرد




بهمّت شرف الدّین علی تمام شود
هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد




خدایگان وزیران مشرق ومغرب
که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد




عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش
که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد




کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد
چه نقصها که دراحوال باستان آرد




زهی کریم خصالی که غیرت لطفت
نسّیم بادصبا را همی بجان آرد




کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض
بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد




بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع
عطای توبسرش لشکری گران آرد




جهان خزان بود از برگهای گوناگون
چوهمّت توامل را بمهیمان آرد




وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد
همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد




مکارم توپی اندرپیش همی تازد
تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد




بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش
قفای گرگ بگیرد برشبان آرد




مثل زنند بدو تا با نقراض جهان
مآثر تو کسی گر بداستان آرد




زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر
کسی که جود ترا نام برزبان آرد




عواطف توگریبان چون منی گیرد
ز موج لجّۀ آفات برکران آرد




نیاورد بتو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد




معاون همه سلطان شرع مولاناست
که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد




بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند
چنانکه او بجناب خدایگان آرد




لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم
ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد




زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند
کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد




رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت
ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد




دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات
که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
خدایگان وزیران جهان فضل و کرم
که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد




عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید
برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد




ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ
که شکل پروین دست از حسد بدندان برد




ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد
که فیض طبع تو نامـ*ـوس آب حیوان برد




شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست
چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد




ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد
بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد




همی چو گوی بـ*ـغلطد بخاک در دشمن
که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد




چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان
زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد




بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم
که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد




تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط
هزار دست فزون از هزار دستان برد




نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو
کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟




معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست
فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد




سپهر اطلس را پر گهر کند دامن
چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد




کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان
به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد




هنروران چو علم زان بر تو برپایند
که دانش تو علم بر فراز کیوان برد




بدان هـ*ـوس که چو لفظ تو گوهری یابد
فلک بمعول خورشید نقب در کان برد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست
که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد




ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم
که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد




لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند
که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد




مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد
ولیک رونق فضلم فضول اقران برد




بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد
زغیرتی که فلک بر من پریشان برد




نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت
نخست نیست که جانم جفای حرمان برد




گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد
پیاده گوی توانم ز خر سواران برد




ازین حریفان دست هنر بدولت تو
بطرح اسبی هم می توانم آسان برد




کنون بتازگی آورده ام صداعی نو
بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد




ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود
ردیف شعری در موسم زمستان برد




کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد
که هر رنجی بر دست از پی آن برد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای خسروی که آتش تیغ تو روز کن
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد




دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد




طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد




در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد




جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد




بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد




خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد




گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد




کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟




وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر نوشیدنی کرد




لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد




چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد




اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد




بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد




الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد




تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد




با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد




ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد




از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد




بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد




گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد




این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد




مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد




همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد




جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد




تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد




درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد




کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بحکمتی که خدای جهان مقدّرکرد
ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد




زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت
زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد




زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت
زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد




چو داد رایت احسان بدست همّت تو
همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد




محمدّبن مبارز،کریم دربا دل
که کان زدست سخای توخاک برسرکرد




روایح نفس خلق روح پرور شاه
محیط گوی فلک را چوگوی مجمرکرد




چه کیمیاست سخایت که هرکه نامش برد
زبان اورا چون تیغ دردهان زرکرد؟




نپرورید نظیر تو زیر دامن خویش
سپهر،تاکه ز جیب وجود سربر کرد




رموز غیب نمای ترا بوقت بیان
عطارد ازپی تشحیذخاطرازبرکرد




سریرملکت دارا مقام آن زیبد
که تاجداری بادانش سکندر کرد




چنانکه جان خضر را بچشمۀ حیوان
قضاترابمعانیّ خوب رهبر کرد




به علم وفضل کسی کو برابری توجست
چنان بودکه کسی سنک و زر برابرکرد




ریاضتی که ملک درطریق فضل کشید
چوآفتابش مشهورهفت کشورکرد




ببین که گشت مشار الیه بالاصبع
قلم چودرطلب علم،جسم لاغرکرد




حرام خواره وغمّاز را نداری دوست
مکارم توازآن ترک جام وساغرکرد




زبخشش توفروماند بحر با لـ*ـب خشک
چودرمقام سخاکلک توزبان ترکرد




بخواب دیدشبی دست شاه رانرگس
ز بامداد که برخاست سیم و زر سرکرد




نسیم خلق ترا خواستم که وصف کنم
چوغنچه دردلم اندیشه را معطّرکرد




به وصف تیغ توچون برگماشتم فکرت
کمال حدّت او فکرتم مبتّرکرد




بروزآنکه زپرخاش جنگ ونالۀ کوس
بلا و فتنۀ خفته زخواب سر برکرد




سپهرکحّال ازنوک رمح خون آلود
برای چشم کواکب شیاف احمرکرد




زدستیاری پرّعقاب درپرواز
خدنگ مرغ دل آهنگ هردلاورکرد




اگرچه مادرتیغست کوه،تیغ یلان
بگاه زخم زتیری عقوق مادرکرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زبان طعن بجوشن دراز کرد سنان
لـ*ـب حسام تبسم زشکل مغفرکرد




زکشتگان،رخ هامون همه محدّب شد
چوکوه راسرگرز گران مقعّرکرد




شعاع برق اجل کورکرد چشم حذر
نوای کوس فزع گوش هوش را کرکرد




بپای خویش بقاازدرفنادررفت
بدست خویش روان روی سوی محشرکرد




بزخم تیغ امیدازبقاطمع ببرید
زبیم تیر تبرّا عرض ز جوهرکرد




بهرکجا که زشمشیر رخنه یی افتاد
اجل زروزن آن رخنه ها سراندرکرد




نکرد رستم دستان به تیغ،صدیک آن
که زور بازوی خسرو بزخم خنجرکرد




بجزتوکیست زشاهان بروزعرض هنر
که کلک فتوی باتیغ ملک یاورکرد؟




هنرنوازا ! شاها ! عنایت ازلی
نه ازگزاف تراپادشاه و داورکرد




ایادی تو ز انعامهای گوناگون
مراداهل معانی همه میّسرکرد




یکی زجملۀ ایشان منم که حال مرا
ازآنچه بودتمنّای من نکوترکرد




بهرکجا که حکایت کنم که جود ملک
چه مایه درحق من لطفهای بی مرکرد




کسم نداردباور،چراکه آنکه بدید
بچشم خود نه همانا که نیز باورکرد




زبحرهمّت تواغتراف می کردم
بسان ابرکنارم ملاء گوهرکرد




چو بحرهرچه بداد ازدل فراخم داد
نه همچوکان مدنّق عطا محقّرکرد




زبندگان وغلامان درسرای مرا
چودرگه ملکان مستقرّلشکرکرد




برای مطبخم ازعود خام هیزم داد
سوادن قش دواتم زمشک وعنبرکرد




سپهرنیلی شرمنده گشت ورنگ آورد
چو آستان سرای مرا مصوّرکرد




بچشم همّت من بحرنیل گشت سراب
که شاه قدرمرارشک بحراخضرکرد




نه خاص بامن تنهاست این شگرفیها
که این چنین وازین به هزاردیگرکرد




بساکه خلق بخواهندگفت درعالم
ازین که درحق من شاه بنده پرورکرد




که مادحی راخسروندیده شکل ازدور
بیک قصیده زانعام خودتوانگرکرد




خدایگانا ! معذور دار داعی را
بحق گزاری نعمت تقاعدی گرکرد




که بنده ازهمه اسباب اعتمادتمام
برآن مکارم اخلاق لطف گسترکرد




همین شرف زجهان بس بود دعاگورا
که مدح شاه جهان نقش روی دفترکرد




برای عدّت اخلاف ومفخر اسلاف
خلوص خویش درین بارگه مقرّرکرد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا