خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
طراوتی که جهان از دم بهار گرفت
شریعت از نفس صدر کامکار گرفت




خدایگان شریعت که قاضی افلاک
ز روی فرّخ او فال اختیار گرفت




بحکم آنکه سر سال برستانۀ اوست
کلاه خلعت سر سبزی از بهار گرفت




صبا که مایه ده طبلۀ ریاحین است
ز خلق خواجه نسیمی بیادگار گرفت




قیامتیست بصحرا که زنده می گردد
تنی که خاکش شش ماه در حصار گرفت




چو مردگان که کفن ها بدوش برفکنند
درختهای شکوفه همان شعار گرفت




درخت پیری که موی سرش بریخته بود
از آن سپس که دو تا گشت، دستوار گرفت




دم مبارک باد صبا بدو پیوست
جوان و تازه شد و دست در نگار گرفت




به کلّۀ چمن اندر بقرب یک هفته
عروس گشت و بشوهر رسید و بار گرفت




چو رعد طبل بشارت بزد بیامد ابر
نثار او همه از درّ شاهوار گرفت




هوای باغ خنک بود و نرگس مسکین
بخفت سرخوش و سپیده دمش خمار گرفت




کجاست سیم زمستان ، که خورد زرّ خریف؟
کزین دوروی زمین پایۀ یسار گرفت




یکی بخاک فروشد یکی بباد برفت
خنک کسی که ازین حال اعتبار گرفت




جهان بریشم ساعات روز و شب باهم
باخت خوش خوش و چنگ در کنار گرفت




چو دید خسرو سیّارگان که کار جهان
بجملگی همه بر رکن دین قرار گرفت




برسم خدمت او از برای نوروزی
بدست خود بره را گردن استوار گرفت




شبانی رمۀ خواجه را بفصل ربیع
ز یک دو سر بره و گاه سازگار گرفت




منجّم ار چه ز تقویم هفت سیّاره
حساب نیک و بد دور روزگار گرفت




چو رای خواجه بدید و کمال تدبیرش
مدبّران فلک هشت در شمار گرفت




نگاه کرد قضا در حساب هیلاجش
از آنچه بود مقّدر یکی هزار گرفت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبالبست دهانم زماجرایی چند
که جز که با لـ*ـب خود با کسی نیارم گفت




شکایتی که از ابنای عصر هست مرا
بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت




زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت
نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت




زیم آنکه نماندست دوستی محرم
ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت




بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ
ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت




سزای یک یکشان آنچنان که من دانم
کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت




سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام
سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گاه آنست دلم راکه بسامان گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد




عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد




دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد




هرسیه دل که شدازجام هوا سرخوش غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد




چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد




ای تن ازحجرۀ دل رخت هـ*ـوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد




مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟




عقل رابنده میل مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد




خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد




بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد




چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد




اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد




مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد




مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد




آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
گاه آنست دلم راکه بسامان گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد




عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد




دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد




هرسیه دل که شدازجام هوا سرخوش غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد




چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد




ای تن ازحجرۀ دل رخت هـ*ـوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد




مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟




عقل رابنده میل مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد




خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد




بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد




چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد




اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد




مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد




مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد




آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز
سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد




آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا
درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد




جان داود شود درتن باد نوروز
که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد




ماه درعرصۀ میدان جهانداری او
گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد




دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند
دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد




تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند
کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد




دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار
تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد




شحنۀ هیبتش آنراکه سـ*ـیاست فرمود
رشتۀ گردن جانش رگ شریان گردد




کام افعی بلبش شربت تریاک دهد
هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد




تارهای مژه مسماردردیده شود
هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد




خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی
تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد




من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی
خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد




زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز
نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟




مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی
ازسرجهل ستایشگررحمان گردد




قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم
پرتونورتجلیش چوتابان گردد




برجناب عظمت خاطرآلودۀ من
به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟




این دلیری نه بس الحق که زغفلت گه گاه
نام اومونس جان من نادان گردد؟




درقیامت نرسدشعربفریادکسی
ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد




فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق
تابع امرخداوندجهانبان گردد




جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد
جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد




جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب
برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد




بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر
رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
زکار آخرت آنراخبر تواند بود
که زنده بر پل مرگش گذر تواند بود




بآرزو وهوس بر نیاید این معنی
بسوز سـ*ـینه وخون جگرتواندبود




توروزدرغم دنیا وشب غنوده بخواب
زکار آخرتت کی خبر تواند بود؟




وصال دوست طلب میکنی بلاکش باش
که خارو گل همه بایکدگر تواند بود




بترک خویش بگو تا بکوی یار رسی
که کارهای چنین با خطرتواند بود




کسی بگردن مقصوددست حلقه کند
که پیش تیر بلاها سپرتواند بود




زآب خوش نتوان یافت عقد درخوشاب
که تلخ وشور مقر گهر تواند بود




چو نیشکراگرت خوشدلی همی باید
زپای تابسرت درکمرتواند بود




کلاه ملک طلب می کنی،قبادربند
که سرفرازی با بیم سرتواند بود




حیات باقی خواهی بدان که این دولت
زچار حد طبایع بدر تواند بود




اگرچه کار بزرگیست،هم طمع بمبر
بجان بکوش،چه دانی؟مگرتواند بود




بلندهمت باش ای پسرکه رتبت تو
چنانکه همت تست آن قدرتواند بود




زحال بی خودی آنراکه بهره یی باشد
وجوددرنظرش مختصرتواند بود




توکرده جوشن غفلت هزار تو در بر
چگونه تیرسخن کارگرتواند بود؟




جفا بجای کسی چون کنی که دردوجهان
ازو گزر نه وازجان گزر تواند بود؟




ترا ز همت دون درطمع نمی گذرد
که لذتی بجزازخواب وخورتواند بود


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بآب وسبزه قناعت مکن زباغ بهشت
که این قدرعلف گاو و خرتواند بود




چو دور در شوی ازفکراعتقادکنی
که خوان ونان بهشت از شکر تواند




زتنگ چشمی،درخاطر تو کی گذرد
که هیچ چیزبه ازسیم و زر تواند بود؟




شکرچه باشد و زر چیست ای اسیرحواس؟
تراچنین که تویی این نظرتواندبود




بچشم عقل ببین وبذوق جان دریاب
کزین لذیذتر وخوب تر تواندبود




وگرتوچاشنیی زان بنقد می خواهی
دعای قطب زمانه عمرتواند بود
***



سپیده دم که نسیم بهار می آمد
نگاه کردم و دیدم که یار می آمد




چو برگ گل که بیاد صبا درآویزد
بباد پای روان بر سوار می آمد




بپای اسب وی اندر فقای گرد رهش
دل شکسته من زار وار می آمد




زبس که داشت دل خسته بسته بر فتراک
چنان نمود مرا کز شکار می آمد




زبس که زلف پریشان بباد برزده بود
نسیم مشک همه رهگذار می آمد




یکایک از پی او روزگار ساخته بود
زباب حسن هرانچش بکار می آمد




رخش بسان درخت بهشت ازو هرگل
که می بچیدم دیگر ببار می آمد




زحلقۀ سر زلفش بگوش من از دور
فغان و نالۀ دلهای زار می آمد




نوشیدنی خورده نهان از رقیب شب همه شب
زبامداد خوش و شاد خوار می آمد




برفته تاب ز زلف و نرفته خواب زچشم
گهی مشوّش و گه باقرار می آمد




نوشیدنی در سر و چهره زشرم رنگ آمیز
چنین میانۀ شرم و خمار می آمد


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمار خوبی او خود نبود پنداری
یکی بچشم من اندر هزار می آمد




کنار و روی و میانش قیاس می کردم
عظیم لایق بـ*ـو*س و کنار می آمد




زشست زلفش پنجاه عقدصدگانی
زباب دلبری اندر شمار می آمد




زلاله کوه بیفشاند دامن این ساعت
که او بدان رخ چو لاله زار می آمد




بحسّ دانش من بوی خون صد عاشق
ز رنگ روی و لـ*ـب آن انگار می آمد




چنان بچهرۀ او برگماشتم دیده
که چشمم از رخ او شرمسار می آمد




بشوخ چشمی با او عنان به ره دادم
ز همرهّی منش گرچه عار می آمد




عنان کشیده همی داشت وزتنک رویی
بشرم در شده بی اختیار می آمد




گرفتمش همه ره در حدیث و او گه گه
بقدر حاجت پاسخ گزار می آمد




هرآن فریب که از عشوه بست دربارم
مرا زساده دلی استوار می آمد




مرا غرور که تشریف می دهد و او خود
برای خدمت صدر کبار می آمد




خدایگان شریعت که خاک او بـ*ـو*سد
کسی کش آرزوی افتخار می آمد




سر صدور جهان ، رکن دین که دایم بخت
بسوی درگه او بنده وار می آمد




جوی زخاک درش را بها همی کردم
فزون ز صد گهر شاهوار می آمد




شکسته گشت ز سر پنجۀ کفایت او
حوادثی که گسسته مهار می آمد




ردیف شعر دگر کردم از پی مدحش
که آنم از پی چیزی بکار می آمد




برای فال زماضی شدم بمستقبل
که این ابام چنین خوشگوار می آمد




زهی رسیده بجایی که پیش خاطر تو

همه نهان سپهر آشکار می آید





مساعی تو در ابطال عمر فرسایی
خلاف قاعدۀ روزگار می آید




تویی که کام دل آرزو و زفیض کفت
بخلق بی جگر و انتظار می آید




نوشیدنی را که دهی چاشنی زآب حیات
بذوق جان سخنت زان عیار می آید




بگوش سخرۀ صمّا زبس که همواره
زسنگ حلم توصیت وقار می آید




بزیر دامن که لاله تشت پرخونست
کزین حسد زدل کوهسار می آید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
لگام ریز بسوی در تو لشکر فتح
زپیش و پس ، زیمن و یسار می آید




سیمن دولت تو فربهیّ مسند شرع
همه ز پهلوی کلک نزار می آید




زحلقۀ فضلا روز درس و فایدتت
عروس دانش را گوشوار می آید




چه حلقه ، حلقه یی از مستمع ، سراسر گوش
که از زبان تو گوهر نگار می آید




زتازه رویی تو در مقام زر پاشی
گمان بری که خزان در بهار می آید




تو میدهی زر و خصمت همی نهد ، زیراک
ثنا بچشم تو بیش از یسار می آید




زقبض جمع شود غنچه راز اندر جیب
زبسط فقر نصیب چنار می آید




همیشه زان سپر و تیغ میکشد خورشید
که با حسود تو در کارزار می آید




معاندی که نکرد اختیار بندگیت
بخدمتت ز سر اضطرار می آید




اگرچه جان عدو در دل چو آهن او
زبیم هیبت تو در حصار می آید




نفیر نامۀ آهش بدست پیک نفس
بدرگهت زپی زینهار می آید




هوای مهر تو را جان من ملازم گشت
که آن هوای خوشش سازگار می آید




چو من مدیح تو اندیشم آفرین فلک
ز چرخ بر سر من چون نثار می آید




بجنب آنکه دهم بـ*ـو*سه بر ستانۀ تو
برآسمان شدنم نیک خوار می آید




عنان طبع فروتر گرفته ام گرفته ام گرچه
محامد تو زمن خواستار می آید




چگونه بلبل طبعم نوازند؟ کورا
زگلستان کرم بهره خوار می آید




عروس شعر سزد گر لباس کرد سیاه
که در وفات کرم سوگوار می آید




خطی که تر بود آنرا نه خاک برپاشند ؟
ترست شعرم از آن خاکسار می آید




بهره زجان چه کنم از برای نظمی کان
بهر دوگیتی بی اعتبار می آید




رسیده ایم بدوری که پادشاهان را
زبیم بخشش از اشعار عار می آید




خود این دقیقه ندانسته اند کزاشعار
بقای اهل ستایش دو بار می آید




درم نماند و نام نکو بزرگان را
زگفتۀ شعرا یادگار می آید




زعمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولت این کاروبار می آید




همه بضاعت اقبال و کامرانی تست
که با قوافل لیل و نهار می آید




زکنه مدح تو چون قاصرست فکرت من
بهینه خدمت من اختصار می آید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 

parädox

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
9/10/20
ارسال ها
2,829
امتیاز واکنش
37,845
امتیاز
368
محل سکونت
انتهای راهرو سمت چپ
زمان حضور
60 روز 11 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید




غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید




تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید




صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید




در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید




عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید




دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید




چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید




بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید




پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید




متمایل چو یار من سر سرخوش
بس خوش و شاد خوار می آید




چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید




شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید




دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید




رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید




سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید




گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید


اشعار کمال الدین اسماعیل

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا