خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید




خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید




این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید




از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید




هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد




یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد




لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید




ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید




در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید




لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید




خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید




آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید




گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید




زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد




لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید




کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید




گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید




بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای خداوندی که القاب تو چون فصل الخطاب
در قوانین سخن خیر المطالع می شود




هر نفس بر مجمر انفاس ارباب هنر
نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود




قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع
در ریاض ملک و دین محض منافع می شود




خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد
دست جودت پایمرد آز طامع می شود




دم زدن بر حاسدت چون صبح جان کندن بود
زآنکه در حلقش نفس شمشیر قاطع می شود




معظلات شرع را رای تو روشن میکند
حادثات دهر را عزم تو دافع می کند




طایر میمون کلکت را کمین بازیچه ایست
حلّ هر مشکل که در ایّام واقع می شود




ذرّۀ خاکی که بر سّم سمندت بـ*ـو*سه داد
از ترفّع در دماغ چرخ سابع می شود




با عروسان ضمیرت روی خورشید از حیا
هر شبی در زیر تو بر تو براقع می شود




بر سه پایه منبر انگشت کلکت زان نشست
کز عبارت شارح احکام شارع می شود




نیست در وسع اصابع جود کلکت را حساب
چون حساب ارچه گرفتار اصابع می شود




دردکان نو بهاران فکر شیرین کارتست
کاوستاد نقش بندان طبایع می شود




کوه را جلّاد خشمت تیغ بر سر داشتست
سنگ حلمت تیغ را از زخم مانع می شود




آفتاب انگشت خدمت می نهد بر خاک راه
پس بکمتر التفاتی از تو قانع می شود




اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود




سرورا ! فرخنده باد این ماه نو کآمد پدید
کآفتابش از شرف چون سایه تابع می شود




پر تو انوار الطاف الهی از رخش
رشک صبح صادق و خورشید ساطع می شود




دست مسند تا بلالائیش گیرد در کنار
پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود




اصفحان از مولد او موقع انجم شدست
لاجرم از فرّ او خیر المواضع می شود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوهری بس نامدار آمد ز دریا باکنار
کز نکویی زیب اصناف بدایع می شود




گوهر اندر درج تابانست یا اختر زبرج
نور رخسارش که از گهواره لامع می شود




در خم تعویج گهواره بدان سان ساکنست
همچو دل کاندر تضاعیف طبایع می شود




دانۀ درآمد از دریا و در کشتی نشست
کز لطافت آیتی از صنع صانع می شود




گر کسی از طالع مسعود نیک اختر شود
فرّخ این اختر که از مسعود طالع می شود




ناشود چشم مجامع روشن از دیار او
وقت را نام خوشش جای مسامع می شود




بارها گفتم بگویم نکته یی از حال خویش
چین ابروی توام هر بار وازع می شود




خدمت دهلیزی و رسم سلامی برگذر
حاصل عمرم پس از چندین ذرایع می شود




چون حقوق خلق مرعی زین همایون حضرتست
پس حقوق من چرا از این گونه ضایع می شود




حقّ من بر تو همین بس کاندر آفاق جهان
تا ابد از نظم من مدح تو شایع می شود




گرد شعر و شاعری کمتر همی گردم از آنک
این متاع از کاسدی ادنی البضایع می شود




سالها بر خور بکام دل ز فرزندان از آنک
تیغ حکمت قاطع حکم قواطع می شود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زبان و خاطر من رای افرین دارد
غلام آنم کورا خرد برین دارد




بگو که: برکه؟ برآنکس که او بفتوی عقل
هرآنچه دارد در خورد آفرین دارد




برآنکه فضل و هنر مونس و ندیم ویند
برآنکه، جود و کرم یارو همنشین دارد




برآنکسی که بقصد سپاه بخل، کفش
همیشه اسب سخا را بزیر زین دارد




برآنکه فکرت او در مجاری احوال
ضمیر پس نگر ورای پیش بین دارد




برآنکسی که بوقت عطا ز غایت لطف
زبان خوش سخن وروی شرمگین دارد




برآفتابی، کز بهر دامن سایل
دو ابر گوهر بار اندر آستین دارد




کسی که این همه دارد و راوان بستود
که دارد این همه مخدوم شمس دین دارد




لطیف طبعی دریا دلی هنرمندی
گه پای همّت بر چرخ هفتمین دارد




زهی خسته لقایی که خرمن کرمت
هزار چون مه و خورشید خوشه چین دارد




چو مهر بر سر زر جای باشد آنکس را
که نقش نام بردیده چون نگین دارد




کف تو یکدم بر زر نمی کند ابقا
همی ندانم بازر گفت چه کین دارد




برآستانۀ جاه تو ماه رومی وش
چو بندۀ حبشی داغ بر جبین دارد




ز لطف تو اثری در مزاج صبح دمست
زخلق تو نفسی جیب یاسمین دارد




بسیست خواجۀ منعم درین زمانه ولیک
زمانه از همگان مر ترا گزین دارد




نه هر که صاحب صدیست چون تو داندشد
نه هر چه خار بود او ترنجبین دارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
تویی که حاتم طایّی روزگار تویی
هنر وران را انعام تو رهین دارد




رسید موسم دی ماه و شهر خوارزمست
خنک کسی را کآتش کنون قرین دارد




خنک نباشد آن را بلی خنک آنرا
که خانه چون من بر طرف پارگین دارد




ز برف پشت زمین را حواصلست لباس
ز ابر سفت هوا جامه کوردین دارد




چو باد سرد بجنبید شعله آتش
باتّفاق فضیلت برآب و طین دارد




نوشیدنی مشک نفس خواه بر سرآتش
ز دست آنکه سر زلف عنبرین دارد




ازآان نوشیدنی که در دست ساقیان گویی
مگر نوشیدنی طهورست و حور عین دارد




عقیق در گهر از دست دلفروزی خواه
که در عقیق همه گوهر ثمین دارد




ز ساقییی که چو می گرفت پنداری
که آفتاب بکف صبح راستین دارد




اگر بچین در مشکست بس شگفت مدار
که مشک طرۀ او صد هزار چین دارد




بریز بند قبا شد میان او ناچیز
ز بس که او تن و انـ*ـدام نازنین دارد




دهان او ز همه چیز خردتر لیکن
کلان تر از همه اندامها سرین دارد




بتنگنای دو چشمش درون دو جادویست
همیشه بر دل هشیار ما کمین دارد




خدای پهن بدان آفرید بینی ترک
که واجبست که همواره بر زمین دارد




چنین نوشیدنی و چنین ساقیی بنگزیرد
ز مطربی که بکف چنگ را متین دارد




چو چنگ ساخته گردد بباید آن ساعت
یکی مغنّی کآواز کی حزین دارد




حریف ساده ز نخ باید اندرین مجلس
نعوذ بالله اگر روایا و شین دارد




ز بی نوایی ما یاد آنکسی کو را
ز روزگار همی مجلسی چنین دارد




لطیف طبعا! با تو حکایتی دارم
که آن حکایت یک روی در یقین دارد




حدییث غایشه و پوستین من می رفت
شبیّ و الحق ازآن کوش من طنین دارد




هر آینه برسد غایشه یقینم از آنک
یسار تو برساند که بس یمین دارد




ولیک درخورد آن پوستین جا باشد
رهی که در دو جهان جامه خود همین دارد




تمام فرمای اتعام و زان کجا کرمست
یکیم غایشه یی ده که پوستین دراد




نوشیدنی گیر و درم ده قدح کش وو زربخش
مباش غافل از اینها که کار این دارد




ترا که هست همی خور که هر کرا نبود
چو بدسکال تو از غصّه دل غمین دارد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
اصفهان خرّسرخوش ومردم شاد
این چنین عهدکس ندارد یاد




عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد




نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد




کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد




تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد




زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد




بگل ولاله داده اند مگر
لـ*ـب شیرین وسینۀ فرهاد




بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد




این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد




آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد




مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد




مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد




این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد




بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد




دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ




لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد




نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ




تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد




کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد




هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد




درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد




تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد




کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد




نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد




تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد




کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد




صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد




قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد




هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد




کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد




هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد




همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد




تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد




چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد




اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد




هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد




از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد




هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد




همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
درین جناب همایون که تا قیامت باد
بیمن معدلت صدر روزگار آباد




مجال لطف فراخست و من عجب دلتنگ
نمود خواهم حالّی و هرچه باداباد




بزرگوارا ! قرب چهار ماه گذشت
که بنده یک نفس از بنده غم نبود آزاد




اگر هزار یکی از غمم نهی برکوه
شود چو سوزن زردوز بیضۀ پولاد




امید برتری از پایۀ خمولم نیست
که نیک پست فکندست دولتم بنیاد




برآستان توام خرج شد خلاصۀ عمر
که یک نفس زهنرهای خود نبودم شاد




نهال فضل و هنر را بآب دیده بسی
بپروریدم و هرگز بریم باز نداد




نمی ستایم خود را بحضرت تو و لیک
تو نیز نیک شناسی مرا ز روی نهاد




ازین ستانه فراتر نبوده ام گاهی
زعهد آنکه مرا مادر زمانه بزاد




بجز بخدمت تو بنده انتما نکند
هرآنکجا که پژوهش کنند زاصل و نژاد




ترازو آسا پیش خسان بیک جو زر
نه بـ*ـو*سه داد زمین را و نه زبان بگشاد




بزرگ و خرد بمن برنخاست هیچ حسود
که روزگارش بر من مزیّتی ننهاد




شد از تعرّض آسیب روزگار ایمن
ببارگاه تو هر مجرمی که ساخت ملاذ




زطالعست که من با برائت ساحت
زکمترین کس دایم همی کشم بیداد




رفیع رای تو را با کمال حزم و ثبات
چگونه کرد مزلزل عدو ؟ زهی استاد!




بدان خدای که جلّاد قهر لم یزلش
بخاک و خشت بدل کرد تاج و تـ*ـخت قباد




بلطف او که جز از بهر رحمت عالم
محمّد عربی را بخلق نفرستاد




بخاک پای امینی که شرع و ملّت او
شد از مکان تو آراسته بدانش و داد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
که آنچه در حق من گفت مفسدی بغرض
نه کردم و نه روا داشتم ، نه دارم یاد




تبارک الله چندان سوابق خدمات
شود بچربک و تضریب مفسدی بر باد




چرا ؟ چه بود ؟ چه کردم؟ زمن چه صادر شد؟
که عفو تو نتوانست پیش آن استاد




گنـ*ـاه گیر که کردم ، ببخش و باک مدار
که هم بطبع کریمی و هم بهمّت راد




من آنگهی سپر از دشمنان بیندازم
که تیغ حکم ترا کم شود مضا و نفاد




مرا شماتت اعدا بلا همی دارد
زیان مالی را ، دولت تو برجا داد




اگر نباشد دلگرمیی زعاطفتت
تنی چگونه برآید بدشمنی هفتاد؟




زخیط باطل اینها چه طرف بر بندم
چو تو که سایه حقّی نمی رسی فریاد




ترا سعادت باد و مرا شکیبایی
که در زمانه ازین صعبتر بسی افتاد




اگر نکو شودم کار از میامن تست
و گرنه خسته دلانرا خدای صبر دهاد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
عید جهان عید تو فرخنده باد
سایۀ اقبال تو پاینده باد




در چمن از رشک کلهداریت
نرگس مخمور سر افکنده باد




هر که بهی تو نخواهد چو نار
سـ*ـینه اس از خون دل آگنده باد




هر چه صدف در دل خود جمع کرد
جمله ز دست تو پراگنده باد




قدر تو بر فرق فلک افسرست
حزم تو بر پای زمین کنده باد




بر دل این حلقّۀ پیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد




همچو صراحی عدوت خون گرست
کار تو چون ساغر می خنده باد




سرو سهی با همه آزادیش
پیش تو پیراسته تر بنده باد




تا که بود جانوران را نفس
جان جهان از نفست زنده باد




گاو فلک از بر این سبزه زار
از پی قربان تو گردند باد




قدر تو چون جامۀ عیدی کند
آسترش این سلب زنده باد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا